eitaa logo
وصل خوبان
14.7هزار دنبال‌کننده
40.4هزار عکس
18.4هزار ویدیو
229 فایل
🌷...راه شهیدان ادامه دارد...🌷 گلزار شهدای کرمان، قطعه ای از بهشت آدرس وصل خوبان در پیام رسان سروش: https://sapp.ir/vaslekhooban ارتباط با کانال: @vaslekhooban_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️دخترانی که...!♦️ (بخش اول) 💠یک بار ازش پرسیدم که: احمدمن و تو از بچگی همیشه باهم بودیم اماسوالی ازتو دارم نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیر شما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیدم... بعد از کلی اصرار سرش را  بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت: بنشین تا بهت بگم. نفس عمیقی کشید و گفت: یکروز بارفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفرنبودید همه ی رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند، یکی از بزرگترها گفت: احمد آقا ، برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان دادو گفت: اونجا رودخانه است برو اونجا آب بیار... منهم راه افتادم.راه زیادی نبود، از لا به لای بوته‌ها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتادیک دفعه سرم را پایین انداختم و همان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمی‌دانستم چه کار کنم!؟ همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم... این حکایت ادامه دارد... 🔶راوی:دکتر محسن نوری دوست شهیداحمدعلی نیری ✅ @vaslekhooban
وصل خوبان
#حکایت_ناب ♦️دخترانی که...!♦️ (بخش اول) 💠یک بار ازش پرسیدم که: احمدمن و تو
♦️دخترانی که...!♦️ (بخش دوم) 🔶همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. درپشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم : خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچکس هم متوجه نمیشود اما بخاطر تو از این از این گناه می‌گذرم.» بعد کتری را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم مشغول آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت... اشک همینطور از چشمانم جاری بود.یادم افتادکه حاج آقا گفته بود: هرکس برای خدا گریه کند خدا او راخیلی دوست خواهد داشت. همین طور که اشک می‌ریختم گفتم:ازاین به بعد برای خداگریه می‌کنم....حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم . همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم . ناخودآگاه از جایم بلند شدم. ازسنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت ها صدا می آمد... همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» وقتی این صدا را شنیدم به اطراف خودم نگاه کردم... دیدم بچه‌ها متوجه نشدند. در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدای زیبا را می‌شنیدم! ... احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت: اینها را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه راترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن. 🔶راوی:دکتر محسن نوری دوست شهید احمدعلی نیری ✅ @vaslekhooban
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠چله گرفته بود تا... به خدمت امام زمان (عج) برسد... اما... ✅ @vaslekhooban
3.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷حکایت مادری که داغ تکه‌تکه ‌شدنِ جگرگوشه‌اش رامی خواهد با ملاقات با مولا و رهبرش خنک کند. ✅ @vaslekhooban
💠روضه خوان، روضه بخوان💠 🔵مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره) میگه: بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون؛ یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟ گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالسِ مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکرد، تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت: مگه ما دل نداریم!؟ چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟ میگه پیش خودم گفتم: دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش با عجله رفتم تا رسیدیم به محل روضه. حسینیه‌ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند. سر خم کردم و وارد حسینیه‌ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر اربابِ عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم. السلام علیک یا ابا عبدالله...دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر ... از آب هم مضایقه کردند کوفیان... دعایی کردم و اومدم بلند بشم با عجله برم که یکی از بچه ها گفت: تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکیِ بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت. با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشتِ سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم... 🔵شام عاشورا (شب شام غریبان ) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم. وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقه‌ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم؛ به من فرمود: آسید علی اکبر، مجالسِ روضه‌ی امروز قبول نیست. گفتم: چراخانوم جان؟ فرمود: نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبانِ مجالس و نیات دیگری روضه خواندی. فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه‌ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه‌ی محله خواندی.... آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم! گفتم: جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟ خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند: اون چای رو من با دست خودم ریخته بودم، چرا روی زمین ریختی!!؟ میگه از خواب بیدار شدم و از آن روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه‌ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود. 🔷بنازم به بزم محبت که در آن گدایی و شاهی برابر نشیند... 🔹منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری ✅ @vaslekhooban
وصل خوبان
#طرح_ناب #روز_عاشورا 🔳یک تنه و تنها ... در میان فوج اعدا ... ☑️ @vaslekhooban
🔴فقط به خاطر او🔴 🔵حاج محمد على يزدى: مردى فاضل و صالح که همیشه در اصلاح آخرت خود بود همسايه اى داشت كه دوران خردسالى را نزد معلم و با هم گذرانده بودند و در بزرگى گمركچى شده بود. پس از مرگ، او را در انگورستان كه نزديك منزل آن مرد صالح بود به خاك سپردند. بيش از يك ماه از مرگ گمركچى نگذشته بود كه مرد صالحی او را در خواب مى بيند كه او حال خوشى دارد و از نعمتهاى الهى بر خوردار است. نزد او مى رود و مى گويد: من از آغاز و انجام و درون و بيرون تو باخبرم. تو كسى نبودى كه درونت خوب باشد و كار زشتت حمل بر صحت شود. نه تقيه و نه ضرورتى ايجاب مى كرد كه بدان شغل اشتغال ورزى و نه ستمديده اى را يارى رساندى، كارَت عذاب آور بود و بس، پس از كجا به اين مقام رسيدى!؟ گفت: آرى، چنان است كه گفتى، من از لحظۀ مرگ تا ديروز در سخت ترين عذاب بودم، اما روز قبل همسر استاد اشرف آهنگر از دنيا رفته و در اينجا به خاكش سپردند (اشاره به جايى كرده كه پنجاه قدم از گورش دورتر بوده است)، ديشب سه مرتبه امام حسين (ع) به ديدنش آمدند. بار سوم فرمودند: عذاب را از اين گورستان بر دارند، لذا من در نعمت و آسايش قرار گرفتم. آن مرد صالح از خواب بيدار شده و در بازار آهنگران به جستجوى استاد اشرف مى رود، او را يافته و از حال همسرش مى پرسد. استاد اشرف مى گويد:ديروز از دنيا رفته و در فلان مكان به خاكش سپرديم. مرد صالح مى پرسد: به زيارت امام حسين (ع) رفته بود؟ استاد مى گويد: نه. مى پرسد:ذكر مصيبت او مى كرد؟ جواب مى دهد: نه. سؤال می كند: روضه خوانى داشت؟ مى گويد:نه، از اين سؤالات چه مقصودى دارى!؟ مرد صالح خوابش را نقل مى كند و مى گويد كه مى خواهم بدانم ميان او و امام حسين (ع) چه رابطه اى بوده؟ استاد اشرف پاسخ مى دهد: هر روز زيارت عاشورا مى خواند.» 🔹هفتاد و دو داستان از شفاعت امام حسین (ع) ☑️ @vaslekhooban
جمعه-انتظارجمعه ی انتظار;.mp3
زمان: حجم: 7.81M
🍃🌸حاج علی بغدادی... 💠شب جمعه، با عجله راهی بغداد بود. بین راه سیّدی ناشناس اما نورانی دید. شنید: «شب جمعه است. میخواهی با من بیایی زیارت؟!» دلش ریخت. ناخودآگاه قبول کرد. چند دقیقه بعد خودش را در حرم دید! ... 🔹نجم‌الثاقب باب ۷حکایت۳۱ ✅ @vaslekhooban
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸شرط بندی لاتها برای عصبانی کردن میرزای قمی ✅ @vaslekhooban