eitaa logo
ولیعصریا
293 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
79 فایل
اخبار و برنامه های محله اسلامی ولیعصر عج آران وبیدگل اخبار و تحلیل های سیاسی روز، اقتصاد، فرهنگ، ورزش و... ارتباط با ادمین کانال: @Amoud_1124 @montzer_aran پاسخ به سوالات مشاوره ی: @pasokhgo313
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی که دستانش ... او که سخاوتش بوی مهربانی میداد و دلی بزرگ داشت. یادبود زنده یاد استاد «۲» 🍂🦋🍂 ...استاد با همه آنچه در ولایت به اصطلاح غریبی آموخته بود از پایتخت برگشت و آبادی را به همه داشته های تهران واگذار کرده عطایش را به لقایش بخشید.‌ شد مردی به اصطلاح همه فن حریف در شغل و حرفه هایی که ظاهری آراسته ندارند ولی خدمت به خلق خدا بویژه قشر در آن موج میزند . سال ۶۵ مقطع تحصیلی در هنرستان فنی علامه طباطبایی را شروع کرده بودم . طی کردن حد فاصله نسبتا زیاد از محله مسلم آباد تا میدان ولیعصر امروزی آنهم با دوچرخه کار سخت و‌ خسته کننده ای بود . میدان طالقانی « امام حسن » به سمت خیابان اصلی را که طی میکردم در سینه کش خیابان مغازه ای متفاوت تر از بقیه دکان کاسبکارها نظرم را به خود جلب کرده بود. و این سرآغاز آشنایی و دوستی شد با مرد داستانی که روایتش میرود . اوسا از نظر تیپ شخصیتی خاص و از نظر فن بیان برایم ،، بود . با وقار و مودب ، مٱخوذ به حیا . در سلام و علیک پیش دست بود. از لهجه ای «شهری» بر خوردار بود و چنان با مخاطب چاق سلامتی و حال و احوال میکرد گویی دوست داشتی بنشینی و فقط زل زده نگاهش کنی ، . کارگاه نامنظم و بهم ریخته ای که در آن میشد به یک نظم خاص رسید. چرا به این نکته اشاره کردم که این موضوع احتیاج به تفسیر و اشاراتی دارد که حیف مجال آن در این مقال نمیگنجد . از اصل ماجرا دور نشوم که در یکی از روزهای پاییزی در زمان استراحت مابین کلاس خودم را به مغازه استاد رساندم. وقتی وارد شدم مانده بودم برای آغاز گفتگو چی را بهانه کنم و‌ از کجا شروع کنم . از مدت ها قبل در زمان عصر و بر گشت از هنرستان مغازه اوسا که بسته بود ، فرصتی بود چند دقیقه ای از پشت پنجره کل محل کار ایشان را وارسی کنم . نا خودآگاه با اشاره دست از اوسا پرسیدم اون کوچک کنار چراغ زنبوری فروشیه!؟ نمیدانم چی شد که آقا رجبعلی چهار پایه کوتاه چوبی ، وصله پینه شده ای را از کناری برداشت و‌ گذاشت روبروی همان سوژه مورد سوال من و‌ با احترام خاصی به همان لهجه مردانه دوست داشتنی گفت : فعلا بفرمایید بنشینید و خوب اونی را که قیمت کردید تماشا کنید. زمانی نگذشت با یک سینی لب کنگره دار کوچک استکان و نعلبکی چای آمد و‌ کنارم نشست . بدون مقدمه فرمود میدانم دلت چایی میخواهد ، اول بسم الله. باور بفرمایید : همان چای تا به امروز توٱم با لذتی فراموش نشدنی شد ، که شکل گرفت . گزاف نیست بگویم گمان میکنم آن مزه و طعم مثل آن چای را تا به امروز در جایی نچشیده ام . دل گره خورد و باب صحبت باز شد ... مجالی میخواهم از هنرهای اوسا روایت کنم ، خاطرات و شنیده هایم را بیان کنم و از صداقت کلام نافذش بگویم و در نهایت از عشق و ارادتش به .حیف که زبانم قاصر و شاید از حوصله مخاطبان دور باشد که میدانم شنیدن گفتنی ها خالی از لطف نیست ولی باشد به وقتی دیگر . روح بلند آن در نهمین روز از فصل پاییز آسمانی شد و به عشق عاشقانه هایش انشاالله که با آقا و مولایمان حسین «ع» محشور میباشند . یاد و‌ نامش را گرامی بداریم با ذکر شریف حمدو‌ سوره . دوست دار مرامش ؛ ✍سعید_بوجار_آرانی 🥀🍁🌱🖤🌱🍁🥀 پشت هیچستانم