eitaa logo
وارث عشق 💗
5.8هزار دنبال‌کننده
273 عکس
340 ویدیو
0 فایل
' ﷽ ' رُمان : ˼ #وارث_عشق ˹ ‌‹ کپی‌‌تومرام‌شما‌نیست‌رفیق ! › ❌هرگونه کپی برداری حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ کانال تبلیغات : https://eitaa.com/joinchat/514982692C0eb9146761 حرفی یا نظری دارین، تبادل یا تبلیغ خواستین من اینجام👇 @Montazeremaah
مشاهده در ایتا
دانلود
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 در همین لحظه آرش وارد اتاق شد نگاهی به نازنین کرد، خواست به سمتش برود که آن مرد داد زد : _یه قدم دیگه بری جلوتر ، قلم پات رو میشکونم و کاری میکنم که چند سال در زندان آب خنک بخوری . آرش ایستاد و نگاهی به من و آن مرد کرد و گفت : اوکی ، خواستم فقط ببینم حالش خوبه یا نه ؟ و آن مرد دوباره داد زد : _ لازم نکرده برو گمشو بیرون ، در رو هم پشت سرت ببند آرش باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید و من هنوز دستم بین دستان قوی اش بود و حس میکردم دستم در حال شکستنش اما آخی بر زبان نیاوردم فقط با تمام دردی که داشتم پرسیدم: _ تو کی هستی ؟ و اینجا چه غلطی میکنی؟ و او در حالیکه دستم را ول میکرد، گفت: _ تو فکر کن شوهر این خانم ، بگو چه غلطی میکردی ؟ پوزخندی زدم و گفتم: _کی شوهر این تحفه میشه ؟ تو هم فکر کن می‌خواستم باهاش عشق و حال کنم که شما مصدع اوقات شدین . پوفی کشید و گفت: _اونوقت این خانم هم راضی بود ؟ سری تکان دادم و گفنم : _ بله دیگه اگر راضی نبود که الان در این اتاق نبود ‌ ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 اینبار او پوزخندی زد و گفت: _ به نظر میاد گوشام درازه یا مخملی؟ وبعد نگاهی به نازنین کرد و گفت : _ هرکس این دختر رو با این حال ببینه میفهمه که چه غلطی کردی ؟ و با دارویی ، چیزی این کار رو به سرش آوردین . میدونستی که این کار شما جرم‌ محسوب میشه‌ . نگاهی به آن مرد کردم و گفتم: _اصلا شما به چه حقی وارد خونه ی من شدین؟ میدونید که این کار شما هم جرم محسوب میشه . با شنیدن این حرفم پوزخندی زد و گفت: جرم ؟؟؟ شما حرف از جرم نزن که خودت خدای جرمی الان . اما جهت اطلاع اجازه ورود به ویلای شما از طرف سرهنگ اداره صادر شده بود که من پا گذاشتم در این خراب شده .... با این حرف او فهمیدم ، اوضاعم بسیار خراب است. تلاش کردم روی حرکات و رفتارم مسلط باشم و استرس و نگرانیم را بروز ندهم . با همان لحن پر از غرور و محکم و جدی ام پرسیدم : _ اونوقت ببینم این دستورتون رو ... پوزخندی زد با این کار هایش داشت اعصابم را بهم میرخت . دست در جیبش کرد و موبایلش را بیرون آورد و در این حین گفت: _حکم ابلاغ شده اما به صورت کتبی به دستم نرسیده و از اونجاییکه خیلی برات مهمه، این هم تصویر حکم . ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
913K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باید فقط به خدا پیله کرد 🍀 چون فقط با او میشود پروانه شد🦋 ♡ سلاااااامممم از اولین شب پاییز 😍🧡 الهی که هرچی خیر و برکت از همین پاییز شروع بشه تو زندگیاتون 🌨 ‌‌‌─━━━━⊱🌸✿🦋⊰━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 و گوشیش را به سمتم گرفت بادیدن حکم لحظه ای ترسیدم اما اخمی کردم و گفتم : _ اونوقت امرتون؟ در ضمن ممکنه بگید چه کسی راپورت من رو داده . نگاهی کرد و گفت: _اینکه گورت رو گم کنی و من و این دختر را تنها بزاری . پوزخندی زدم و گفتم : _ آهان بگو چی میخوای؟ دیدی این دختر که حالیش نیست ، بزار من هم یه بهره ای ببرم . آره جناب سرهنگ ؟ اخمی کرد و طوری نگاهم کرد که لحظه ای قالب تهی کردم و سری تکان داد و گفت : _ سرگرد هستم حالا هم به جای اینکه وراجی کنی گمشو بیرون . در ضمن جناب، من شما نیستم که فقط به فکر خودم باشم . حالا هم جلو چشمم نباش که بلایی سرت میارم . بیرون رفتم اما از گوشه ی در نگاهشان میکردم ،مردک جلو رفت و نازنین را بلند کرد . لحظه ای نگاهش کرد و نازنین که اصلا در حال خودش نبود باز خندید و خواست در آغوشش بیوفتد که مرد فاصله گرفت و شال را برداشت روی سرش انداخت و نگاهی به اطراف کرد و با دیدن چادرش آهی کشید و برداشت و روی سر نازنین انداخت ، تلاش میکرد نگاهش نکند اما گاهی چشمانش خطا میرفت .‌ ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 به هر حال شال و چادر نازنین را با هر سختی بود پوشاند از دور هم کاملا مشخص بود که تلاش میکند دستش به او نخورد و اینبار خواست او را بلند کند ، گوشه آستین اش را گرفت و او را به هر سختی بود بلند کرد و به سمت در آمد . مجبور شدم از در فاصله بگیرم و که چشمم به چشمان آن سرگرد افتاد، سرخ شده بود. برایم سرخ شدن چشمانش و عصبانی شدنش و شاید بهتر است بگویم تک تک کارهایش عجیب بود ، باورم نمیشد یک مامور فقط و فقط به خاطر یک دختر تا این حد عصبی شود . در را باز کرد با دیدن من اخمش شدید تر شد و مرا کنار زد و تلاش کرد نازنین را به هر نحوی شده با خود همراه کند و در این راه نازنین چندبار به زمین خورد . به پله ها رسیدند که چشمانم به جمعیت افتاد ، از آن بالا کلی چشم دیده میشود که فقط دنبال این هستند بدانند چه اتفاقی افتاده؟ آن مامور تلاش کرد نازنین را پایین ببرد اما همان ابتدا به بدترین شکل ممکن افتاد . برای اولین بار دلم برایش سوخت آهی کشیدم که دختری با همان سر و وضع نازنین ، محجبه و کیف نازنین هم در دستانش بود که جیغی کشید و با سرعت از پله ها بالا آمد تلاش کرد نازنین را بلند کند و موفق هم شد و بعد نازنین را از پله ها پایین برد ‌. بعد از آنکه آن دختر موفق شد ، آن مرد نگاهی به من کرد و انگشتش تهدید وار جلویم تکان داد و گفت: _منتظرم باش به زودی میام و انتقام این دختر رو ازت میگیرم . جات گوشه زندان هست مطمئن باش . پوزخندی زدم و گفتم: _فعلا هرری ، برو بزار باد بیاد . ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا