.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_چهاردهم
کانالها حتما باید مارپیچ ساخته میشد وگرنه به ما ترکش میخورد. من نارنجک میانداختم و جلو میرفتم. جلوی دسته اول رسیدم. دیدم که هیچ کسی نیست. تفنگم هم گیر کرده بود. ژ3 یک حالتی دارد که اگر زیاد با آن تیراندازی کنید، کثیف میشود، قفل میکند و تیراندازی نمیکند. از آن طرف کانال، یک چوب که روی آن پارچه سفیدی قرار دارد، تکان میخورد.
گفتم حتما میخواهند تسلیم شوند. به ملت گفتم: به طرفشان برویم، تو پشت سر من بیا. در بین راه دیدم یک آرپیجی به همراه گلولهاش گوشهای افتاده، آن را برداشتم و به سمت دشمنان رفتم. 27 نفر از آنها را اسیرکردم.
بعثیها روی دست و پای من افتادند و بوس میکردند. من گفتم: الدخیل الخمینی یعنی ضامنتان خمینی است. گفتم: راه بیفتید. سربازهای عراقی را توی کانال جلوانداختم و به ملت گفتم جلویشان برو و من پشت سرشان میآیم. رفتیم پایین، دیدم ستوان داخته آمده پشت تپه. گفتم: بیا این 27 اسیر تحویل شما است و کانالها و سنگرها پاک است. به سربازها گفتم آب و غذا آوردند و به اسیرها دادیم. به سرباز گفتم: این گلوله را از سر آرپیجی در بیاورد. سرباز در آورد و گفت: سرش سوزن ندارد و شکسته است. گویا چون سوزن آرپیجی شکسته بوده، بعثیها آن را کنار گذاشته بودند. من فکر میکردم که آرپیجی سالم هست و پشت سر بعثیها گرفته بودم. در نهایت 27 اسیر را تحویل تیپ دادم. فرمانده تیپمان سرهنگ محمودیفر گفت: قشقایی زیاد در منطقه بوده ای،
5 روز به مرخصی برو، بعد برگرد باید کهنه ریگ را بگیری، این کار فقط از عهده تو بر میآید.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@varasteghan
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#خاطرات_رزمندگان
#شهید_زنده
#حسین_یوسفی
#قسمت_چهاردهم
یک شب در جبهه غرب در سنگر خوابیده بودم. یکی از دوستان شهیدم، «ابراهیم ترک» به خوابم آمد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «برادر یوسفی وسایلت را جمع کن، وصیت نامهات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی». پرسیدم: «شما از کجا میدانی؟» گفت: «اینجا کسانی هستند که به من اشاره میکنند به شما بگویم پیش ما خواهی آمد». نیمههای شب از خواب بیدار شدم. خوشحالی تمام وجودم را گرفته بود. شوق شهادت چنان در جانم پیچیده بودم که خودم را از یاد برده بودم. بلند شدم نماز نافله شب را خواندم. پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که خداوند این بنده حقیر را دوست داشته که شهادت او را تایید کرده است. از طرف دیگر به حال و روز پدر و مادر پیرم پس از رفتنم از این دنیا میاندیشیدم. تا اینکه همان دوستم دوباره به خوابم آمد و گفت: «حسین آقا! با خود خیلی چیزها اندیشیدهای! اما فعلاٌ در این دنیا خواهی ماند... قسمتی از بدن شما که مجروح شده است به عنوان شهید پذیرفته میشود، اما فعلاٌ خودت نمیآیی.».
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
💠ماراه شهدا را ادامه میدهیم👇👇
@varasteghan
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_چهاردهم
🍁صبــح يکي از روزها با هم به کاباره پــل کارون رفتيم . به محض ورود ، نگاه #شاهرخ به گارسون جديدي افتاد که سر به زير ، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت : اين کيه ، تا حالا اينجا نديده بودمش؟!
🍁در ظاهر زن بســيار با حيائي بود . اما مجبور شده بود بدون حجاب به اين کار مشغول شود . #شاهرخ جلوي ميز رفت و گفت : همشيره ، تا حالا نديده بودمت ، تازه اومدي اينجا ؟! زن ، خيلي آهسته گفت : بله ، من از امروز اومدم .
🍁 #شــاهرخ دوباره با تعجب پرســيد : تو اصلا قیافت به اینجور کارها و جاها نميخوره ! اسمت چيه ؟ قبلا چيکاره بودي ؟ زن در حالي که سرش را بالا نميگرفت گفت : مهين هستم ، شوهرم چند وقته که مُرده ، مجبور شدم که براي اجاره خانه و خرجي خودم و پسرم بيام اينجا !
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀