ملکوت ربا خواری.mp3
1.83M
🎙 #پادکست
🔸#ملکوت_اعمال | 2
❌ ملکوت ربا خواری
#ربا
📌برگرفته شده از جلسات #سه_دقیقه_در_قیامت
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
@rangeasheghane
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
ملکوت نداشتن قدرت نه گفتن به شهوت.mp3
1.67M
🎙 #پادکست
🔸 #ملکوت_اعمال / 3
❗️بیمحبتی به فطرت
📌برگرفته شده از جلسات #سه_دقیقه_در_قیامت
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
@rangeasheghane
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
ملکوت پایمال کردن حق اجیر.mp3
1.32M
🎙 #پادکست
🔸 #ملکوت_اعمال / 4
❌ بوی بهشت را بر خود حرام نکنیم!
📌برگرفته شده از جلسات #سه_دقیقه_در_قیامت
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
@rangeasheghane
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
ملکوت تهمت دامن.mp3
3.3M
🎙 #پادکست
🔸 #ملکوت_اعمال / 5
❌ متلکهای حبط کننده اعمال
📌برگرفته شده از جلسات #سه_دقیقه_در_قیامت
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
@rangeasheghane
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
⚠️باما همراه باشید.
حق الناس گندم و خلال.mp3
2.71M
🎙 #پادکست
🔸 به همین سادگی!
📌برگرفته شده از جلسات #سه_دقیقه_در_قیامت
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
@rangeasheghane
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
ملکوت سخن چینی.mp3
2.73M
🎙 #پادکست
🔸 #ملکوت_اعمال / 6
❌ قبر آتشین تا قیامت!
📌برگرفته شده از جلسات #سه_دقیقه_در_قیامت
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
@rangeasheghane
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
ملکوت غیبت .mp3
4.35M
🎙 #پادکست
🔸 #ملکوت_اعمال / 7
❌ سپر خودم را از دست دادم!
📌برگرفته شده از جلسات #سه_دقیقه_در_قیامت
#غیبت
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
@rangeasheghane
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
ملکوت فریب در خریدوفروش.mp3
2.71M
🎙 #پادکست
🔸 #ملکوت_اعمال / 8
❌ آیا مسلمان محشور میشویم؟
📌برگرفته از جلسات #سه_دقیقه_در_قیامت
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
@rangeasheghane
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
1_672309824.mp3
2.19M
🎙 #پادکست
🔸 #ملکوت_اعمال / 9
❌ در انتظار هزار سال گرفتاری!
📌برگرفته از جلسات #سه_دقیقه_در_قیامت
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
@rangeasheghane
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
ملکوت دست دادن با نامحرم 06.mp3
3.63M
🎙 #پادکست
🔸 #ملکوت_اعمال / 10
❌ ورود به منطقههای ممنوعه خدا
📌برگرفته از جلسات #سه_دقیقه_در_قیامت
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
@rangeasheghane
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
ملکوت ماعون.mp3
2.53M
🎙 #پادکست
🔸 #ملکوت_اعمال / 11
❌ برطرف کردن حداقلهای نیاز زندگی
📌برگرفته از جلسات #سه_دقیقه_در_قیامت
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
@rangeasheghane
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
ملکوت رد کردن غیبت 04.mp3
2.42M
🎙 #پادکست
🔸 #ملکوت_اعمال / 12
❌ کسانی که غیبت میشنوند، این پادکست را گوش دهند
📌برگرفته از جلسات #سه_دقیقه_در_قیامت
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
@rangeasheghane
─═༅𖣔🌺یامهدی🌺𖣔༅═─
🍀جلسه اول
🍁کتاب سه دقیقه درقیامت🍁
📑گذرايام
🍃پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. در دوران مدرسه و سال های پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود. سالهای آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم.
راستی، من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند. و
اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام میدادم. می دانستم که شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اکبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم. وقتی به مسجد می رفتم، سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتیها و گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند.
گفتم: من نمی خواهم باطن آلوده داشته باشم. من می ترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم. لذا به حضرت
عزرائيل التماس می کردم که زودتر به سراغم بیاید! |
چند روز بعد، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم. با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، کاروان ما حرکت کند. روز چهارشنبه، با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم.
البته آن زمان سن من کم بود و فکر می کردم کار خوبی می کنم. نمیدانستم که اهل بیت از ما هیچگاه چنین دعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند. خسته بودم و سريع خوابم برد. نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم. با ادب سلام کردم.
ایشان فرمود: «با من چکار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ می کنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده.» فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم. اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او می ترسند؟!
میخواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا برند. التماس های من بی فایده بود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم!
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. رأس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود!
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍂تجربه نزدیک به مرگ یک جانبازدفاع مقدس
#گفتم_شبی_به_مهدی_اذن_نگاه_خواهم⛅️
#گفتا_من_هم_از_تو_ترک_گناه_خواهم⛅️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#وارث_غدیر_مهدی_عجل_الله
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
@vareseghadir
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
💖وارث غدیر(مهدی عجل الله)💖
🍀جلسه اول 🍁کتاب سه دقیقه درقیامت🍁 📑گذرايام 🍃پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواد
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍀جلسه دوم
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. رأس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پریدم. نیمه شب بود. میخواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیدا درد می کرد!!
خواب از چشمانم رفت. این چه رؤیایی بود؟ واقعا من حضرت عزرائیل را دیدم!؟ ایشان چقدر زیبا بود!؟
روز بعد از صبح دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس ها بودند که متوجه شدم رفقای من، حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند. سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. در مسیر برگشت، سر یک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد کرد.
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم.
نیمه چپ بدنم به شدت درد می کرد. راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید میلرزید. فکر کرد من حتما مردهام.
یک لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج می شود. به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم.
ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود. نیمه چپ بدنم خیلی درد می کرد! |
یکباره یاد خواب دیشب افتادم. با خودم گفتم: «این تعبیر خواب دیشب من است. من سالم می مانم. حضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم نرسیده. زائران امام رضا إلا منتظرند. باید سریع بروم.» از جا بلند شدم. راننده پیکان گفت: شما سالمي! -
گفتم: بله. موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم. با اینکه خیلی درد داشتم به سمت مسجد حرکت کردم راننده پیکان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟ بعد با ماشین دنبال من آمد. او فکر می کرد هر لحظه ممکن است
که من زمین بخورم. کاروان زائران مشهد حرکت کردند. درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت.
بعد از آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد.
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍂تجربه نزدیک به مرگ یک جانباز دفاع مقدس
#گفتم_شبی_به_مهدی_اذن_نگاه_خواهم💕
#گفتا_من_هم_از_تو_ترک_گناه_خواهم💕
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#وارث_غدیر_مهدی_عجل_الله
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
@vareseghadir
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
💖وارث غدیر(مهدی عجل الله)💖
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🍀جلسه دوم در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. رأس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍀جلسه سوم
اماهمیشه دعامیکردم که مرگ مابا شهادت باشد. در آن ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخر الزمانی امام غائب از نظر است.
تلاش های من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندن دوره های آموزشی، در اوایل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
این را هم باید اضافه کنم که؛ من از نظر دوستان و همکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پر کار دارم. یعنی سعی می کنم، کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا می دانند که حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سرکار گذاشتن و... هستم.
رفقا می گفتند که هیچ کس از همنشینی با من خسته نمی شود.
در مانورهای عملیاتی و در اردوهای آموزشی، همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش می رسید. مدتی بعد، ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم. خلاصه اینکه روزگار ما، مثل خیلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی میشد. روزها محل کار بودم و معمولا شبها با خانواده. برخی شب ها نیز در مسجد و با هیئت محل حضور داشتیم.
سال ها از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت. یک روز اعلام شد که برای یک مأموریت جنگی آماده شوید.
سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروریست های وابسته به آمریکا، در شمال غرب کشور و در حوالی پیرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون کشیده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نیروهای نظامی حمله می کردند، هر
بار که سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده می شدند، نیروهای این گروهک تروریستی به شمال عراق فرار می کردند. شهریور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نیروهای ویژه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند.
🔹مجروح عملیات
عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نیروهای پاسداری ارتفاعات و کل منطقه مرزی، از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد. من در آن عملیات حضور داشتم. یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه کردم، حس خیلی خوبی بود.
آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم، اما با خودم می گفتم: ما کجا و توفیق شهادت؟! دیگر آن روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت، در وجود ما کمرنگ شده بود.
در آن عملیات، به خاطر گرد و غبار و آلودگی خاک منطقه و چشمان من عفونت کرد. آلودگی محیط، باعث سوزش چشمانم شده بود. این سوزش، حالت عادی نداشت. پزشکی واحد امداد، قطره ای را در چشمان من ریخت و گفت: تا یک ساعت دیگه خوب می شوی. ساعتی گذشت اما همینطور درد چشم، مرا اذیت می کرد.
چند ماه از آن ماجرا گذشت. عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی شود. نیروها به واحدهای خود برگشتند، اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم.
بیشتر، چشم چپ من اذیت می کرد. حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم. در این مدت صدها بار به دکترهای مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم. تا اینکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده! درست بود! |
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍂تجربه نزدیک به مرگ یک جانباز دفاع مقدس
#گفتم_شبی_به_مهدی_اذن_نگاه_خواهم💕
#گفتا_من_هم_از_تو_ترک_گناه_خواهم💕
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#وارث_غدیر_مهدی_عجل_الله
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
@vareseghadir
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
💖وارث غدیر(مهدی عجل الله)💖
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🍀جلسه سوم اماهمیشه دعامیکردم که مرگ مابا شهادت باشد. در آن ایام، تلاش بس
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍀جلسه چهارم
در مقابل آینه که قرار گرفتم، دیدم چشم من از مکان خودش خارج شده! حالت عجیبی بود. از طرفی درد شدیدی داشتم.
همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس می کردم که مرا عمل کنید. دیگر قابل تحمل نیست. کمیسیون پزشکی تشکیل شد. عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند. در نهایت تیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام کردند: یک غده نسبتا بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده، فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده. به علت چسبیدگی این غده به مغز، کار جداسازی آن بسیار سخت است. و اگر عمل صورت بگیرد، با چشمان بیمار از بین می رود و یا مغز او آسیب خواهد دید.
کمیسیون پزشکی، خطر عمل جراحی را بالای ۶۰ درصد می دانست و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران، کمیسیون بار دیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند. عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ در یکی از بیمارستان های اصفهان انجام شد. عملی که شش ساعت به طول انجامید. تیم پزشکی قبل از عمل، بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد: به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد. برای همین احتمال موفقیت عمل، کم است و فقط با اصرار بیمار، عمل انجام می شود
با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم. با همسرم که باردار بود و در این سال ها سختی های بسیار کشیده بود وداع کردم. از همه
همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستان شدم.
وارد اتاق عمل شدم. حس خاصی داشتم. احساس می کردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمی گردم. تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد. من در همان اول کار بیهوش شدم.
🔹پایان عمل جراحی
عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشکل مواجه شد. پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند. برداشتن غده همانطور که پیش بینی می شد با مشکل جدی همراه شد. آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد...
احساس کردم آنها کار را به خوبی انجام دادند. دیگر هیچ مشکلی نداشتم. آرام و سبک شدم. چقدر حس زیبایی بود! درد از تمام بدنم جدا شد.
یکباره احساس راحتی کردم. سبک شدم. با خودم گفتم: خدا رو شکر. از این همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
برای یک لحظه، زمانی را دیدم که نوزاد و در آغوش مادر بودم! از لحظه کودکی تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدم، برای لحظاتی با تمام جزئیات در مقابل من قرار گرفت!
چقدر حس و حال شیرینی داشتم. در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم!
در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا، با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍂تجربه نزدیک به مرگ یک جانباز دفاع مقدس
#گفتم_شبی_به_مهدی_اذن_نگاه_خواهم💕
#گفتا_من_هم_از_تو_ترک_گناه_خواهم💕
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#وارث_غدیر_مهدی_عجل_الله
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
@vareseghadir
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
💖وارث غدیر(مهدی عجل الله)💖
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🍀جلسه چهارم در مقابل آینه که قرار گرفتم، دیدم چشم من از مکان خودش خا
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍀جلسه پنجم
او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود. نمیدانم چرا اینقدر او را دوست داشتم. می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.
او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند می زد. محو چهره او بودم. با خودم می گفتم: چقدر چهره اش زیباست! چقدر آشناست. من او را کجا دیده ام!؟
سمت چپم را نگاه کردم. دیدم عمو و پسر عمه ام و آقاجان سید پدربزرگم) و ... ایستاده اند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سالها آنها را می دیدم خیلی خوشحال شدم.
زیر چشمی به جوان زیبا رویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برایم آشناست.
یکباره یادم آمد. حدود ۲۵ سال پیش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائیل...
با ادب سلام کردم. حضرت عزرائیل جواب دادند. محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند: برویم؟
با تعجب گفتم: کجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر جراح، ماسک روی صورتش را در آورد و به اعضای تیم جراحی گفت: دیگه فایده نداره. مریض از دست رفت. بعد گفت: خسته نباشید. شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه.
یکی از پزشکها گفت: دستگاه شوک رو بیارید ...... نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم. همه از حرکت ایستاده بودند! |
عجیب بود که دکتر جراح من، پشت من قرارداشت، اما من میتوانستم صورتش را ببینم! حتی می فهمیدم که در فکرش چه می گذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می فهمیدم.
همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را میدیدم! برادرم با یک تسبیح در دست، نشسته بود و ذکر می گفت.
خوب به یاد دارم که چه ذکری می گفت. اما از آن عجیب تر اینکه ذهن او را می توانستم بخوانم!
او با خودش می گفت: خدا کند که برادرم برگردد. او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد، ما با بچه هایش چه کنیم؟ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه های من چه کند!؟
کمی آن سوتر، داخل یکی از اتاق های بخش، یک نفر در مورد من با خدا حرف می زد!
من او را هم میدیدم. داخل بخش آقایان، یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا می کرد.
او را می شناختم. قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم.
این جانباز خالصانه می گفت: خدایا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه.
یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه می شوم. نیتها و اعمال آنها را می بینم و...
بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت: برویم؟ خیلی زود فهمیدم منظور ایشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است.
از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم. فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده، اما گفتم: نه!
مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم. بعد گفتم: من آرزوی
شهادت دارم. من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اینجا و با این وضع بروم؟!
اما انگار اصرارهای من بی فایده بود. باید میرفتم.
همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برویم؟
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍂تجربه نزدیک به مرگ یک جانباز دفاع مقدس
#یک_نفر_مانده_از_این_قوم_که_بر_میگردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#وارث_غدیر_مهدی_عجل_الله
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
@vareseghadir
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
💖وارث غدیر(مهدی عجل الله)💖
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🍀جلسه پنجم او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود. نمیدانم چرا اینقدر او را دو
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍀جلسه ششم
بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم. لحظه ای بعد، خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم!
این را هم بگویم که زمان، اصلا مانند اینجا نبود. من در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم!
آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده. اما احساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شدید چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود.
من شنیده بودم که دو ملک از سوی خداوند همیشه با ما هستند، حالا داشتم این دو ملک را می دیدم.
چقدر چهره آنها زیبا و دوست داشتنی بود. دوست داشتم همیشه با آنها باشم.
ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم! |
روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم!
به اطراف نگاه کردم. سمت چپ من در دور دست ها، چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه میدیدم سراب نبود، شعله های آتش بود! حرارتش را از راه دور حس می کردم.
به سمت راست خیره شدم. در دوردست ها یک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود. نسیم خنکی از آن سو احساس می کردم.
به شخص پشت میز سلام کردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. میخواستم ببینم چه کار دارد. این دو جوان که در کنار من بودند، هیچ عکس العملی نشان ندادند.
حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
🔹حسابرسے
جوان پشت میز، به آن کتاب بزرگ اشاره کرد. وقتی تعجب من را دید، گفت: کتاب خودت هست، بخوان. امروز برای حسابرسی، همین که خودت آن را ببینی کافی است.
چقدر این جمله آشنا بود. در یکی از جلسات قرآن، استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: «اقرا كتابک، كفى بنفسك اليوم علیک حسيبا.» این جوان درست ترجمه همین آیه را به من گفت.
نگاهی به اطرافیانم کردم. کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم. سمت چپ بالای صفحه اول، با خطی درشت نوشته شده بود: و
۱۳۰ سال و ۶ ماه و ۴ روز» از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت: سن بلوغ شماست. شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدی.
به ذهنم آمد که این تاریخ، یکسال از پانزده سال قمری کمتر است. اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.
قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زیادی نوشته شده بود. از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و ... پرسیدم: این ها چیست؟ گفت: این ها اعمال خوبی است
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍂تجربه نزدیک به مرگ یک جانبازدفاع مقدس
#یک_نفر_مانده_از_این_قوم_که_بر_میگردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#وارث_غدیر_مهدی_عجل_الله
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
@vareseghadir
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
💖وارث غدیر(مهدی عجل الله)💖
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🍀جلسه ششم بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم. لحظه ای بعد، خود را همر
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍀جلسه هفتم
این ها اعمال خوبی است
که قبل از بلوغ انجام دادی. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده.
قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم، جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت: نمازهایت خوب و مورد قبول است. برای همین وارد بقیه اعمال می شویم.
من قبل از بلوغ، نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم، همیشه در مسجد حضور داشتم. کمتر روزی پیش می آمد که نماز صبحم قضا شود. اگر یک روز خدای ناکرده نماز صبحم قضا می شد، تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت میدادم.
خوشحال شدم. به صفحه اول کتابم نگاه کردم. از همان روز بلوغ، تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچک ترین کارها. حتى ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند.
تازه فهمیدم که «فمن يعمل مثقال ذره خیرایره» یعنی چه. هر چی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم، آنها جدی جدی نوشته بودند؟
در داخل این کتاب، در کنار هر کدام از کارهای روزانه من، چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت که وقتی به آن خیره میشدیم، مثل فیلم به نمایش در می آمد. درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید، فیلم آن ماجرا را مشاهده می کردیم.
آن هم فیلم سه بعدی با تمام جزئیات! یعنی در مواجه با دیگران، حتی فکر افراد را هم میدیدیم. لذا نمیشد هیچ کدام از آن کارها را انکار کرد. غیر از کارها، حتی نیت های ما ثبت شده بود. آنها همه
چیز را دقیق نوشته بودند. جای هیچگونه اعتراضی نبود.
تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمی شد بزنیم. اما خوشحال بودم که از کودکی، همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم. از این بابت به خودم افتخار می کردم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت میدیدم.
همینطور که به صفحه اول نگاه می کردم و به اعمال خودم افتخار می کردم، یکدفعه دیدم، تمام اعمال خوبم در حال محو شدن است!
صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبدیل به کاغذ سفید شده بود. با عصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم: چرا این ها محو شد. مگر من این کارهای خوب را انجام ندادم!؟
گفت: بله درست می گویی، اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.
با عصبانیت گفتم: چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟
او هم غیر مستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبری که می فرمایند: سرعت نفوذ آتش در خوردن گیاه خشک، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات یک بنده نمی رسد.
رفتم صفحه بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نماز اول وقت، مسجد، بسیج، هیئت، رضایت پدر و مادر و...
فیلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود. تمام اعمال خوب، مورد تأیید من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند. خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماما برای من یاد آوری می شد. اما با تعجب دوباره مشاهده کردم
که تمام اعمال من در حال محو شدن است!
گفتم: این دفعه چرا؟ من که در این روز غیبت نکردم!؟ جوان گفت: یکی از رفقای مذهبی ات را مسخره کردی. این عمل
زشت باعث نابودی اعمالت شد.
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍂تجربه نزدیک به مرگ یک جانبازدفاع مقدس
#یک_نفر_مانده_از_این_قوم_که_بر_میگردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#وارث_غدیر_مهدی_عجل_الله
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
@vareseghadir
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
💖وارث غدیر(مهدی عجل الله)💖
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🍀جلسه هفتم این ها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام دادی. همه این ک
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍀جلسه هشتم
بعد بدون اینکه حرفی بزند، آیه سی ام سوره یس برایم یاد آوری شد: روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است.
«یا حسرة على العباد ما يأتيهم من رسول الاكانوا به يستهزؤن»
خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد. من خیلی اهل شوخی و خنده و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم: اگه این طور باشه که خیلی اوضاع من خرابه!
رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم. اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم، اما در این شوخی ها، با رفقا گفتیم و خندیدیم، اما به کسی اهانت نکردیم. غیبت نکرده بودم. هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین، شوخیها و خنده های من، به عنوان کار خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شکر.
خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، با تعجب دیدم که ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده!
به آقایی که پشت میز نشسته بود با لبخندی از سر تعجب گفتم: حج؟! من این اواخر مکه رفتم، در سنین نوجوانی کی مکه رفتم که خبر ندارم!؟
گفت: ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود. مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه کنی؟. یا مثلا زیارت با معرفت امام رضا جلا و..
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍂تجربه نزدیک به مرگ یک جانبازدفاع مقدس
#یک_نفر_مانده_از_این_قوم_که_بر_میگردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#وارث_غدیر_مهدی_عجل_الله
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
@vareseghadir
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
💖وارث غدیر(مهدی عجل الله)💖
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🍀جلسه هشتم بعد بدون اینکه حرفی بزند، آیه سی ام سوره یس برایم یاد آوری
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍀جلسه نهم
او کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده می شود. پس گنهکاران را می بینی در حالی که از آنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و می گویند: وای بر ما، این چه کتاب است که هیچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته، مگر اینکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر می بینند و پروردگارت به هیچ کس ستم نمی کند
صفحات را که ورق می زدم، وقتی عملی بسیار ارزشمند بود، آن عمل، درشت تر از بقیه در بالای صفحه نوشته شده بود. در یکی از صفحات، به صورت بسیار بزرگ نوشته شده بود:
کمک به یک خانواده فقیر شرح جزئیات و فیلم آن موجود بود، ولی راستش را بخواهید من هرچه فکر کردم به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم!
یعنی دوست داشتم، اما توان مالی نداشتم که به آنها کمک کنم. آن خانواده را می شناختم. آنها در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند. خیلی دلم می خواست به آنها کمک کنم، برای همین یک روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم. به دو نفر از اعضای فامیل
که وضع مالی خوبی داشتند مراجعه کردم. من شرح حال آن خانواده را گفتم و اینکه چقدر در مشکلات هستند، اما آنها اعتنایی نکردند.
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍂تجربه نزدیک به مرگ یک جانبازدفاع مقدس
#گفتم_شبی_به_مهدی_اذن_نگاه_خواهم💕
#گفتا_من_هم_از_تو_ترک_گناه_خواهم💕
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#وارث_غدیر_مهدی_عجل_الله
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
@vareseghadir
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
💖وارث غدیر(مهدی عجل الله)💖
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🍀جلسه نهم او کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده می شود. پس گنهکاران را م
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍀جلسه دهم
حتی یکی از آنها به من گفت: بچه، این کارا به تو نیومده. این کار بزرگ ترهاست. آن زمان من ۱۵ سال بیشتر نداشتم، وقتی این برخورد را با من داشتند، من هم دیگر پیگیری نکردم. اما عجیب بود که در نامه عمل من، کمک به آن خانواده فقیر ثبت شده بود!
به جوان پشت میز گفتم: من کاری برای آنها نکردم!؟ او گفت: تو نیت این کار را داشتی و در این راه تلاش کردی، اما به نتیجه نرسیدی. برای همین، نیت و حرکتی که کردی، در نامه عملت ثبت شده.
البته فکر و نیت کار خوب، در بیشتر صفحات ثبت شده بود. هر جایی که دوست داشتم کار خوبی انجام دهم ولی امکانش را نداشتم، اما برای اجرای آن قدم برداشته بودم، در نامه عمل من ثبت شده بود.
ولی خدا را شکر که نیت های گناه و نادرست ثبت نمیشد.
در صفحات بعد و جای جای این کتاب مشاهده می کرد چنین اتفاقی افتاده. یعنی نیت های خوب من ثبت شده بود.
البته باز هم مشاهده کردم که اعمال خوبم با اشتباهات و گناهانی که هیچ منفعتی برایم نداشت از بین رفته! به قول معروف: آش نخورده و دهان سوخته. هرچه جلو می رفتم، نامه عملم بیشتر خالی میشد! خیلی از این بابت ناراحت بودم. از طرفی نمی دانستم چه کنم.
ای کاش کسی بود که می توانستم گناهانم را به گردن او بیندازم و اعمال خویش را بگیرم! اما هر چه می گذشت بدتر میشد. .
جوان پشت میز ادامه داد: وقتی اعمال شما بوی ریا بدهد پیش خدا ارزشی ندارد. کاری که غیر خدا در آن شریک باشد به درد همان
شریک می خورد. اعمال خالصت رانشان بده تا کار شما سریع حل شود.
مگر نشنیده ای: «الأعمال بالنيات. اعمال به نیت ها بستگی دارد.»
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍂تجربه نزدیک به مرگ یک جانبازدفاع مقدس
#یک_نفر_مانده_از_این_قوم_که_بر_میگردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#وارث_غدیر_مهدی_عجل_الله
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
@vareseghadir
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
💖وارث غدیر(مهدی عجل الله)💖
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🍀جلسه دهم حتی یکی از آنها به من گفت: بچه، این کارا به تو نیومده. این
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍀جلسه یازدهم
نجات يك انسان
همین طور که با ناراحتی، کتاب اعمالم را ورق می زدم و با اعمال نابود شده مواجه میشدم، یکباره دیدم بالای صفحه با خط درشت نوشته شده: «نجات یک انسان»
خوب به یاد داشتم که ماجرا چیست. این کار خالصانه برای خدا بود. به خودم افتخار کردم و گفتم: خدا را شکر. این کار را واقعا خالصانه برای خدا انجام دادم. ماجرا از این قرار بود که یک روز در دوران جوانی با دوستانم برای تفریح و شنا کردن، به اطراف سد زاینده رود رفتیم. رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هم مشغول تفریح.
یکباره صدای جیغ یک زن و فریادهای یک مرد همه را میخکوب کرد! یک پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا می زد، هیچکس هم جرئت نمی کرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد.
من شنا و غریق نجات بلد بودم. آماده شدم که به داخل آب بروم اما رفقایم مانع شدند! آنها می گفتند: اینجا نزدیک سد است و ممکن است آب تو را به زیر بکشد و با خودش ببرد. خطرناک است و...|
اما یک لحظه با خودم گفتم: فقط برای خدا و پریدم داخل آب.
خدا را شکر که توانستم این بچه را نجات بدهم. هر طور بود او را به ساحل آوردم و با کمک رفقا بیرون آمدیم. پدر و مادرش حسابی از من تشکر کردند. خودم را خشک کردم و لباسم را عوض کردم.
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍀تجربه نزدیک به مرگ یک جانبازدفاع مقدس
#یک_نفر_مانده_از_این_قوم_که_بر_میگردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#وارث_غدیر_مهدی_عجل_الله
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
@vareseghadir
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
💖وارث غدیر(مهدی عجل الله)💖
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🍀جلسه یازدهم نجات يك انسان همین طور که با ناراحتی، کتاب اعمالم را و
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍀جلسه دوازدهم
آماده رفتن شدیم. خانواده این بچه شماره آدرس مرا گرفتند.
این عمل خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت شده بود. من هم خوشحال بودم. لااقل یک کار خوب با نیت الهی پیدا کردم. میدانستم که گاهی وقت ها، یک عمل خوب با نیت خالص، یک انسان را در آن اوضاع نجات می دهد. از اینکه این عمل، خیلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهمیدم کار مهمی کرده ام. اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم در حال پاک شدن است! |
با ناراحتی گفتم: مگر نگفتید فقط کارهایی که خالصانه برای خدا باشد حفظ می شود، خب من این کار را فقط برای خدا انجام دادم. پس چرا پاک شد؟! جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: درست است، اما شما در مسیر برگشت به خانه با خودت چه گفتی؟
یکباره فیلم آن لحظات را دیدم. انگار نیت درونی من مشغول صحبت بود. من با خودم گفتم: خیلی کار مهمی کردم. اگر جای پدر مادر این بچه بودم، به همه خبر می دادم که یک جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت. اگه من جای مسئولین استان بودم، یک هدیه حسابی و مراسم ویژه می گرفتم. اصلا باید روزنامه ها و خبرگزاری ها با من مصاحبه کنند. من خیلی کار مهمی کردم.
فردای آن روز تمام این اتفاقات افتاد. خبرگزاری ها و روزنامه ها با من مصاحبه کردند. استاندار همراه با خانواده آن بچه به دیدنم آمد و یک هدیه حسابی برای من آوردند و ... جوان پشت میز گفت: تو ابتدا برای رضای خدا این کار را کردی، اما بعد، خرابش کردی..
ارزوی اجر دنیایی گردی و مزدت را هم گرفتی. درسته؟
گفتم: همه اینها درسته. بعد با حسرت گفتم: چه کنم؟! دستم خالی است. جوان پشت میز گفت: خیلی ها کارهایشان را برای خدا انجام می دهند، اما باید تلاش کنند تا آخر این اخلاص را حفظ کنند. بعضی ها کارهای خالصانه را در دنیا نابود می کنند؟
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍀تجربه نزدیک به مرگ یک جانبازدفاع مقدس
#یک_نفر_مانده_از_این_قوم_که_بر_میگردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#وارث_غدیر_مهدی_عجل_الله
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
@vareseghadir
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
💖وارث غدیر(مهدی عجل الله)💖
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🍀جلسه دوازدهم آماده رفتن شدیم. خانواده این بچه شماره آدرس مرا گرفتند
🍁کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🍀جلسه سیزدهم
گفتم: این دستور آقا به چه علت بود؟
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودی صدام، بنده چندین بار توفیق یافتم که به سفر کربلا بروم. در یکی از این سفرها، یک پیرمرد کرولال در کاروان ما بود.
مدیر کاروان به من گفت: می توانی این پیرمرد را مراقبت کنی و همراه او باشی؟ من هم مثل خیلی های دیگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوت داشته باشم، اما با اکراه قبول کردم.
کار از آنچه فکر می کردم سخت تر بود. این پیر مرد هوش و حواس درست و حسابی نداشت. او را باید کاملا مراقبت می کردم. اگر لحظه ای او را رها می کردم گم میشد.
خلاصه تمام سفر کربلای من تحت الشعاع حضور این پیرمرد شد. این پیرمرد هر روز با من به حرم می آمد و بر می گشت. حضور قلب من کم شده بود. چون باید مراقب این پیرمرد می بودم.
روز آخر قصد خرید یک لباس داشت. فروشنده وقتی فهمید که او متوجه نمی شود، قیمت را چند برابر گفت.
من جلو آمدم و گفتم: چی داری میگی؟ این آقا زائر مولاست. چرا اینطوری قیمت میدی؟ این لباس قیمتش خیلی کمتره.
خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزان تر برای این پیرمرد خریدم. با هم از مغازه بیرون آمدیم. من عصبانی و پیرمرد خوشحال بود.
با خودم گفتم: عجب دردسری برای ما درست شد. این دفعه کربلا اصلا به ما حال نداد. یکباره دیدم پیر مرد ایستاد. رو به حرم کرد و با انگشت دست، مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی
برای من دعا کرد. جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد، آقا امام حسين الا شفاعت کردند و گناهان پنج سال تورا بخشیدند.
باید در آن شرایط قرار می گرفتید تا بفهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه در کتاب اعمال من جلو رفت. اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍀تجربه نزدیک به مرگ یک جانبازدفاع مقدس
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
#وارث_غدیر_مهدی_عجل_الله
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─
@vareseghadir
─═༅𖣔🌤یامهدی🌤𖣔༅═─