eitaa logo
وارستگان 56
259 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
997 ویدیو
54 فایل
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … دوستان عزیز برای اشتراک گزاری خاطرات وتصاویرگرانقدر شهدا به آیدی های زیر مراجعه کنید درصورت تمایل تبادل انجام میشود @Alignb @Malek53
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 اگر بخواهم مثال بزنم، مثل این می‌ماند که قومی در یک جای دوردستی پشت خاکریز‌های پنهان که هیچ کسی نیست و صدایشان به جایی نمی‌رسد گیر افتاده و خدا فرستاده‌ای را برای این قوم می‌فرستد. حاج آقا پیغمبر قوم ما بود. البته ایشان خیلی بدش می‌آمد اگر کسی این توصیف‌ها را به کار می‌برد. سید آزادگان از اول برای چنین کاری ساخته شده بود. ایشان نه اینکه آنجا بخواهد رشد پیدا کند بلکه از قبل ساخته شده بود. حرف‌هایی که ایشان از همان روز اول زد بسیار کمال یافته و پخته بود. انگار حاج‌آقا مأموریت الهی داشت که بیا این قوم را از کسالت، روزمرگی و خستگی روحی در بیاور. حاج‌آقا می‌خواست مقابل دشمن بایستد، اما نه با مقابله رو در رو، چون دشمن دنبال چنین چیزی بود و می‌خواست پس از رو در رو شدن اسلحه بکشد. حاج‌آقا می‌گفت ضمن حفظ اصول، بعضی از خواسته‌های فرعی دشمن را انجام دهیم. راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegaran56
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 همان شب که بعثی‌ها حمله کرده بودند، قصدشان این بود که این تپه گچی‌ها را بگیرند و به چغالوند برسند. گردان رزمی 192 شیراز همان شب در شیاکوه سقوط کرده بود و اصلا باورکردنی نبود که تپه گچی‌ها باقی بماند. فرمانده تیپ گفت: جریان چه بود. جریان را تعریف کردم. گفت: واقعا فکرت خوب بود که از تفنگ استفاده نکردی. گفتم: مسلم بود که اگر نور شعله را می‌دیدند، صد درصد کشته می‌شدیم. همان شب فرمانده سرهنگ علی‌پور به من ارتقا درجه داد و استوار دوم شدم. گفت: سربازها کدام بودند. گفتم: اتابک که آرپی‌جی‌زن بود و دیگری مولایی بودند. به آنها هم تشویقی، درجه گروهبان سه داد. یک روز استراحت کردیم. شب قرار شد به تپه سه برویم. دم صبح دیدیم که ارتش بعث شروع کرد به آتش سنگین ریختن روی تپه چهار که رو‌به‌روی ما بود. من حدود 30 سرباز داشتم که همه شان آن روز زخمی شده بودند. دو طرف من دو سرباز بود و در حال حرکت به سمت سنگرهای پدافندی بودیم که هر دو سرباز هم ترکش خوردند و افتادند. 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @varasteghan
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 نمی‌دانم 72 ساعت یا 48 ساعت آنجا ماندم. تا اینکه یکی از رزمنده‌ها، به نام شهید ابراهیم اسداللهی که فرمانده گردان بود، برای پیدا کردن برادر مجروحش به بیمارستان آمد. گویا پرسنل به او گفته بودند برادرش را به مشهد اعزام کرده‌اند. حتی لیست اعزام را نیز به او نشان دادند. اما او نپذیرفت و اصرار داشت که برادرش در آن بیمارستان است. پرسنل هم که دیدند او راضی نمی‌شود، از اسداللهی خواستند تا به سردخانه هم سر بزند, شاید آن‌جا باشد. بعدها برایم ‌گفت: «وقتی به پایین آمدم، منصرف شدم. دیگر تمایل نداشتم جلوتر بروم، اما انگار کسی مرا هل می‌داد که سردخانه را ببینم. ترسناک و وحشتناک بود و دائم می‌گفتم خدایا چه اشتباهی کردم که به اینجا آمدم. کشوی اول را در سردخانه بیرون کشیدم اما جنازه برادرم نبود. کشوی دوم را کشیدم، دیدم شخصی را با لباس رزم آنجا گذاشته‌اند که نایلونی که روی ان کشیده‌اند، عرق کرده! حالت عجیبی به من دست داد. احساس کردم خیالاتی‌ شده‌ام. سریع به بخش رفتم. بعد از چند دقیقه احساس کردم اگر آن رزمنده زنده باشد، من گناه‌کارم! برای اطمینان بیشتر دوباره به سردخانه برگشتم. کشو را کشیدم و مطمئن شدم آن رزمنده زنده است! به سرعت به بخش رفتم و به پزشکان و پرستاران اطلاع دادم که مجروحی که داخل سردخانه است شهید نشده و زنده است». 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @varasteghan
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁 دیگه حالا جوانی بود که نسبت به نوجوانی درشت تر و برومندتر شده بود و گاهی با دوستاش به کاباره میرفت . کاباره پل کارون ، بالاتر از چهار راه جمهوري ، نرســيده به چهــار راه امير اکرم بود . هميشــه هم چهار يا پنج نفر به دنبال بودند . هميشه هم او رفقا را مهمان مي کرد . صاحب آنجا شخصي به نام ناصر جهود از يهوديان قديمي تهران بود . 🍁 يک روز بعد از اينکه کار ما تمام شد ، ناصر جهود من را صدا کرد و خيلي آهسته گفت : اين جواني که هيکل درشتي داره اسمش چيه؟! چيکاره است ؟! گفتم : رومي گي ؟ اين پسر ورزشــکار و قهرمان گنده لات محل خودشونه ، خيليها ازش حساب ميبرن ، اما آدم مهربون وخوبيه . گفت : صداش کن بياد اينجا . 🍁 را صدا کردم ، گفتم : برو ببين چيکارت داره ! آمــد کنار ميــز ناصر ، روبــروي او نشســت . بعد بــا صداي کلفتــي گفت : فرمايش ؟! ناصر جهود گفت : يه پيشــنهاد برات دارم . از فردا شما هر روز مياي کاباره پل کارون ، هر چي ميخواي به حســاب من ميخوري ، روزي هفتاد تومن هم بهت ميدم ، فقط کاري که انجام ميدي اينه که مواظب اينجا باشي . ... 💠ماراه شهدا را ادامه میدهیم👇👇 @varasteghan 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 چند روز اولی که در موصل بودیم زخمی زیاد می آمد. آقای حسین انجیدانی از بچه های نیشابور بود و گفت بیایید گروهی شکل بدهیم. او بزرگتر ما بود. 10 نفر جمع شدیم تا کسانی که به کمک احتیاج دارند کمک دهیم. آقایان پهلوان مقدم، عباس جعفری، قاسمخانی، احمد ویسی، محمد تربتی و ... جمع ما بود. اوایل اسارت در آسایشگاه 14 بودیم. 160 نفر آنجا با هم زندگی می کردیم. بچه های کوچک ما هنوز کنار ما بودند و به اردوگاه اطفال منتقل نشده بودند. روزنامه الجمهوری و الثوره و یک روزنامه انگلیسی می آوردند و ما می خواندیم. شب های بدی بود. ساعت 9 چراغ خاموش بود و کسی جرأت حرف زدن نداشت. تجمع سه نفر بیشتر هم ممنوع. پشت یکی از صفحات روزنامه به انگلیسی عکس حرم امام حسین(ع) بود. بچه ها بادیدن این عکس یک حالی شدند. از ما خواستند ببینم چه نوشته در مورد حرم آقا. همه این رزمندگان به نیت آزادی راه کربلا به جبهه آمده بودند. مطلب چیزی مانند صلوات بود. اشک از چشم بچه ها جاری شد. 💠ماراه شهدا را ادامه میدهیم👇👇 @varasteghan
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 مفقود‌الاثری که آزاده شد اتاق‌های‌مان مانند سوله بود که یک در آهنی به علاوه یک پنجره داشت که رو به اردوگاه باز می‌شد اگر خیلی ارفاق می‌کردند یک سطل آب برای 80 نفر می‌آوردند. گاهی اوقات پیش می‌آمد که یک نفر از اسرا موجی می‌شد و با سر داخل سطل می‌افتاد و مجبور بودیم به او آب بدهیم. روزی یک بار به ما سهمیه آب می‌دادند. از نظر غذایی هم یک یغلوی ارتشی به ما می‌دادند. غذایمان به این صورت بود که بادمجان‌ها را در یک دیگ بزرگ می‌ریختند به آن آب اضافه می‌کردند وقتی رنگش تغییر می‌کرد به هر چهار نفرمان یک یغلوی می‌دادند که به هرکس چند قاشق غذا می‌رسید اما بچه‌ها طاقت می‌آوردند. از سراسر کشور افرادی برای دفاع از کشور آمده بودند که همه با هم دوست و همراه شده بودیم. اما از هم استانی‌هایم با آقای احمد دهباشی که در حال حاضر در بوشهر زندگی می‌کند دوست بودم. تمام لحظات جبهه برای ما خاطره بود، آقای دهباشی عضو بسیج بود، به شوخی به او می‌گفتم اگر عراقی‌ها بیایند به آنها می‌گویم که یا سیدی این احمد دهباشی عضو بسیج است تا دخلت را بیاورند. استراحت برای‌مان معنی نداشت، روزی یک ربع در ساعت 8.30 صبح ما را از اتاق‌ها بیرون می‌بردند تا بتوانیم نظافت کنیم، در همان یک ربع همه باید به خط می‌شدیم و هر اسیری کمتر از یک دقیقه فرصت داشت از دستشویی استفاده کند. 💠ماراه شهدا را ادامه میدهیم👇👇 @varasteghan