💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۷۴
_میدونید خانم بزرگ یک مسافرتی رفتند کمی ممکنه دیر برسند اما گفتند خودشون رو حتما میرسونند .
نازنین بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد، گفت:
_ من به دوستتون هم گفتم: من کاری به خانم بزرگ ندارم ، دیگه نمیتونم این فضا رو تحمل کنم آقا مهران
و آرش سریع گفت:
_ خانم فخاری ما الان صوت رو قطع میکنیم و میفرستیمشون بیرون یا زیر زمین .
و نازنین خواست حرفی بزند که آرش دستم را گرفت و مرا پشت سر خود کشاند و کمی که از نازنین دور شدیم و گفت:
_ دیگه نمیشه این دختر رو اینجا نگه داریم .
مهران توروخدا ولشون کن بره ، این دختر جاش اینجا نیست .
اخمی کردم و گفتم:
_چی شد دلت برای دختره سوخت؟
تو نمیدونی این و مادرش فقط اومدن توی زندگیمون که کارخانه ی ما و خانه قدیمی پدربزرگم رو بالا بکشند و برن ، تو بهتره به جای این حرفا کاری کنی که اون قرص رو بخوره .
آرش سری تکان داد و کمی فکر کرد و گفت:
_بهتره ما بریم و خودمون رو سرگرم اتاق صوت کنیم و حتی شده برای لحظه ای صدا رو قطع کنیم و در این فاصله یکی از این آدمات برن و ازش بپرسند چیزی میل داره یا نه ؟
و اگر گفت نه ، بروند و براش یک لیوان آب بیارند و در اون آب ، خودشون قرص رو حل کنند و به این دختر بیچاره بدهند.
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۷۵
حرف هایش تمام شد و از
کنارمگذشت و به سمت اتاق صوت رفت .
با حرف هایش و دلسوزی که کرد انگار کسی اعصابم را خط خطی کرده بود پوفی کشیدم و به همراهش به راه افتادم .
به اتاق صوت رسیدیم که موبایلم را از جیبم بیرون آوردم و به سر پرست خدمه پذیرایی زنگ زدم و حرفایی که آرش گفته بود بیان کردم .
نگاهی به آرش کردم ،موهایش آشفته بود و با قدم هایش اتاق را متر میکرد و کاملا مشخص بود که نگران است .
چند دقیقه ای گذشته بود که یکی از خدمه ها به اتاق آمد و گفت:
_آقا لطفا قرص رو بدید ، در ضمن اون خانم هم گفتند فقط دو دقیقه دیگر منتظر میمونند .
سریع قرص را از جیبم خارج کردم و کف دست خدمه قرار دادم و گفتم :
_ زود باش برو این قرص رو کامل حل کن و بده بهش بخوره .
فقط یادت باشه حتما حتما باید این قرص رو بخوره .
و اگر قرص خورده بشه مژدگانی خوبی بهت میدم .
خدمه چشم قربان گفت و از کنارم گذشت ، از دور میتوانستم نازنین رو ببینم که در حال چادر سر کردن بود و مشخص بود عزمش رو جزم کرده برای رفتن .
کاسه صبرم لبریز شده بود و منکه همیشه از خدا فراری بودم در آن لحظه آنقدر اسمش را صدا زدم .
و بالاخره بعد از چند ثانیه خدمه با لیوان پر از آب از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت نازنین قدم برداشت و من با هر قدم او در دلم آشوبی به پا میشد .
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۷۶
آنقدر با استرس به نازنین و لیوان آب نگاه میکردم که قلبم با سرعت میکوبید، خدا خدا میکردم که لیوان آب را بردارد و بنوشد .
نمیدانم بین خدمه و نازنین چه حرفایی رد و بدل شد ، چند دقیقه ای گذشته بود که دست نازنین به سمت لیوان آب رفت ، هر چند از لرزش های دستش مشخص بود که ترس و تردید باهم مخلوط شده است.
انگار حرف های خدمه رویش تاثیر گذاشته بود و توانسته بود اعتمادش را جلب کند .
نگاهی به آرش کردم و با لبخندی که منشأ آن پيروزی بود گفتم :
_ بالاخره تو داممون افتاد .
آرش موفق شدیم آب رو خورد.
آرش لب هایش از هم فاصله گرفت و مثلا لبخندی زد که هیچ شباهتی نداشت و گفت:
_ پس من برم حواسش رو پرت کنم و باهاش صحبت کنم تا زودتر تأثیر بزاره .
در حالی که در دلم عروسی به پا بود گفتم:
اوکی . برو زودتر ...
منم چند دقیقه دیگه میام
آرش به سمت نازنین رفت و من از دور تماشایشان میکردم، دخترِ فلک زده هم با چادر گوشی به دست کنار دیوار ایستاده بود که آرش نزدیکش شد .
نازنین نگاهی به آرش کرد در چشمانش غم موج میزد ، لبانش میلرزید و از دور هم قطرات عرق که در صورتش به سمت پایین میلغزید مشخص بود ..
آرش با دیدنش سرش را پایین انداخت، مشخص بود او هم دلش برایش به رحم آمده است اما من در آن لحظات دلم از سنگ هم سخت تر بود .
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۷۷
البته آرش حق داشت او که ناراحتی مادر و خانم بزرگ را ندیده بود، او که دعواهای پدر بزرگ و خانم بزرگ را ندیده بود، او از خیلی مسائل زندگی ما بی خبر بود .
اما من نمیتوانستم فراموش کنم این دختر و مادرش چه بر سر زندگی خوش و آرام خانم بزرگ آوردند .
نزدیکشان شده بودم که نازنین مرا دید و با عصبانیت گفت:
_ بزار من برم، دست از سرم بردار
نگاهی به چشمانش کردم که حالا قرمز شده بود و این یکی از آثار خوردن قرص های روانگردان بود ، پوزخندی زدم و گفتم :
_نه قشنگم چرابزارم بری؟ تازه افتادی توی تور من ...
دخترک که حالا صورتش از عرق خیس بود، با خنده ای که از آثار قرص بود گفت:
_ لعنت بهت مهران . لعنت
وبعد خنده ی بلندی سر داد ، دیگر خیالم آسوده شده بود که حالا میتوانم بلایی سرش بیاورم که مرغان آسمان هم به حالش گریه کنند ..
نگاهی به آرش کردم که با ناراحتی و نگرانی به من و نازنین نگاه میکرد و گفتم :
_ داداش تا همینجا ممنون .
هر وقت کارم باهاش تموم شد صدات میکنم توهم بیا کامی ازش بگیر .
آرش سری به نشانه تأسف تکان داد و گفت:
_نیازی نیس
مهران تروخدا کاری نکن که نتونی جمعش کنی .
زندگی این دختر رو خراب نکن
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۷۸
پوزخندی به آرش زدم و گفتم:
_ چیه ؟
چت شده آرش ؟
تو که اهل این حرفا و مسخره بازی ها نیستی چی شده دلت به رحم اومده؟
تو نبودی تا همین چند ساعت پیش میگفتی بعد از اینکه کارم با این دختر تمام شد برای یکی یا دو ساعت هم به تو بدم ؟
حالا چت شده که دلت برای این دختر خونه خراب کن سوخته ؟
آرش خواست حرفی بزند که دست نازنین را کشیدم و از کنار آرش گذشتم ، دیگر هیچ کدام از کارهایش دست خودش نبود اصلا انگار در دنیای دیگری به سر میبرد .
نمیخواستم جلب توجه کنم برای همین به آرامی و با کلی ناز کشیدن نازنین را به اتاقی که از قبل آماده کرده بودم بردم، هر چند بالا آمدن از پله ها با دختری که هیچ چیز را نمیفهد و بهتر است بگویم بیشتر مثل یک تکه گوشت میماند خیلی سخت است اما هدف برایم آنقدر شیرین و با ارزش بود که تمام سختی ها را به جان خریدم .
از پله بالا رفتیم و وارد اتاقی شدیم که یک تخت دو نفره وسط اتاق قرار داشت و روی تخت لباس خوابی که خودم برای نازنین خریده بودم و اطراف اتاق چند دوربین تعبیه کرده بودم تا لحظات دو نفره ما فیلمبرداری شود و مدرکی از بی حیایی دختر زن صیغه ای ناصر خان داشته باشم .
دخترک فلک زده را روی تخت نشاندم و خنده ها و رفتار هایش روی مخم بود اما هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد .
دوربین ها را روشن و تنظیم کردم در دلم قند آب میکردند و عروسی به پا بود .
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۷۹
به سمت نازنین رفتم دیگر برنامه آغاز شده بود ،دخترک هنوز میخندید را بلند کردم و طوری چادرش را از روی سرش کشیدم و بیرون آوردم که نزدیک بود به زمین بیوفتد .
نگاهی به چهره اش کردم اینبار با دیدنش یاد کتکی که در کودکیم پدربزرگ بر خانم بزرگ زد افتادم و سیلی محکمی بر صورتش زدم، آنقدر محکم زده بود که جای انگشتانم روی صورتش مانده بود و قرمز شده بود، لحظه ای دلم برایش سوخت اما به یاد گریه های خانم بزرگ افتادم و مصمم تر شدم برای ادامه ی کار و بدبخت کردن نازنین .
دخترک روانی آنقدر محکم زده بودمش که دستی بر صورتش کشید اما به جای دفاع یا داد و بیداد کردن بلند بلند میخندید .
نوبت باز کردن شال یا روسری یا هر کوفتی به سرش بسته بود رسيد ، دوست داشتم نازنین ،خودش شالش را بازکند تا فیلمی که میخواستم به خانم بزرگ نشان بدهم طوری باشد که انگار نازنین به میل شخصی خودش به اینجا آمده و میخواستم طوری وانمود کنم که نازنین اهل اینجور کارها است .
مطمئن بودم نازنین توانایی باز کردن شالش را ندارد برای همین خودم شالش را از سرش کشیدم .
با کشیدن شالش برای اولین بار موهای مشکی اش را دیدم که جلوی موهایش حالت دار و فرفری بود و با برداشتن شال روی صورتش ریخت .
نازنین را به آغوشم کشیدم تا صحنه ای خلق کنم عاطفی ، برای از بین بردن آرزوهای دخترانه ی دخترکی که حالا در آغوشم بود برای سیاه کردن زندگیش و برای فیلمی که میخواستم به خانم بزرگ و مادرش نشان بدهم .
دستم را به سمت کش مویش بردم و باز کردم و موهای حالت دارش که روی شانه اش ریخت ، مو های بلند، مشکی وحالت دار که واقعا زیبا بود .
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۸۰
دخترِ بدبخت نمیدانست چه اتفاقی میخواهد بیوفتد و حالش دست خودش نبود اما با اینحال کاری کرد که شاید هر مردی به غیر از من در کنارش بود عقلش از دست میداد و دل میسپرد به عشوه گری های این دختر اما من عقل و دلم از تنفر و نفرت نسبت به این دختر پرشده بود .
نازنین که سرش را تکانی داد و موهایش در هوا چرخی زد ، خواستم لباس هایش را در بیاورم که صدای داد و بیداد از بیرون به گوشم رسید .
توجه ای به صدا ها نکردم و خواستم به کارم ادامه بدم که اینبار صدای مشت هایی که به درکوبیده میشد مرا متوقف کرد نمیدانستم چه کسی است برای همین با صدای بلند گفتم:
_برو گمشو ببینم .
اصلا تو کی هستی ؟ به چه اجازه ای اومدی در اتاق من رو میزنی ؟
و او با صدای بلند تری گفت:
_باز کن این در لامصب رو تا بهت بگم من کی هستم .
پوزخندی زدم و بی توجه به حرفش خواستم کارم را ادامه بدهم که مردک محکم تر مشت کوبید به در و با صدای بلند داد میزد :
_ باز کن این در رو تا خودم نشکوندم .
و آنقدر مشت کوبید و فریاد زد و در این بین نازنین هم باصدای بلند میخندید که لحظه ای خون به مغزم نرسید سیلی محکمی بر صورت نازنین زدم که روی زمین افتاد و آنقدر عصبی بودم که لگدی بر پهلویش زدم و آنقدر محکم بود که پای خودم نیز به درد آمد .
به سمت در رفتم ودر را بازکردم و مشتی بر صورت آن مرد کوبیدم و فریاد زدم:
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۸۱
_ مگر اینجا طويله است که اینطوری صدات رو انداختی روی سرت؟
برو گمشو ببینم تا یک مشت دیگر حواله ی صورتت نکردم .
آن مرد که توقع همچین برخوردی را نداشت دستی بر صورتش کشید و با دیدن خونی که از بینی اش می آمد اخمی کرد و بدون اینکه لحظه ای ترس بر احساساتش غلبه کند با خشم و عصبانیت فریاد زد:
_ غلظ اضافه .
دست بلند کردن روی مامور دولت جرم محسوب میشه آقا.....
و بعد نگاهی به اتاق کرد و بادیدن نازنین در آن اوضاع اخمش غلیظ تر شد و با صدای بلند داد زد :
_ چه غلطی کردی؟
اصن این دختر اینجا چه غلطی میکنه؟
تلاش کردم آرامشم را حفظ کنم پوزخندی زدم و گفتم :
_ زنمه ، هر کاری هم دلم بخواد میکنم شما فضولی یا وکیل و وصی مردمی؟
با این حرفم انگار بیشتر عصبی شد که جلو آمد یقه ام را گرفت و به سمت دیوار برد و محکم مرا به دیوار کوبید .
نمیدانم چه زوری داشت اما از من قوی تر بود مشخص بود که ورزشکار است .
مشت محکمی بر صورتم کوبید و گفت:
_این دهان لامصبت رو باز کن بگو چه غلطی میخواست بکنی ؟
پوزخندی بر رویش زدم و توفی روی صورتش انداختم خواست پاک کند که هلش دادم و خواستم مشتی بزنم که دستم را گرفت و پیچاند .
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۸۲
در همین لحظه آرش وارد اتاق شد نگاهی به نازنین کرد، خواست به سمتش برود که آن مرد داد زد :
_یه قدم دیگه بری جلوتر ، قلم پات رو میشکونم و کاری میکنم که چند سال در زندان آب خنک بخوری .
آرش ایستاد و نگاهی به من و آن مرد کرد و گفت :
اوکی ، خواستم فقط ببینم حالش خوبه یا نه ؟
و آن مرد دوباره داد زد :
_ لازم نکرده برو گمشو بیرون ، در رو هم پشت سرت ببند
آرش باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید و من هنوز دستم بین دستان قوی اش بود و حس میکردم دستم در حال شکستنش اما آخی بر زبان نیاوردم فقط با تمام دردی که داشتم پرسیدم:
_ تو کی هستی ؟
و اینجا چه غلطی میکنی؟
و او در حالیکه دستم را ول میکرد، گفت:
_ تو فکر کن شوهر این خانم ، بگو چه غلطی میکردی ؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_کی شوهر این تحفه میشه ؟
تو هم فکر کن میخواستم باهاش عشق و حال کنم که شما مصدع اوقات شدین .
پوفی کشید و گفت:
_اونوقت این خانم هم راضی بود ؟
سری تکان دادم و گفنم :
_ بله دیگه اگر راضی نبود که الان در این اتاق نبود
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۸۳
اینبار او پوزخندی زد و گفت:
_ به نظر میاد گوشام درازه یا مخملی؟
وبعد نگاهی به نازنین کرد و گفت :
_ هرکس این دختر رو با این حال ببینه میفهمه که چه غلطی کردی ؟
و با دارویی ، چیزی این کار رو به سرش آوردین .
میدونستی که این کار شما جرم محسوب میشه .
نگاهی به آن مرد کردم و گفتم:
_اصلا شما به چه حقی وارد خونه ی من شدین؟
میدونید که این کار شما هم جرم محسوب میشه .
با شنیدن این حرفم پوزخندی زد و گفت:
جرم ؟؟؟
شما حرف از جرم نزن که خودت خدای جرمی الان .
اما جهت اطلاع اجازه ورود به ویلای شما از طرف سرهنگ اداره صادر شده بود که من پا گذاشتم در این خراب شده ....
با این حرف او فهمیدم ، اوضاعم بسیار خراب است.
تلاش کردم روی حرکات و رفتارم مسلط باشم و استرس و نگرانیم را بروز ندهم .
با همان لحن پر از غرور و محکم و جدی ام پرسیدم :
_ اونوقت ببینم این دستورتون رو ...
پوزخندی زد با این کار هایش داشت اعصابم را بهم میرخت .
دست در جیبش کرد و موبایلش را بیرون آورد و در این حین گفت:
_حکم ابلاغ شده اما به صورت کتبی به دستم نرسیده و از اونجاییکه خیلی برات مهمه، این هم تصویر حکم .
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۸۴
و گوشیش را به سمتم گرفت بادیدن حکم لحظه ای ترسیدم اما اخمی کردم و گفتم :
_ اونوقت امرتون؟
در ضمن ممکنه بگید چه کسی راپورت من رو داده .
نگاهی کرد و گفت:
_اینکه گورت رو گم کنی و من و این دختر را تنها بزاری .
پوزخندی زدم و گفتم :
_ آهان بگو چی میخوای؟
دیدی این دختر که حالیش نیست ، بزار من هم یه بهره ای ببرم .
آره جناب سرهنگ ؟
اخمی کرد و طوری نگاهم کرد که لحظه ای قالب تهی کردم و سری تکان داد و گفت :
_ سرگرد هستم
حالا هم به جای اینکه وراجی کنی گمشو بیرون .
در ضمن جناب، من شما نیستم که فقط به فکر خودم باشم .
حالا هم جلو چشمم نباش که بلایی سرت میارم .
بیرون رفتم اما از گوشه ی در نگاهشان میکردم ،مردک جلو رفت و نازنین را بلند کرد .
لحظه ای نگاهش کرد و نازنین که اصلا در حال خودش نبود باز خندید و خواست در آغوشش بیوفتد که مرد فاصله گرفت و شال را برداشت روی سرش انداخت و نگاهی به اطراف کرد و با دیدن چادرش آهی کشید و برداشت و روی سر نازنین انداخت ، تلاش میکرد نگاهش نکند اما گاهی چشمانش خطا میرفت .
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗
🌷' ﷽ '💗
💗🌷💗
🌷💗
💗
#وارثِ_عشق
#ورق_۴۸۵
به هر حال شال و چادر نازنین را با هر سختی بود پوشاند از دور هم کاملا مشخص بود که تلاش میکند دستش به او نخورد و اینبار خواست او را بلند کند ، گوشه آستین اش را گرفت و او را به هر سختی بود بلند کرد و به سمت در آمد .
مجبور شدم از در فاصله بگیرم و که چشمم به چشمان آن سرگرد افتاد، سرخ شده بود.
برایم سرخ شدن چشمانش و عصبانی شدنش و شاید بهتر است بگویم تک تک کارهایش عجیب بود ، باورم نمیشد یک مامور فقط و فقط به خاطر یک دختر تا این حد عصبی شود .
در را باز کرد با دیدن من اخمش شدید تر شد و مرا کنار زد و تلاش کرد نازنین را به هر نحوی شده با خود همراه کند و در این راه نازنین چندبار به زمین خورد .
به پله ها رسیدند که چشمانم به جمعیت افتاد ، از آن بالا کلی چشم دیده میشود که فقط دنبال این هستند بدانند چه اتفاقی افتاده؟
آن مامور تلاش کرد نازنین را پایین ببرد اما همان ابتدا به بدترین شکل ممکن افتاد .
برای اولین بار دلم برایش سوخت آهی کشیدم که دختری با همان سر و وضع نازنین ، محجبه و کیف نازنین هم در دستانش بود که جیغی کشید و با سرعت از پله ها بالا آمد تلاش کرد نازنین را بلند کند و موفق هم شد و بعد نازنین را از پله ها پایین برد .
بعد از آنکه آن دختر موفق شد ، آن مرد نگاهی به من کرد و انگشتش تهدید وار جلویم تکان داد و گفت:
_منتظرم باش به زودی میام و انتقام این دختر رو ازت میگیرم .
جات گوشه زندان هست مطمئن باش .
پوزخندی زدم و گفتم:
_فعلا هرری ، برو بزار باد بیاد .
✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧
#ڪپۍممنـوع
‹امـانتداࢪبـاشـیم›