eitaa logo
وارستگان 56
262 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
990 ویدیو
54 فایل
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … دوستان عزیز برای اشتراک گزاری خاطرات وتصاویرگرانقدر شهدا به آیدی های زیر مراجعه کنید درصورت تمایل تبادل انجام میشود @Alignb @Malek53
مشاهده در ایتا
دانلود
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 همه ایرانی ها و اسرا دالان مرگ را شنیده اند و در فیلم ها دیده اند، به این ترتیب که دو گروه از سربازان عراقی دو دیوار درست می کردند و اسرا باید از وسط این دیوارهای انسانی عبور می کردند و وارد آسایشگاه می شدند، در این میان نیروهای عراقی با هر وسیله ای که در اختیار داشتند، به اسرای ایرانی ضربه می زند، جو بدی بود، از ابتدا تا انتها بچه ها غرق خون می شدند. همه ما را داخل فنسی( مکان بازی تنیس) که تور مانند بود بردند . مدتی آن جا مستقر بودیم. یکی از مجروحین از بچه های کاشان بود. تیر خورده و حالش خیلی بد بود. فریاد زدم «این بنده خدا داره می میره. پانسمانش کنید». اما کسی جواب نمی داد. از بچه ها خواستم که لباسش را پاره کنند و با تکه ها آن زخم اش را ببندیم. یکی دیگر از بچه ها حمید تقوی بود که گلوله به ساق پایش خورده بود. او را روی دوشم انداختم. اگر عراقی ها می فهمیدند نمی تواند راه برود، او را می کشتند. حمید رضا حیدری نسب که تیر به پایش خورده بود، به سختی راه می رفت. تشنگی امان بچه ها را بریده بود ،آن هم در آن افتاب گرم و سوزان تیر ماه که دمای هوا بالای ۴۵ درجه بود. 💠ماراه شهدا را ادامه میدهیم👇👇 @varasteghan
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 بچه ها یکی یکی جلوی چشمانمان از تشنگی شهید می شدند. حسن اصغری بچه ی رفسنجان بود. وقتی صحنه جان دادن بچه ها را می دید. طاقت نیاورد و شروع کرد به فریاد زدن «یا دجله! یا فرات! انا مظلوم! انا غریب! انا عطشان! یا حسین (ع)»! این جا صحنه کربلا و این جا فرات است. این جا صحنه جان دادن بچه هاست. با شنیدن صدایش، عراقی ها آمدند و حسابی کتکش زدند، تا جایی که از صورت و بدنش خون آمد. همه ی بچه ها یک صدا فریاد زدند. عراقی ها برای آرام کردن شرایط، دست از کتک زدن کشیدند. در سطلی قرمز مقداری آب اوردند، اما چه آبی؟! پر از شن بود. برای رفع تشنگی بچه ها یکی یکی سطل را به دهانشان نزدیک می کردند و از آن اب می نوشیدند. در میان عراقی ها سربازی بود که چند روز چشم از من بر نمی داشت. انگار می خواست مطلبی را به من بگوید. حیران نگاه های پر معنی او بودم . یک روز مرا به سربازی دیگر که انگار برادرش بود نشان داد. نیمه شب ، شیفت نگهبانی آن سرباز بود. وارد فنس شد. کنارم آمد و به عربی گفت: "تعال..." متوجه نشدم چه می گوید. پسر شهید مزاری گفت که احتمالا عراقی می گوید که تو همراهش بروی. من و عبدالرضا مزاری که به زبان عربی تسلط داشت، پشت سرش راه افتادیم. 💠ماراه شهدا را ادامه میدهیم👇👇 @varasteghan
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 سال ۱۳۶۸ در اردوگاه بودیم. شب شده بود. ناگهان پنجره ی آسایشگاه باز شد. یکی از عراقی ها وارد شد و خبر رحلت امام عزیزمان (ره) را داد . همه شوکه شدیم. مات و مبهوت ماندیم. یکی از بچه ها آیه ای از قرارن را خواند ، مبنی بر این که اگر فاسقی خبری برایتان آورد، قبول نکنید. آن عراقی عصبانی شد و رفت.روز بعد که در آسایشگاه که باز شد دنیایی از غم و اندوه فضای آسایشگاه را فرا گرفته بود. همه بچه ها ناراحت بودند. هر کسی در گوشه ای گریه می کرد. عراقی ها از این وضعیت وحشت زده شده بودند. درب آسایشگاه را که باز کردند، خودشان کنار رفتند. برای صبحانه و ناهار هیچ کدام از بچه ها نرفتند . این تلخ ترین خاطره دوران اسارتم است. این سختی ها را پشت سر گذاشتیم تا زمانی که ازاد شدیم. لحظه ی شنیدن خبر آزادی، دو رکعت نماز شکر خواندم. دو رکعت نماز هم در مرز خسروی خواندم . باید از سخن امیر المومنین علی(ع) پندها بگیریم که می فرمایند« از تاریخ استفاده کنید. من چنان در تاریخ گذشتگان سیر کردم که انگار در زمان آن ها بودم». 💠ماراه شهدا را ادامه میدهیم👇👇 @varasteghan
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 در ۲۰ تیرماه سال ۱۳۶۷ بود که تک‌های دشمن انجام می‌شد، غافلگیر شدیم و به اسارت در آمدیم. آنجا بود که من و همرزمانم را به شهر العماره عراق انتقال دادند. حدود ۲۴ساعت در العماره بودیم و بدون هیچ آب و غذایی ما را نگهداشتند. بعد از گذشت ۲۴ساعت، سوار اتوبوس شدیم و راهی بغداد شدیم. در بغداد زندانی به نام الرشید بود که بسیار مخوف بود. ساعت ۱۱شب به پادگان رسیدیم. زمانی که اتوبوس‌ها وارد پادگان شدند نگهبان داخل ماشین گفت پرده‌ها را کنار بزنید. اسراء پرده‌ها را کنار زدند اتوبوس‌ها در یک محوطه خالی ایستادند. دیدم که سرباز‌ها هر کدام چوب یا شلنگ به دست به سمت ما می‌آیند. همه سرباز‌ها به دو سمت ایستادند و یک کوچه درست شد. افسر عراقی وارد اتوبوس شد و گفت که همه شما‌ها باید از این مسیر رد شوید و آنطرف محوطه توی صف آمار منتظر باشید. اسراء از این تونل مرگبار عبور کردند و همه بچه‌ها بعد از کتک خوردن با شلنگ و چوب و باتوم در صف آمار ایستادند. حالا ساعت ۱۲نیمه شب شده بود و سه روزی بود که از غذا خبری نبود. به جایش کتک خورده بودیم. تا اینکه ساعت یک شب برای اسیران غذا آوردند و به هر ۱۰ نفر یک ظرف غذا داده شد که هر کس یک مشت غذا برداشت و خورد. این آغاز حکایت ما اسیران جنگی بود. 💠ماراه شهدا را ادامه میدهیم👇👇 @varasteghan
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 به مدت سه ماه در الرشید بغداد ماندیم. در این سه ماه مجبور بودیم شب‌ها بدون داشتن پتو و بالشت روی آسفالت داغ بخوابیم. هر ۱۰ نفری یک ظرف غذا داشتیم و از قاشق و بشقاب خبری نبود. آب کافی برای خوردن و حمام و دستشویی و مسائل بهداشتی نداشتیم. شب و روز داخل محوطه بدون سایبان می‌گذراندیم. در طول این سه ماه حمام نداشتیم. این سه ماه به اندازه ۳۰ سال بر ما گذشت. هر روز صبح نگهبان در سرویس بهداشتی را می‌بست و می‌گفت هر کسی دستشویی لازم دارد پنج تا کابل می‌زنیم بعد دستشویی برود. در این سه ماه ریش همه اسرا بلند شده بود. یک روز نگهبانی آمد و گفت همه برای آمار به صف شوند. نگهبان عراقی که جاسم نام داشت گفت: «شما ایرانی‌ها دو تا از برادر‌های من را کشتید امروز باید دونفر از شما‌ها کشته شوید.» بعد شروع کرد به کتک زدن بچه‌ها. یک نگهبان بالای دکل بود که آمد و مانع او شد. اما جاسم برای بار دوم و روز‌های آخر که در پادگان الرشید بودیم باز پیدایش شد و دوباره شروع به آزار و اذیت بچه‌ها کرد. به بچه‌ها سیلی می‌زد. ولی من جلویش محکم ایستادم که زمین نخورم. فهمید که من محکم ایستادم دو دستش را با هم به صورت من زد. هوا داخل گوش‌هایم پیچید و پرده‌های گوشم پاره شد و خون بیرون زد. آنجا بود که شنوایی خود را از دست دادم و به نگهبان گفتم سیدی گوشم خون می‌آید دوتا فحش عربی نثارم کرد و گفت برو! از دکتر و دارو خبری نبود تا اینکه با سختی‌های فراوان آن سه ماه در زندان الرشید به پایان رسید و ما را به اردوگاه تکریت بردند. 💠ماراه شهدا را ادامه میدهیم👇👇 @varasteghan
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 اردوگاه تکریت امان از اردوگاه تکریت! این اردوگاه شماره بندی بود. ما را به تکریت ۱۶ بردند که در ابتدا محل نگهداری تانک بود. چون جایی برای نگهداری اسرا نداشتند این مکان را تخلیه می‌کنند و به اردوگاه ۱۶ نامگذاری می‌کنند. ۱۶تکریت، دارای پنج سوله و یک آشپزخانه در ردیف اول بود. دور اردوگاه با سیم خاردار دیوار‌کشی شده بود. سه متر طول و دو متر عرض سیم خاردار‌ها بودند هر شش متری یک تانک آماده در دور اردوگاه مستقر شده بود. هر سوله ایی ۷۰۰نفر اسیر ایرانی زندگی می‌کردند. هر سوله یک اتاق نگهبانی داشت و در بین سوله‌ها ۱۰ عدد حمام و ۱۰ عدد سرویس بهداشتی ساخته شده بود هر آسایشگاهی یک مسئول عرب زبان ایرانی داشت. هفت تا گروه صدنفری بودیم و هر صدنفری یک مجموعه بودیم. هر مجموعه یک مسئول داشت. مهتابی‌های اردوگاه همیشه روشن بود و شب و روز خاموش نمی‌شد. وسایل گرمایشی نداشتیم. ولی پنکه سقفی داشتیم و سوله‌ها در اردوگاه تکریت به هر نفر یک جفت دمپایی و یک لباس عربی می‌دادند. همچنین دو عدد پتو سربازی، یک لیوان و یک قاشق دادند. هر ماه سه پاکت سیگار بغدادی به اسراء داده می‌شد. تنها دارایی ما اسیر‌ها در اردوگاه، یک لیوان و یک قاشق بود. این لیوان برای ما اسیران بسیار کارایی داشت. ظرف غذا و لیوان چای و حتی لیوان عدسی خوری در صبح‌ها بود! لیوان همه کاره بود. در اردوگاه نان با سیگار بین بچه‌ها معامله می‌شد. کالا در برابر کالا. آن کسانی که اهل سیگار نبودند سیگار‌های خودشان را با نان معاوضه می‌کردند. هر وعده غذای یک اسیر ایرانی فقط و فقط شش‌قاشق بود و از این مقدار بیشتر نمی‌شد. 💠ماراه شهدا را ادامه میدهیم👇👇 @varasteghan
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 مفقود‌الاثری که آزاده شد پیش از پیروزی انقلاب به دلیل اینکه سن کمی داشتم و محصل بودم فعالیت انقلابی زیادی نداشتم اما با هم‌سن‌ و سال‌هایم در فعالیت‌های انقلابی شرکت داشتم، شب‌ها به همراه دوستانم در خیابان‌ نگهبانی می‌دادم و روزها پس از مدرسه پلاکارد، پوستر و عکس بر دیوارهای کوچه‌ها می‌چسباندم. بعد از دوران تحصیل، 18 شهریور سال 1366 برای انجام دوره آموزشی خدمت سربازی به پادگان 05 کرمان رفتم. در تقسیم‌بندی جزء لشکر 77 ثامن‌الائمه خراسان بودم که به خط مقدم جبهه اعزام شدم. در مناطقی مانند فکه، زبیدات، ابوغریب، چزابه در جنوب و چندماه در پاسگاه شرهانی و عین‌خوش در غرب بودم و مجدد به منطقه فکه بازگشتم. خانواده‌ام از اینکه قرار بود عازم جبهه شوم مخالفتی نکردند و گفتند برایم دعا می‌کنند. دوران خدمت در سمت شناسایی ویژه فعالیت می‌کردم، شیفت من از 12 شب شروع می‌شد و تا 5 صبح ادامه داشت. ما در آنجا محور را باز می‌کردیم و در میدان مین بودیم، مین‌ها را خنثی می‌کردیم و برای انجام عملیات‌ها نوار سفید می‌کشیدیم. لحظه به لحظه آن روزها برایم خاطره است اینکه با سایر رزمندگان کنار هم بودیم و شب‌ها نگهبانی می‌دادیم یا اینکه در سنگر دیدبانی حضور داشتیم. 💠ماراه شهدا را ادامه میدهیم👇👇 @varasteghan
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 مفقود‌الاثری که آزاده شد در آن زمان میدان مینی‌ بین دو خط ایران و عراق وجود داشت وقتی که برای خنثی کردن آن می‌رفتیم به ما می‌گفتند چطور بدون هیچ ترسی به میدان مین می‌روید؟ به آنها می‌گفتم یک قدرت خاصی در منطقه حاکم است که باعث می‌شود هیچ ترسی از رفتن نداشته باشیم زیرا معتقد بودم یک قدرت از عالم غیب یعنی همان دست خدا به همراهمان است که از ما مراقبت می‌کند، ممکن بود گاهی اوقات کمی دلهره داشته باشیم اما زمانی که از خاکریز خودی پایین می‌رفتیم و وارد میدان مین می‌شدیم تمام دلهره‌مان از بین می‌رفت زیرا فقط به خدا تکیه می‌کردیم. تابستان سال 1367 در منطقه زبیدات به اسارت دشمن در آمدم، زمانی که اسیر بودم از اینکه برای دفاع از میهنم خدمت وظیفه‌ام را انجام می‌دادم خوشحال بودم، نیروهای بعثی به عنوان دشمن رحم نداشتند اما هیچ نگرانی نداشتم زیرا می‌دانستم سرنوشتم هر چه باشد همان اتفاق خواهد افتاد. هر انسانی سرنوشتی دارد، آنجا هم دل به خدا سپردم و می‌گفتم خدا تا همین‌جا در مقابله تیر مستقیم و غیرمستقیم از من مواظبت کرده است از این به بعد هم از من حفاظت خواهد کرد درست انگار خدا ما را بغل کرده بود. 💠ماراه شهدا را ادامه میدهیم👇👇 @varasteghan
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 مفقود‌الاثری که آزاده شد لحظه‌ای که بعثی‌ها ما را اسیر کردند تمام ‌تانک‌ها، نفربر‌ها و زرهپوش‌هایشان را به منطقه آوردند و ما را محاصره کردند. از دشمن تَک خورده بودیم که این تَک از طرف ستون پنجم بود. زمانی که بعثی‌ها ما را گرفتند هدفشان این بود که ما را بکشند، آن‌ها قصد نداشتند تا ما را اسیر کنند زیرا ما را به خط کرده بودند تا از رویمان با‌ تانک یا نفربر رد شوند. ابتدا لخت‌مان کردند، چشمان و دستان‌مان را از پشت بستند و کفش‌های‌مان را درآوردند زیرا می‌خواستند ما را زیر‌تانک ببرند اما به مشیت الهی نظرشان تغییر کرد. بیش از 200 نفر در منطقه حضور داشتیم که منطقه‌مان تک خورد. فصل تابستان بود در آن ظهر داغ ما را بالای ‌تانک بسیار داغ نشاندند، به قدری گرم بود که نمی‌توانستیم پایمان را روی زمین بگذاریم زیرا بلافاصله پاهایمان تاول می‌زد. وقتی ما را اسیر کردند همان‌طور به سمت خط ما می‌آمدند تا بتوانند خاکمان را تصرف کنند در همان حال هم ما را با قنداق اسلحه می‌زدند. علاوه ‌بر اینکه چشم‌ها و دست‌هایم بسته بود و زخمی هم شده بودم از ناحیه پشت گوش تیر خورده بودم، نیمی از گلوله داخل سرم و نیمی از آن هم بیرون بود، همان‌جا سرد شده و قفل شده بود، خون فواره می‌زد. وضعیت‌مان خوب نبود در گرمای تابستان با گرسنگی و تشنگی ما را با اسلحه می‌زدند. ما را سوار خودروهای ارتش عراق ‌کردند و هیچ سؤالی نمی‌پرسیدند فقط کتکمان می‌زدند و همه ما را در خودرو می‌انداختند. 💠ماراه شهدا را ادامه میدهیم👇👇 @varasteghan
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 مفقود‌الاثری که آزاده شد به دلایل مختلف ما را می‌زدند اگر کسی سنش کمی بالا‌تر بود به او اتهام درجه‌داری می‌زدند و به خاطر این که از نظر آنها دروغ گفته بود شکنجه‌اش می‌کردند یا اسرایی که سن‌شان کم بود به اتهام بسیجی امام خمینی شکنجه می‌شدند. بعثی‌ها با بسیجی و سپاهی‌ها مشکل داشتند برای همین خودمان را سرباز معرفی می‌کردیم زیرا آنها متوجه نمی‌شدند متعلق به چه گروهی هستیم. در بین افسرهای عراقی افراد خوب پیدا می‌شدند، افسری بود که او را «سیدعلی» صدا می‌کردیم شیعه و اصل و نسبش به بصره و آبادان ختم می‌شد، می‌گفت که عمو‌زاده‌هایم در خوزستان هستند و خدا کند بتوانیم با آنها رفت و آمد کنیم. 80 نفر در اتاق بودیم و حق صحبت کردن و حق نماز خواندن نداشتیم. حمام وجود نداشت، تا یک سال حمام نرفتم و شپش در اطراف‌مان مانند مورچه رژه می‌رفت. 💠ماراه شهدا را ادامه میدهیم👇👇 @varasteghan
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 مفقود‌الاثری که آزاده شد اتاق‌های‌مان مانند سوله بود که یک در آهنی به علاوه یک پنجره داشت که رو به اردوگاه باز می‌شد اگر خیلی ارفاق می‌کردند یک سطل آب برای 80 نفر می‌آوردند. گاهی اوقات پیش می‌آمد که یک نفر از اسرا موجی می‌شد و با سر داخل سطل می‌افتاد و مجبور بودیم به او آب بدهیم. روزی یک بار به ما سهمیه آب می‌دادند. از نظر غذایی هم یک یغلوی ارتشی به ما می‌دادند. غذایمان به این صورت بود که بادمجان‌ها را در یک دیگ بزرگ می‌ریختند به آن آب اضافه می‌کردند وقتی رنگش تغییر می‌کرد به هر چهار نفرمان یک یغلوی می‌دادند که به هرکس چند قاشق غذا می‌رسید اما بچه‌ها طاقت می‌آوردند. از سراسر کشور افرادی برای دفاع از کشور آمده بودند که همه با هم دوست و همراه شده بودیم. اما از هم استانی‌هایم با آقای احمد دهباشی که در حال حاضر در بوشهر زندگی می‌کند دوست بودم. تمام لحظات جبهه برای ما خاطره بود، آقای دهباشی عضو بسیج بود، به شوخی به او می‌گفتم اگر عراقی‌ها بیایند به آنها می‌گویم که یا سیدی این احمد دهباشی عضو بسیج است تا دخلت را بیاورند. استراحت برای‌مان معنی نداشت، روزی یک ربع در ساعت 8.30 صبح ما را از اتاق‌ها بیرون می‌بردند تا بتوانیم نظافت کنیم، در همان یک ربع همه باید به خط می‌شدیم و هر اسیری کمتر از یک دقیقه فرصت داشت از دستشویی استفاده کند. 💠ماراه شهدا را ادامه میدهیم👇👇 @varasteghan
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 مفقود‌الاثری که آزاده شد من چند ساعت قبل از اینکه آزاد شدم فهمیدم که قرار است به ایران برگردم تا لحظات آخر هم امیدی برای برگشتن به کشورم نداشتم. شب قبل از آزادی نگهبان به ما خبر داد قرار است آزاد شویم قرار بود صبح ساعت ۶ آزاد شویم، حدود ساعت 9 الی ۱۲ شب خبردار شدیم که آزاد می‌شویم. آن شب نگهبانی که شیعه بود به مدت دو ساعت پست داشت، از کنار پنجره اتاق ما رد شد گفت: «شما آزاد می‌شوید»، ما باور نکردیم، می‌گفتیم الکی می‌گوید، ما چطور می‌توانیم آزاد شویم؟! اما بار دوم که مشغول دور زدن در اردوگاه بود قسم خورد و گفت: «به قرآن قسم می‌خورم شما آزاد می‌شوید،» زمانی که قرآن را قسم خورد ما باور کردیم که حرف‌هایش راست است. به ما گفت «همان‌طور که شما آرزوی زیارت کربلا را دارید ما عراقی‌ها هم آرزوی زیارت مشهد را داریم». 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @varasteghan