eitaa logo
وارث عشق 💗
5.8هزار دنبال‌کننده
274 عکس
341 ویدیو
0 فایل
' ﷽ ' رُمان : ˼ #وارث_عشق ˹ ‌‹ کپی‌‌تومرام‌شما‌نیست‌رفیق ! › ❌هرگونه کپی برداری حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ کانال تبلیغات : https://eitaa.com/joinchat/514982692C0eb9146761 حرفی یا نظری دارین، تبادل یا تبلیغ خواستین من اینجام👇 @Montazeremaah
مشاهده در ایتا
دانلود
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 فاطمه که متوجه حالم شد، سری تکان داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد و حدود یک ساعتی در مسیر بودیم و بالاخره با کمک اپلیکیشن های مختلف مثل نشان و بلد ، آن ویلای لاکچری که در بالاترین نقطه شهر بود پیدا کردیم . فاطمه ماشینش را گوشه ای پاک کرد و نگاهی به اطرف کردیم که فاطمه گفت : _واوووو ماشینا رو نگاه کن همه مدل بالا و لاکچری هستند و پراید ساده داداشم به این کوچه نمیاد به نظرت برم یه کوچه دیگه پارک کنم بهتر نیست ؟ نگاهم به ماشین ها بود و گفتم : _ ول کن بابا ، میرم و زود برمیگردم . هنوز جمله ام تکمیل نشده بود که چشمانم گرد شد و دهانم حدود نیم متر باز ماند . فاطمه که رد نگاهم را دنبال کرد و با دیدن سوژه مورد نظر او هم مثل من دهانش باز ماند و گفت: _وای این دختره چرا اینقد لباسش ناجوره؟ یعنی اینم مهمانی دعوته؟ چرا سرخابی پوشیده مگر ختم نیست؟ با تعجب نگاهی بهم کردیم که فاطمه گفت: _به نظرم برو اما خیلی مواظب خودت باش. بیشتر از نیم ساعت هم نمون . باشه ای زمزمه کردم که گفت: _اصلا گوشیت رو بگیر دستت و هر لحظه بهم پیام بده و یا اگر حس کردی اتفاقی برات قراره بیوفته پیام بده تا زنگ بزنم داداشم بیاد هتکشون رو متک کنه . هنوز نگاهش به من بود که گوشیش زنگ خورد و با دیدن اسم برادرش لبخندی زد و گفت: _ از دستش ناراحتم اما نگاه کن چه حلال زده است . فاطمه تماس را وصل کرد و بله ای گفت که صدای برادرش در ماشین پیچید. ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 _فاطمه به نازنین بگو ، بهتره در مهمانی‌ هایی که مشکوک هست از هیچ کس ،هیچ چیز قبول نکنه و خوراکی بهش تعارف میشه نگیره و نخوره . بگو حتی آب هم اگر بهش تعارف شد نخوره . فاطمه با تعجب نگاهی به من کرد و از برادرش خداحافظی کرد و گفت: _ نازنین متوجه شدی برادرم چی گفت. توروخدا مواظب خودت باش . باشه ای زمزمه کردم و خواستم از ماشین پیاده بشوم که فاطمه با نگرانی نگاهی بهم کرد و گفت: _ آیة الکرسی بخون و برو خواهر . لبخندی از اینهمه توجه اش زدم و از ماشین پیاده شدم و به سمت آن ویلای کوفتی حرکت کردم . نزدیک و نزدیک تر میشدم و هر لحظه قلبم با شدت بر در و یوار سینه ام میکوبید، حس میکردم قرار است وارد جهنم بشوم پاهایم بر زمین چسبيده بود و اجازه ورود به آن باغ ویلا را نمیداد اما من مجبور بودم که داخل شوم . به سر در ویلا رسیدم و نگاهی به اطراف کردم ، فقط سردر آن ویلا اندازه یک خانه بود ، از دور به نظر می آمد که یک ویلای بسیار بزرگ است . دخترانی که وارد آن باغ ویلا شده بودند و در حال قدم زدن در باغ بودند و هیچکدام از حجاب درست و حسابی برخورد دار نبودند ، حجاب که چه عرض کنم !!! بهتر است بگویم کم مانده بود لخت شوند آنقدر که لباسهایش ناجور و بدن نما بود . دیگر حتی دلم نمیخواست وارد آن باغ شوم و خواستم برگردم که صدای مردی به گوشم رسید ، نگاهی به آن مرد چهارشانه که کت مشکی رنگی پوشیده بود کردم و او هم نگاهی به من کرد و گفت: _شما اینجا کاری دارین؟ خواستم بگویم خیر و از آن مهلکه فرار کنم که صدای آشنایی تنم را لرزاند و هر چه نزدیک تر میشد استرس بیشتری وجودم را فرا میگرفت. ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 هر چه صدایش واضح تر و نزدیک تر میشود بیشتر خودم را نفرین میکردم که چرا پا به این مراسم گذاشتم . آرش کنارم ایستاد و سلامی کرد و گفت : _نميدونید خانم چقدر منتظرتون بودیم، قدم رنجه فرمودین‌ خوشحالمون کردین . بفرمایید داخل . و بعد نگاهی به نگهبان کرد و گفت: _آشنایان بنده هستن و به طور ویژه دعوت شدند . نگهبان سری تکان داد و گفت: _بله قربان بفرمایید خانم ، ببخشید اگر نشناختمتون . به سختی لبخندی به نگهبان زدم، دلم نمیخواست وارد شوم و دوست داشتم هر طور شده برگردم، نگاهی به باغ ویلا کردم نمیدانستم چه کنم ؟ آرش که متوجه حالم شده بود نزدیک شد و گفت: _بفرمایید داخل ... وبعد دستش را پشت کمرم قرار داد و خواست به جلو هدایتم کند، که من مثل فردی که برق گرفته به بالا پریدم با اخم نگاهش کردم . با کار آرش حس کردم قلبم برای لحظه ای نزد و او هم که تازه متوجه کارش شده بود، لبخندی به لب آورد و گفت: _ وای خانم فخاری شرمنده ام ، اصلا حواسم نبود که شما اهل محرم و نامحرم هستید . اخم هایم قابل باز شدن نبود با بغضی که در گلویم چنبره زده بود و نمیتوانسم به خوبی سخن بگویم، به سختی لب گشودم و گفتم: _لطفا از این بعد حواستون رو جمع کنید ، در ضمن خودم میتونم بیام . شما بفرمایید جلو و من پشت سر شما میام . آرش باشه ای گفت و از من فاصله گرفت و جلوتر از من به راه افتاد و من دستی بر قلبم گذاشتم و نفسی عمیق کشیدم بلکه بتوانم آرام بشوم و بعد از چند ثانیه دنبال آرش به راه افتادم. ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 وارد باغ شدیم و تمام کسانیکه در آن باغ لعنتی قدم میزدند نگاهشان به من بود؛ سر و تیپ من با آن ها زمین تا آسمان فرق میکرد . . بالاخره بعد از چند دقیقه پیاده روی و گذاشتن از آن باغ بزرگ که حتی وسطش استخر بزرگی قرارداشت به ویلا رسیدیم و آرش در را برایم باز کرد و کنار رفت و گفت: _ بفرمایید . خانم ها مقدم ترن . تشکری کردم و وارد شدم ، با دیدن اوضاع ویلا فاتحه ی خود را خواندم ، من نباید پا به آنجا می‌گذاشتم . اصلا من کجا و اینگونه مهمانی ها کجا ؟ فقط سر یک لجبازی بچگانه به چه مهمانی آمده بودم . وارد سالن شدم و با دیدن وضع ناجور فضا قلبم دیگر نزد . صدای موزیک ، رقص نور و زن و مرد هایی که بالباس های ناجور در وسط سالن بودند و استغفرالله چه کار ها که نمیکردند . دلم برای خودم سوخت ، من جایم در آن محیط نبود و فقط در دام دو شیطان بزرگ، آرش و مهران افتاده بودم و باید هرچه زودتر از آنجا فرار میکردم . نگاهم در سالن میچرخید و مهران را دیدم که نزدیک میشود، خدا هدایتش کند چه تیپی هم زده بود ، تیپش دخترکش بود . البته من آنقدر از او متنفر بودم که دوست نداشتم حتی نگاهش کنم . سرم را به زیر انداختم که نزدیک تر شد و گفت: _اوه .... ببین کی اومده؟ خانم فخاری اینجاست، فکر نمیکردم تشریف بیارین . اصلا باور نمیکنم مادرتون اجازه داده شما به این مهمونی بیاین ، حتما از دستش فرار کردین درسته؟ با این حرف هایش تلاش میکرد عصبیم کند و خوب موفق هم بود، حس میکردم از بینی ام آتش بیرون می آید و ابروانم به هم چسبیده، سر بلند کردم و با همان اخم گفتم : ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 _ آقای فخاری یادتون باشه شما به بنده دروغ گفتین، مهمانی که شما در موردش حرف زدین با این مدل مهمانی خیلی فرق داره . من حتی مادر هم اجازه بدهند خودم پا نمیزارم در این جور مهمانی ها. اصلا باورم نمیشه شما چطور به این نتیجه رسیدید من رو دعوت کنید؟ من کجا و این مدل مهمانی ها کجا؟ من یک دقیقه هم اینجا نمیخوام حضور داشته باشم و برمیگردم ، البته صد در صد منتظر عواقب کارتون باشید آقای نامرد. هنوز حرف هایم تمام نشده بود که مهران نیشخندی زد و گفت: _هعی صبر کن ، خیلی داری تند میری . فکر نکن من خیلی دوست داشتم دعوتت کنم .اگر دعوت شدی فقط و فقط به خاطر خانم بزرگ هست . حالا هم به جای این حرفا ، چادر مسخره ات رو در بیار برو یه جا بتمرگ تا خانم بزرگ هم بیاد . دیگر آنقدر عصبیم کرده بود که دلم میخواست داد بکشم و تکه و پاره اش کنم اما دوست نداشتم آبرو ریزی ببار بیاورم هرچند همین حالا هم تمام نگاه ها و چشم ها به ما است. نزدیکش شدم و با صدای آرام اما با لحنی تهدید آمیز و عصبی گفتم: _مهران اولا این چادر حرمت داره، دوما ادب داشته باش . و در آخر یادت باشه به زودی کاری ميکنم آب خوش هم از گلوت پایین نره . مهران چند قدمی عقب رفت و پوزخندی زد و از کنارم گذشت . آرش که نظاره گر دعوای من و مهران بود،جلو آمد و گفت: ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 _وای تروخدا شرمنده .. نمیدونم این مهران چش بود که اینطوری برخورد کرد؟ در مورد مهمانی هم اصلا نگران نباشید الان جمعشون میکنم . و تا چند دقيقه دیگر هم خانم بزرگ تشریف میارند. شما فقط بفرمایید روی یکی از مبل ها بشینید تا من بگم بیان و ازتون پذیرایی کنم . با حرف های آرش کمی آرام شدم و امیدوارم شدم که شاید خانم بزرگ بیاید ، آرش به آشپزخانه رفت و من هم به سمت یکی از مبل ها رفتم و خواستم رویش بشینم که خانمی کنارم ایستاد و گفت: _خانم اگر میخواین چادر یا کیفتون رو جایی بزارین بدین به من تا در اتاق مخصوص قرار بدم . نگاهی به سر تا پای آن خانم کردم که لباس فرم مخصوصی برتن داشت و مشخص بود یکی از افرادی است که در آن باغ کار میکند . کمی فکر کردم و بعد ازچند لحظه گفتم : _ نیازی نیست، به احتمال زیاد با همین چادر میشینم و کیفم رو هم کنارم قرار میدم . آن زن با حالت مسخره نگاهی بهم کرد و چشم غرّه ای رفت و گفت: _هر جور راحتید و بعد در حالی که از کنارم میگذشت، طوری که من بشنوم گفت: _ معلوم نیست این کیه؟ چرا اینجا دعوتش کردند ؟ یه اُمُل خانم اینجا چیکار داره اخه؟ نگاه کن تروخدا هر کس یه مدل میخواد جلب توجه کنه اینم با چادر نشسته تا بلکه یه مردی نگاهش کنه . با حرف های آن زن گر گرفتم، خیلی دلم میخواست جواب حرف هایش را بدهم اما نمیدانم چرا انگار زبانم قفل شده بودو نمیتوانستم حرف بزنم. صلواتی فرستادم بلکه آرام تر شوم و سرم را به زیر انداختم که ناگهان به یاد فاطمه افتادم ، دختر بیچاره مطمئنم کلی نگرانم شده بود. ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 گوشی ام را از کیفم بیرون آورد و با دیدن کلی پیام که فاطمه بيچاره داده بود ، وارد پوشه ی پیام هایم شدم و شروع به تایپ کردن پیام برای فاطمه شدم . _ خواهر شرمنده واقعا موقعیت پیام دادن نداشتم . فاطمه تروخدا دعام کن معلوم نیست آرش و مهران چه غلطی میخوان بکنند . اینجا مهمانی مختلط ناجور هست تا مجلس ختم پدر جون گفتن تا چند دقیقه دیگر خانم بزرگ میاد دعام کن به خیر بگذره . خواستم باز هم برایش متن تایپ کنم اما حس کردم فردی به سمتم میاید ، سرم را بلند کردم و با دیدن آرش و زنی که فرم مخصوص داشت و سینیِ آبمیوه دستش بود، پیام را همانطور ناقص برای فاطمه ارسال کردم. آرش و آن زن نزدیک شدند و زن سینی را به سمتم گرفت و آبمیوه تعارف کرد که به یاد حرف های مهدیار افتادم تشکری کردم و گفتم نمیخواهم . آرش اخمی کردو سریع گفت: _حتما بنوشید. خیلی خنک و خوشمزه است . لب هاتون هم خشک شده و بنوشید تا کمی انرژی بگیرید . زبانی بر روی لب هایم کشیدم و گفتم : _خیلی ممنون . آقا آرش نمیخورم . آرش نگاهی کرد و گفت: _ اوکی، مشکلی نیست . راسی چرا هنوز چادرتون رو در نیاوردین؟ اگر اینجا سختتونه میخواین برین به اتاق پرو . با حرف آرش حس کردم ، بهتر است چادرم را در بیاورم برای همین گفتم: _نیازی نیست چادرم را همینجا در میاورم و داخل کیفم قرار میدم .. ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 باورم نمیشد نازنین به این مهمانی بیاد ، البته در این مدت آرش خوب نقش بازی کرده بود در حدی که دخترِ ناقص العقل باورش شده بود مراسم ختم پدربزرگ هست .‌ از اینکه قرار بود به هدفم برسم خوشحال بودم ، حقش بود که بی آبرو شود . او و مادرش دنیای خانم بزرگ و خانواده مرا خراب کرده بودند و حالا آمده بودند که ارث و ميراث بگیرند. آنقدر خوشحال بودم از وجودش که سر از پا نمیشناختم . ‌ آرش رفته بود تا راهنماییش کند، داخل بیاید و من دورترین نقطه ویلا ایستاده بودم و نگاهم به در بود تا ورودش را ببینم و خیالم آسوده شود که دخترِ خر ، با پای خودش آمده بود تا بد بخت شود . در که توسط آرش باز شد و نازنین وارد ویلا شد از تعجب دهانم باز ماند و چشمانم گرد شد ، مطمئن نبودم آنکه وارد ویلا شد همان نازنینِ زشت ، بد قیافه و چادری شرکت است، خیلی تغییر کرده بود انگار فرد دیگری بود . ذهنم درگیر قیافه و تیپ نازنین بود و صداهای پچ پچ افرادیکه نزدیکم بودند به گوشم میرسید. _ وا این دختره کیه دعوتش کردند؟ _مگه اینجا جای چادری ها هم هست؟ _ولی لامصب با اینکه چادری هست اما قیافه اش عجیب به دل میشینه . _عجب تیپی هم زده و از این چادری با کلاس هاست . با شنیدن این حرف ها عصبی شده بودم و پوزخندی بی اختیار بر روی لبانم آمده بود ، خانم بزرگ نبود که ببیند دختر زنی که همیشه از او دفاع میکرد خوب خودنمایی میکند و به همه نشان میدهد که شغلش چیست . ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 حیف که آرش خواسته بود در ابتدای ورودش با او خوب برخورد کنم برای همین مجبور شدم به سمتش بروم و مثلا سلام و احوال پرسی کنم . هر چند میدانستم من از این کار بر نمیایم ، من از آن دختر متنفر بودم . آنقدر تنفر داشتم که میتونستم زنده زنده او را آتش بزنم ، او و مادرش زندگی مادر و خانم بزرگ را بهم زده بود ، هر چند خانم بزرگ قبول نداشت . نزدیک شدم و تلاش کردم با او خوب برخورد کنم اما انگار موفق نبودم ، البته مقصر اصلی خودش بود که همان ابتدا با اخم نگاهم کرد و حتی تهدیدم کرد و اگر آنجا آرش نبود و برایم چشم و ابرو نمی آمد ، مطمئنم نازنین را میکشتم و همانجا هم چالش میکردم . از کنار نازنین گذشتم و وارد آشپزخانه شدم و منتظر ماندم تا آرش بیاید و آن قرص را بدهد تا در نوشیدنی یا چایی اش بریزم . آرش بعد از چند دقیقه وارد آشپزخانه شد و بعد از کلی حرف های درشت و کوچک که بارم کرد و سه عدد قرص در دستانم قرار داد گفت : _برای اطمینان سه تا خریدم ،الان هم سریع یک نوشیدنی یا یک کوفتی ، چیزی درست کن بده من ببرم بهش بدم بخوره و کارش رو بسازیم . سری به نشانه تایید تکان دادم و سریع دست به کار شدم یک شربت آب آلبالو درست کردم و قرصی که آرش داده بود له کردم و درونش ریختم و بعد داخل سینی گذاشتم و به آرش دادم تا ببرد . او رفت و من نگاهم به او بود و در دلم خدا خدا میکردم که لیوان را بردارد و بنوشد و بعد عشق و حال من شروع شود. آرش که سینی را به سمتش گرفت و لیوان شربت را تعارف کرد و نازنین برنداشت در دلم شروع به فحش دادنش کردم. ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 نگاهم به نازنین بود و در دلم فحش میدادم که آرش با سینی پر و نا امید به آشپزخانه برگشت و گفت: _ خوب شد سه عدد قرص گرفتم‌،این فکر نکنم چیزی از دست من و تو بگیره . بیا بریم بیرون تو برو پیش اون دوستای قمار بازت ، منم برم بیشینم پیش اون دختره ببینم میتونم قاپشو بدزدم . باشه ای گفتم و باهم از آشپزخانه بیرون اومدیم و از کنار نازنین گذشتم و به سمت رادوین و بقیه دوستانم رفتم . آرش هم کنار نازنین نشست و باهم شروع به صحبت کردند . من کنار دوستانم اما حواسم تماما سمت نازنین و آرش بود، در دلم‌ آشوبی به پا بود . نمیدانستم چه اتفاقی میوفتد؟ میتوانم آبرویش را ببرم یا نه ؟ اما اگر من مهران هستم هرطور شده عفت نازنین را باید از بین ببرم . آنقدر خیره ی نازنین بودم که رادوین ، به شانه ام زد و گفت: _تموم نشد دختره بیچاره ؟ اینهمه دختر رنگ و وارنگ اینجاست و دخترایی که فقط کافیه تو لب تر کنی تا خودشون رو فداییت کنند اونوقت تو نشستی نگاه به اون دختر میکنی . پوزخندی به رویش زدم ، مردک بیچاره نمیدانست چه نقشه هایی برایش کشیدم . نگاهی به اطراف کردم و جوابی به رادوین ندادم اما او انگار قصد نداشت مرا تنها بگذارد و چانه اش تازه گرم شده بود ‌. _میگم مهران، دختره با اینکه اُمُل طوریه اما خوشگل و خوش هیکل هست . حیف که با سلیقه من و تو جور نیست . ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 با این حرف رادوین لحظه ای خون به مغز نرسید و دوستیمان را فراموش کردم و نزدیک شدم و با لحن بدی گفتم : _میشه بتمرگی سرجات . و بغل گوش من اینقد وز وز نکنی ... رادوین با تعجب نگاهی بهم کرد و آرام گفت: _ معلوم نیست چته؟ چرا پاچه میگیری؟ و بعد سری به نشانه تأسف تکان داد و از کنارم گذشت. مجدد نگاهم به سمت نازنین رفت ، مشخص بود دیگر خسته شده است و نمیتواند فضا را تحمل کند،مشغول گوشی شد که آرش نگاهی به من کرد و به آرامی لب زد : _ دیگه نمیتونه تحمل کنه . و حرفش تمام نشده بود که نازنین خط نگاه آرش را دنبال کرد و به من رسید و بادیدن من انگار اجنه را دیده بود که اخمی کرد و از جایش بلند شد و کیفش را برداشت خواست به سمت در برود . آرش پوفی کشید و از جایش بلند شد،به سمت نازنین رفت و دسته ی کیفش را گرفت ، نمیدانم چه حرفایی بینشان رد و بدل شد اما بعد از چند ثانیه به من علامت داد که به سمتشان بروم . لبخندی بر روی لبانم آوردم و تلاش کردم او را مثل یک آشنا ببینم تا دشمن ارث و میراث پدربزرگ . نزدیک و نزدیک تر شدم که آرش نگاهی بهم کرد و گفت: _ داداش چی شد زنگ زدی به خانم بزرگ ؟ سری به نشانه تایید تکان دادم و گفتم : ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›
💗🌷💗🌷💗 🌷' ﷽ '💗 💗🌷💗 🌷💗 💗 _میدونید خانم بزرگ یک مسافرتی رفتند کمی ممکنه دیر برسند اما گفتند خودشون رو حتما میرسونند . نازنین بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد، گفت: _ من به دوستتون هم گفتم: من کاری به خانم بزرگ ندارم ، دیگه نمیتونم این فضا رو تحمل کنم آقا مهران و آرش سریع گفت: _ خانم فخاری ما الان صوت رو قطع میکنیم و میفرستیمشون بیرون یا زیر زمین . و نازنین خواست حرفی بزند که آرش دستم را گرفت و مرا پشت سر خود کشاند و کمی که از نازنین دور شدیم و گفت: _ دیگه نمیشه این دختر رو اینجا نگه داریم . مهران توروخدا ولشون کن بره ، این دختر جاش اینجا نیست . اخمی کردم و گفتم: _چی شد دلت برای دختره سوخت؟ تو نمیدونی این و مادرش فقط اومدن توی زندگیمون که کارخانه ی ما و خانه قدیمی پدربزرگم رو بالا بکشند و برن ، تو بهتره به جای این حرفا کاری کنی که اون قرص رو بخوره . آرش سری تکان داد و کمی فکر کرد و گفت: _بهتره ما بریم و خودمون رو سرگرم اتاق صوت کنیم و حتی شده برای لحظه ای صدا رو قطع کنیم و در این فاصله یکی از این آدمات برن و ازش بپرسند چیزی میل داره یا نه ؟ و اگر گفت نه ، بروند و براش یک لیوان آب بیارند و در اون آب ، خودشون قرص رو حل کنند و به این دختر بیچاره بدهند. ✧༺✦✮✦༻♡༺✦✮✦༻✧ ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم›