💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۸۲
در همین لحظه آرش وارد اتاق شد نگاهی به نازنین کرد، خواست به سمتش برود که آن مرد داد زد :
_یه قدم دیگه بری جلوتر ، قلم پات رو میشکونم و کاری میکنم که چند سال در زندان آب خنک بخوری .
آرش ایستاد و نگاهی به من و آن مرد کرد و گفت :
اوکی ، خواستم فقط ببینم حالش خوبه یا نه ؟
و آن مرد دوباره داد زد :
_ لازم نکرده برو گمشو بیرون ، در رو هم پشت سرت ببند
آرش باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید و من هنوز دستم بین دستان قوی اش بود و حس میکردم دستم در حال شکستنش اما آخی بر زبان نیاوردم فقط با تمام دردی که داشتم پرسیدم:
_ تو کی هستی ؟
و اینجا چه غلطی میکنی؟
و او در حالیکه دستم را ول میکرد، گفت:
_ تو فکر کن شوهر این خانم ، بگو چه غلطی میکردی ؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_کی شوهر این تحفه میشه ؟
تو هم فکر کن میخواستم باهاش عشق و حال کنم که شما مصدع اوقات شدین .
پوفی کشید و گفت:
_اونوقت این خانم هم راضی بود ؟
سری تکان دادم و گفنم :
_ بله دیگه اگر راضی نبود که الان در این اتاق نبود
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۸۳
اینبار او پوزخندی زد و گفت:
_ به نظر میاد گوشام درازه یا مخملی؟
وبعد نگاهی به نازنین کرد و گفت :
_ هرکس این دختر رو با این حال ببینه میفهمه که چه غلطی کردی ؟
و با دارویی ، چیزی این کار رو به سرش آوردین .
میدونستی که این کار شما جرم محسوب میشه .
نگاهی به آن مرد کردم و گفتم:
_اصلا شما به چه حقی وارد خونه ی من شدین؟
میدونید که این کار شما هم جرم محسوب میشه .
با شنیدن این حرفم پوزخندی زد و گفت:
جرم ؟؟؟
شما حرف از جرم نزن که خودت خدای جرمی الان .
اما جهت اطلاع اجازه ورود به ویلای شما از طرف سرهنگ اداره صادر شده بود که من پا گذاشتم در این خراب شده ....
با این حرف او فهمیدم ، اوضاعم بسیار خراب است.
تلاش کردم روی حرکات و رفتارم مسلط باشم و استرس و نگرانیم را بروز ندهم .
با همان لحن پر از غرور و محکم و جدی ام پرسیدم :
_ اونوقت ببینم این دستورتون رو ...
پوزخندی زد با این کار هایش داشت اعصابم را بهم میرخت .
دست در جیبش کرد و موبایلش را بیرون آورد و در این حین گفت:
_حکم ابلاغ شده اما به صورت کتبی به دستم نرسیده و از اونجاییکه خیلی برات مهمه، این هم تصویر حکم .
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
913K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باید فقط به خدا پیله کرد 🍀
چون فقط با او میشود پروانه شد🦋
♡
سلاااااامممم از اولین شب پاییز 😍🧡
الهی که هرچی خیر و برکت از
همین پاییز شروع بشه تو زندگیاتون 🌨
─━━━━⊱🌸✿🦋⊰━━━━─
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۸۴
و گوشیش را به سمتم گرفت بادیدن حکم لحظه ای ترسیدم اما اخمی کردم و گفتم :
_ اونوقت امرتون؟
در ضمن ممکنه بگید چه کسی راپورت من رو داده .
نگاهی کرد و گفت:
_اینکه گورت رو گم کنی و من و این دختر را تنها بزاری .
پوزخندی زدم و گفتم :
_ آهان بگو چی میخوای؟
دیدی این دختر که حالیش نیست ، بزار من هم یه بهره ای ببرم .
آره جناب سرهنگ ؟
اخمی کرد و طوری نگاهم کرد که لحظه ای قالب تهی کردم و سری تکان داد و گفت :
_ سرگرد هستم
حالا هم به جای اینکه وراجی کنی گمشو بیرون .
در ضمن جناب، من شما نیستم که فقط به فکر خودم باشم .
حالا هم جلو چشمم نباش که بلایی سرت میارم .
بیرون رفتم اما از گوشه ی در نگاهشان میکردم ،مردک جلو رفت و نازنین را بلند کرد .
لحظه ای نگاهش کرد و نازنین که اصلا در حال خودش نبود باز خندید و خواست در آغوشش بیوفتد که مرد فاصله گرفت و شال را برداشت روی سرش انداخت و نگاهی به اطراف کرد و با دیدن چادرش آهی کشید و برداشت و روی سر نازنین انداخت ، تلاش میکرد نگاهش نکند اما گاهی چشمانش خطا میرفت .
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۸۵
به هر حال شال و چادر نازنین را با هر سختی بود پوشاند از دور هم کاملا مشخص بود که تلاش میکند دستش به او نخورد و اینبار خواست او را بلند کند ، گوشه آستین اش را گرفت و او را به هر سختی بود بلند کرد و به سمت در آمد .
مجبور شدم از در فاصله بگیرم و که چشمم به چشمان آن سرگرد افتاد، سرخ شده بود.
برایم سرخ شدن چشمانش و عصبانی شدنش و شاید بهتر است بگویم تک تک کارهایش عجیب بود ، باورم نمیشد یک مامور فقط و فقط به خاطر یک دختر تا این حد عصبی شود .
در را باز کرد با دیدن من اخمش شدید تر شد و مرا کنار زد و تلاش کرد نازنین را به هر نحوی شده با خود همراه کند و در این راه نازنین چندبار به زمین خورد .
به پله ها رسیدند که چشمانم به جمعیت افتاد ، از آن بالا کلی چشم دیده میشود که فقط دنبال این هستند بدانند چه اتفاقی افتاده؟
آن مامور تلاش کرد نازنین را پایین ببرد اما همان ابتدا به بدترین شکل ممکن افتاد .
برای اولین بار دلم برایش سوخت آهی کشیدم که دختری با همان سر و وضع نازنین ، محجبه و کیف نازنین هم در دستانش بود که جیغی کشید و با سرعت از پله ها بالا آمد تلاش کرد نازنین را بلند کند و موفق هم شد و بعد نازنین را از پله ها پایین برد .
بعد از آنکه آن دختر موفق شد ، آن مرد نگاهی به من کرد و انگشتش تهدید وار جلویم تکان داد و گفت:
_منتظرم باش به زودی میام و انتقام این دختر رو ازت میگیرم .
جات گوشه زندان هست مطمئن باش .
پوزخندی زدم و گفتم:
_فعلا هرری ، برو بزار باد بیاد .
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›