💕 وصال دوست 💕
💕 💕 💕 💕 🇮🇷#شهیدی که تاریخ و لحظه دقیق شهادتش را پیشبینی کرده بود! در #کانال_دختران_عفیف بخوانید
💕 💕 💕 💕
🇮🇷شهیدی که تاریخ و لحظه دقیق شهادتش را پیشبینی کرده بود!
#قسمت_اول
🔵شهید محمدرضا حمامی به تاریخ یک مهر 1336 در مشهد متولد شد.
🌸 وی بعد از پیروزی انقلاب لباس سپاه را بر تن کرد و عازم جبهه شد.
🌸 شهید حمامی مدتی در تیم حفاظت امام خمینی فعالیت داشت اما دوباره به میدان جنگ برگشت و سرانجام در 22 بهمن سال 61 در منطقه فکه عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید.
🌸 آیت الله توسلی و چند نفر دیگر، از طرف شخص امام خمینی برای تشییع جنازه و عرض تسلیت به خانواده او، راهی مشهد مقدس شدند.
🌸 شهید محمدرضا حمامی هنگام شهادت، معروف شد به «داماد یک شبه»، و «حنظله خراسان».
📚 محمد رضا توی عملیات محرم مجروح شد.
وقتی بردندش عقب، به خاطر مسؤولیت هایی که داشت حاضر نشد بستری شود،
🙃 یک مداوا و پانسمان سر پایی؛
بعد هم خودش را سریع گذاشت منطقه.
عملیات که تمام شد،
🙃 اواخر آبان شصت و یک، با هم آمدیم مشهد.
🌸 خبرش را داشتم؛ بار آخری قبل از این که بیاید جبهه، ازدواج کرده بود،
🙃 منتهی فقط در حد یک عقد و شیرینی خوردن.
🌸 عروسی را وعده داده بود برای بعد از عملیات
🌸 بین راه به شوخی می گفت: مجید توی این مرخصی معلوم نیست چقدر کار روی سرم هوار بشه!
〽منظورش گیر و دارهای مراسم دامادی اش بود.
🌸 به آثار مجروحیتش اشاره کردم و با خنده گفتم:
😍 محمدرضا داماد زخم و زیلی هم که خیلی به درد نمیخوره؛
💎 به نظر من باید قبل از هر چیزی فکر یه مداوای اساسی هم برای خودت باشی.
🌸 گفت: اتفاقا خودم هم قصدش رو داشتم، تا ببینم خدا چی بخواد.
🔗دقیق یادم نیست چند روز مشهد ماندیم، ولی می دانم بچه های پادگان امام رضا (سلام الله علیه) تا توانستند کار درست کردند برای محمدرضا؛
💎 پادگان، پادگان آموزشی بود و او هم استاد بحث های تخریب.
🌸 بالأخره آن قدر درگیر کارهای مختلف شد تا این که مجلس عروسی اش درست افتاد همان شبی که باید میرفتیم منطقه.
مجلسش مثل اکثر مجالسی که آن وقت ها بچه ها گرفتند، ساده بود. 😊
☀️ این سادگی توی دل خودش یک معنویتی را پرورش داد که انسان هر چقدر هم که از این بحثها پرت بود،
می توانست متوجه آن معنویت بشود.
🌸 مجلس محمدرضا هم از این قاعده مستثنی نبود.
🌸 با این که آن روزها حضور محمدرضا در منطقه ضروری بود،
🙃 ولی آن شب وقتی ازش خداحافظی می کردم،
🙃 یقین داشتم که فردا تنها باید راهی منطقه شوم؛
💎 طبیعی بود که چند روزی پیش خانمش بماند،
🙃 هیچ کس هم نمی توانست به اش ایراد بگیرد.
🌸 صبح روز بعد، زنگ تلفن خانه ما صدایش بلند شد.
🌸 گوشی را که برمیداشتم، انتظار داشتم هر کسی باشد، غیر از محمدرضا.
🌸 گفت: سلام مجید، چطوری؟ خوبی؟
😆خنده خنده گفتم: میشه آدم با یه شاه دامادی مثل شما صحبت کنه و بد باشه؟
✅ تا مزاح مرا جوابی داده باشد، گفت: ان شاء الله از این شاه دامادی ها قسمت تو هم بشم.
🌸 خواستم باب شوخی را باز کنم، ولی امان نداد و زود پرسید:
مجید قطار مون ساعت چند حرکت می کنه امروز؟😳👇
🔸 شوخی و همه چیز از یادم رفت!
🌼 مثل آدم های برق گرفته، کشیده و با تأکید گفتم: قطارمون؟😳 !
🔹ساده و عادی گفت: آره دیگه، قطار مون. گفتم: سرکار کجا می خوان تشریف بیارن؟ خونسرد گفت: منطقه.
😞ناراحت گفتم: بابا دست بردار محمدرضا، ظاهرا یادت رفته که تو تازه دیشب ازدواج کردیها!
🔹گفت: شاملو به من زنگ زده و گفته خودت رو سریع برسون.
🔸عباس شاملو فرمانده تیپ بود.
می دانستم یک عملیات سخت و پیچیده در پیش است،
🙃 ولی حدس زدم شاید از جریان عروسی خبر نداشته باشد.
🌸 همین را به محمدرضا هم گفتم. گفت: 👌 اتفاقا اولین چیزی که حاجی بهم گفت، تبریک ازدواجم بود، بعدشم خواست برم منطقه.
🌸 من مسؤول طرح و عملیات تیپ بودم و او جانشین.
🌸 روی همین حساب بهش گفتم: محمدرضا من خودم میرم اونجا و تمام کارهای تورو انجام میدم؛ خاطر جمع باش.
🌸 ولی او باز از ساعت حرکت قطار پرسید. با این که می دانستم تقید او به این قضیه، یک تقید ایمانی است، ولی خودم را زدم به آن راه و به شوخی گفتم:
😍 بابا حالا شاملو که نمی خواد اعدامت کنه، چند روزی بمون پیش خانومت، بعد بیا.
🌸 برای این که او را راضی به ماندن کنم، گفتم: اصلا یه کاری می کنیم؛
📞من زنگ می زنم به حاجی و میگم خودش دو، سه روز کارها رو ردیف کنه،
بعدش ما با هم می ریم.
🌸 گفت: آقای شاملو به قدر کافی برای خودش کار و دردسر داره.
🌸 بالأخره آن قدر اصرار کرد تا آخرش کم آوردم و ساعت حرکت قطار را گفتم؛
چهار و بیست دقیقه.
#ادامه_دارد
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💕 وصال دوست 💕
💕 💕 💕 💕 ♋چطور میتوانیم سحر را باطل کنیم؟ 🌸 راهکارهایی برای ابطال سحر و طلسم 🌸 سحر ، جادو، بسته
💕 💕 💕 💕
♋چطور میتوانیم سحر را باطل کنیم؟
🌸 راهکارهایی برای ابطال سحر و طلسم
🌸 سحر ، جادو، بسته شدن بخت، سیاهی و خرافات؛
💎 اینها عباراتی است که در زندگی روزمره ما دهان به دهان میچرخد که برخی به آن اعتقاد دارند و برخی خیر.
🌸 ممکن است برخی از ما به سحر و جادو اعتقاد داشته باشیم و برخی نه.
🌸 اما آنچه مشخص است، این است که سحر و جادو این روزها در زندگی عده ای از مردم وارد شده و تاثیراتی را هم بر آن گذاشته است.
🔹 ظاهراً در قرآن نیز اشارهای به آن شده است
🌺 پس با ما همراه باشید و در #کانال_دختران_عفیف بخوانید 👇
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
#قسمت_اول
💫 سحر در قرآن
🌸 سحر در لغت به معنای انجام کاری باطل است که به شکل حق درآمده که به آن خدعه نیز گفته میشود.
📚 سحر در اصطلاح، مجموعه باورها، اعمال، فنون و روشهایی است که گمان میرود میتوان با بکارگیری آن شرایط طبیعی و فراطبیعی را دگرگون نمود
و بدین ترتیب به اهدافی دست یافت.
🌸 در قرآن کریم ۶۶ آیه به سحر و ساحری اختصاص دارد.
🌸 یکی از آیاتی که از سحر و جادو سخن گفته است، آیه ۱۰۲ سوره بقره است:
✨ و آنچه را که شیطان [صفت]ها در سلطنت سلیمان خوانده [و درس گرفته]بودند، پیروی کردند؛ و سلیمان کفر نورزید،
لیکن آن شیطان [صفت]ها به کفر گراییدند که به مردم سحر می آموختند؛
و [نیز از]آنچه بر آن دو فرشته، هاروت و ماروت، در بابِل فرو فرستاده شده بود [پیروی کردند]،
با اینکه آن دو [فرشته]هیچ کس را تعلیم [سحر]نمی کردند مگر آنکه [قبلًا به او]می گفتند: «ما [وسیله]آزمایشی [برای شما]هستیم، پس زنهار کافر نشوی.»
و [لی]آنها از آن دو [فرشته]چیزهایی می آموختند که به وسیله آن میان مرد و همسرش جدایی بیفکنند.
هر چند بدون فرمان خدا نمی توانستند به وسیله آن به احدی زیان برسانند؛
و [خلاصه]چیزی می آموختند که برایشان زیان داشت، و سودی بدیشان نمی رسانید؛
و قطعاً [یهودیان]دریافته بودند که هر کس خریدار این [متاع]باشد، در آخرت بهرهای ندارد.
وه که چه بد بود آنچه به جان خریدند- اگر می دانستند.
📚 این آیه از سحر و جادوگری در میان مردم بابل سخن میگوید و شاید تنها آیهای است که به تاثیر داشتن سحر اشاره میکند،
آنجا که بیان میکند ساحران بین زن و شوهر جدایی میانداختند.
🌸 به همین دلیل برخی علما سحر بیان شده در این آیه را سحر موثر خوانده اند.
🌸 اما در آیاتی دیگر به بی اثر بودن سحر اشاره شده است، مثلا در آیه ۱۱۶ سوره اعراف که از سحر ساحران فرعون سخن گفته شده است، میفرماید:
🔹 «قَالَ أَلْقُواْ فَلَمَّا أَلْقَوْاْ سَحَرُواْ أَعْینَُ النَّاسِ وَ اسْترَْهَبُوهُمْ وَ جَاءُو بِسِحْرٍ عَظِیمٍ».
📚 در عبارت «سَحَرُواْ أَعْینَُ النَّاسِ» در این آیه اشاره شده که این ساحران تنها چشمان مردم را سحر کردند.
🌸 یعنی با تلقینهایی که ساحران کرده بودند و صحنه سازی هایشان، این چنین در چشم مردم مجسم میشد که چوبها جان گرفته اند.
📚 مفسران درباره سحر و حقیقت داشتن آن دیدگاههای مختلفی دارند.
📚 برخی آن را واقعی میدانند، برخی معتقدند آیات قرآن درباره حقیقی بودن یا نبودن آن سکوت کرده است،
برخی نیز سحر را دارای اثر نمیدانند.
🌸 اکثر مفسران اهل سنت مانند فخر رازی سحر را واقعی میدانند.
🌸 در میان شیعیان نیز برخی مفسران مانند علامه طباطبایی و آیت الله مکارم سحر را حقیقی دانسته اند.
🌸 اما آیت الله مکارم تاکید میکند که این آیات مشخص نمیکند تاثیر سحر تنها روانی است یا تاثیر جسمانی هم دارد.
🌸 راههایی برای نجات از سحر و جادو!
🌸 به نظر شما چرا خدا از بین شرور که به صورت کلی بیان میکند، در سوره فلق فقط این سه تا شر را انتخاب کرده است؟
✅ تاریکی، سحر و حسود؟
✅ ادامه دارد
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💕 وصال دوست 💕
💕 💕 💕 💕 📕آیا شیطان میتواند در قالب انسان ظاهر شود؟ ✅ در #کانال_دختران_عفیف بخوانید 👇 @dokhtara
💕 💕 💕 💕
📕آیا شیطان میتواند در قالب انسان ظاهر شود؟
#قسمت_اول
✅ برخی بر آن هستند که ابلیس نمیتواند در شکل انسانی ظاهر گردد؛ ولی در مقابل عدهای این امر را محال نمیدانند.
🌸 بسیاری از افراد معتقدند که شیطان این فرشته رانده شده میتواند به صورت انسان ظاهر شود و راه افراد را برای رسیدن به جهنم و آتش هموار سازد، اما برخی دیگر بر این ادعا نیستند.
در همین راستا #کانال_دختران_عفیف
قصد دارد تا در این مطلب به موضوع تجسم شیطان در قالب انسان بپردازد، پس با ما همراه باشید.
📚 آیا شیطان میتواند در قالب انسان ظاهر شود؟! / ابلیس چند بار بصورت انسان مجسم شده است؟!
📚آیات قرآنی در مورد شیطان و ماهیت آن
در قرآن آشکارا بیان شده که شیطان از جنیان است:
🔹 وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلیسَ کانَ مِنَ الْجِن... کهف، ۵۰
🌸 قالَ فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعینَ *ص، ۸۲*
🌸 شیطان غیر از اینکه با وسوسه خودش مومن را از غیر مومن غربال میکند،
هیچ گاه بر انسانها تسلط ندارد مگر کسانی که خودشان بخواهند شیطان را ولی خود قرار دهند.
📚 خداوند متعال بر عدم تسلط ظاهری شیطان مگر با وسوسه در سوره سبا آیه ۲۱ اشاره میکند:
🔹 وَ ما کانَ لَهُ عَلَیْهِمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاَّ لِنَعْلَمَ مَنْ یُؤْمِنُ بِالْآخِرَةِ مِمَّنْ هُوَ مِنْها فی شَکٍّ وَ رَبُّکَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ حَفیظ
🌸 شیطان هم نحوهی سلطه خودش را اینگونه بیان میکند که من دعوت کردم و شما قبول کردید:
🌸 امکان ظهور شیطان در قالب انسان
🌸 برخی بر آن هستند که ابلیس نمیتواند در شکل انسانی ظاهر گردد،
ولی در مقابل عدهای بر آنند که دلیلی بر محال بودن این کار وجود ندارد.
🌸 به خصوص که در روایات در این باره به نکتههایی اشاره شده که میرساند شیطان به شکلهای گوناگون از جمله به صورت انسانی هم گاهی ظاهر میشود.
📚 به طور مثال در قرآن آمده است:
🔹 «به یاد آورید هنگامی را که شیطان، اعمال مشرکان را در نظرشان جلوه داد و گفت: هیچ کس از مردم بر شما پیروز نمیگردد و من همسایه شمایم،
🙃 اما هنگامی که دو گروه (جنگجویان و حمایتِ فرشتگان از مؤمنان) را دید،
🙃 به عقب بازگشت و گفت: از شما بیزارم.
چیزی را میبینم که شما نمیبینید»
(انفال آیه ۴۸.)
📖 از ظاهر این آیه به دست میآید که شیطان میتواند به صورت آدمی نمودار شود. (تفسیر نمونه، ج. ۷، ص. ۲۰۱، نشر دارالکتب الاسلامیه، تهران، ۱۳۲۹ ش.)
📒در روایتی که در بسیاری از کتب نقل شده، میخوانیم قریش هنگامی که تصمیم برای حرکت به سوی میدان بدر گرفتند،
از حمله طایفه بنی کنانه ترس داشتند،
زیرا قبلاً با هم دشمنی داشتند.
🌸 در این هنگام ابلیس در چهره «سراقه بن مالک» که از سرشناسان قبیله بنی کنانه بود، به سراغ آنها آمد و اطمینان داد که با شما موافق و هماهنگم.
🌸 کسی بر شما غالب نخواهد شد،
اما به هنگامی که نزول ملائکه را دید، عقبنشینی نمود و فرار کرد.
(شیخ صدوق، امالی، مجلس پانزدهم، حدیث ۱۰)
👈علامه طباطبایی در تفسیر المیزان چندین روایت نقل کرده که در صدر اسلام در چند مورد (در جنگها و مقاطع مختلف) ابلیس به شکل بعضی از کفار نمودار شده و با کفار سخن میگفته و آنها را به مخالفت با پیامبر تشویق نموده است؛
💎 مثلا در روز رحلت پیامبر به صورت «مغیره بن شعبه» نمودار شد و مردم را بر ضد بنیهاشم تحریک کرد.
(المیزان، ج. ۹، ص. ۱۱۰، نشر دار الکتب الاسلامیه، تهران، ۱۳۷۹ ش)؛
🌸 این نکته نیز قابل ذکر است که در بسیاری از داستانها که مبتنی بر احادیث است از ظاهر شدن ابلیس بر انبیا و ائمه و گفت و گوی آنان سخن رفته است.
📚 ادامه دارد
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
هدایت شده از رمانهای کانال دختران عفیف
#قسمت_اول
#رمان_بااجازه_بزرگترها
عکس پروفایلمو عوض کردم.یه عکس گذاشتم از سفر اربعین پارسالم به کربلا. همون لحظه پیام علی که اسم کاربریش طلاییه بود اومد رو صفحه : نیما یه گروه توپ دارم هرشب بحثای سیاسی هم داریم اددت کنم؟ براش سریع تایپ کردم :ول کن علی حوصله ندارم بحث سیاسی رو. سریع تر از من جواب داد: دیوونه بجز اون یه عالمه شعر های زیبا و مداحی و اینا هم هست تو که خوراکته پاشو بیادیگه گناه دارما. هوف بی حوصله ای کشیدم جواب دادم : باشه .
یه شکلک خنده فرستاد و گفت که نوکرمه خندیدم و توی دلم برو بچه پررویی گفتم.
بیخیال گوشی و مجازی شدم. تمرکزم رفت روی کارم.دیگه گوشی موند توی جیبم تا اخر ساعت اداری.موقع اتمام ساعت کاری رفتم پیش سرهنگ محمدی و براش پاجفت کردم . گزارش اون روز تحویل دادم.من عاشق شغلم بودم.عاشق لیان شامپو بازی هایی که بعضی وقتا درگیرش میشدیم.عاشق رنگ سبز پررنگ لباسم بودم.اصولا اسم سپاهی بودن بهم بشدت میومد.
یه قیافه ای داشتم که هرکی میدید یا میگفت بسیجی یا میگفت سپاهی بخور بخواب . برام مهم نبود . من شغلمو دوست داشتم. رفتم توی رختکن لباسمو عوض کنم.توی آینه به خودم دقیق شدم.
موهای مشکی پرپشتم همیشه باعث حسودی دوستام بود و ابروها و ریشمم از این قاعده مستثنی نبودن.ابروهایی که خط پیوندی کمی داشتن اما پر بودن و خط شکستگی کوچیکی روی ابروی چپم یادگار شیطنت های بچگیم با محسن بود.سینه ی پهن و هیکل ورزیده ای داشتم.قدم حدودا یک و نود بودو از خودم و قیافه و هیکلم بشدت راضی بودم و شاکر خدا.
از اداره زدم بیرون و با پراید خوشگلم با سرعت روندم سمت خونه.قرار بود با بچه ها بریم کوهسار جوجه بزنیم.توی راه مامانم تماس گرفت
- جانم مامان؟
. +سلام پسرم خوبی ؟خسته نباشی عزیزدلم
. -ممنونم مامان جان سلام.جون دلم؟سریع بگو که پشت فرمونم
. +وای.هیچی مامان خواستم بگم لباس اتوکردنی داری؟ من توی اتاقتون نرفتم .
-اره مامان لباس فرممو اتو کن و لباس آبیم که خط های ریز سرمه ای داره.
. +باشه نیماجان.خداحافظ
. -خداحافظ عزیزدلممممم
مامانم همه کسم بود.عاشقش بودم.با بابام رابطه خوبی نداشتم.اکثرا دعوا میکردیم یا فقط سلام و علیک بینمون بود.نه فقط من که داداش بزرگترم محسن هم این مشکلو داشت.البته محسن با مامان هم سرسنگین بود چون یه دختری رو میخاست و مامان مخالفت کرد و گفت که باید از هم کفو دختر بگیریم محسن هم دیگه خواستگاری نرفت که نرفتو لج کرد.بنظرم دیوونس.آخه چرا بخاطر یه دختر باید اینکارو کرد.اون یه غریبست اما مامان کسیه که خدا و اهل بیت خیلی سفارش احترامشو کردن.
ما وضع مالی خوبی داشتیم.ساکن غرب تهران و نزدیک دریاچه چیتگر بودیم و بابا بازنشسته ی مجلس بود.توی مجلس توی یکی از کمیسیون ها کار میکرد و الان دو سه سالی میشد که بازنشسته شده بود و ور دل حاج خانومش صبحشو شب میکرد .ولی جدا از همه اینها بابا همه مارو مستقل بار آورده بود .هم من که نظامی بودم هم محسن که باشگاه پینت بال داشت هم خواهرمون مینا که از همه بزرگتر بود و هم دانشجو بود و هم توی یک شرکتی حسابدار و اونم مجرد بود.
گوشیم رگباری پیام میومد و میلرزید توی جیبم و من هی میگفتم به خودم که آخه پسر دیوونه چرا اینترنتو خاموش نکردی
تااینکه رسیدم خونه و گوشیمو چک کردم.بین علی و یه دختری توی گروه به اسم بانوی گمنام دعوای شدیدی درگرفته بود و دختره علی رو متهم به مزاحمت مجازی میکرد و در اخرش از گروه خارج شد.چشمام گرد شده بود به علی پیام دادم علی چخبرشده ؟ جواب داد امشب تو کوهسار میگم برات و بعدشم کلی استیکر خنده گذاشت.
#نویسنده_مهربانی
💕 💕 💕 💕
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_اول
وقتی سمانه خانوم این خبر را بهش داد تنش گر گرفت.
احساس کرد الان که از گرما قلبش از حرکت ب ایسته.
احساس شرم و خجالت باعث میشد آرزو کنه که ای کاش هیچ وقت ازدواج نکرده بود ای کاش سهیل همین الان میرفت زیر ماشین تا دیگه مجبور نمی شد هر چند وقت یکبار خبر خرابکاریها شو از این و اون بشنوه خبر هرزه بازیاشو خبر روابط پنهانی هاشو با زن های دیگه که خیلی زود به گوشش می رسید.
حالا که همسایه فضول شون براش خبر آورده بود که شوهرت رو دیروز با پیر دختره طبقه بالایی دیدم که داشتن دم در گل می گفتن و گل می دادن فاطمه خودش را از تک و تا ننداخت و خیلی جدی با حالت عصبانی گفت:
_ خانوم شما چطور به خودتون جرأت میدید به مردم تهمت بزنید حتما شوهر من با اون خانوم کار داشتند شما هر دو نفری که دارن با هم حرف میزنند رو به چشم بد میبینید؟
_ آره حتما داشتن با هم حرف می زدن!!حتما داشتن در مورد شارژ ساختمان حرف میزدند ها؟؟!!
_ به هر حال این موضوع به شما ربطی نداره
_ من دلم برای جوونی تو میسوزه دختر به خودت رحم نمیکنی به این دوتا طفل معصوم رحم کن که چهار روز دیگه نمیتونن تو جامعه سرشونو بلند کنن.
فاطمه سکوت کرد نمیدونست باید چی بگه سمانه خانم راست می گفت حداقل خودش که میدونست شوهرش اهل چه برو بیاهاییه، خیلی وقت نبود که فهمیده بود الان ۵ سالی از ازدواجشون می گذشت اما چون سهیل همیشه برای ماموریت به شهرهای دیگه سفر می کرد هیچ وقت نفهمیدی بود که شوهرش چه اخلاقات بدی داره، همیشه فکر میکرد اختلافش توی اعتقاداتش با سهیل فقط محدود میشد به نماز خوندن یا توی ماه رمضون روزه نگرفتن، اما الان یک سالی هست که به خاطر تغییر موقعیت سهیل دیگه خبری از ماموریت ها نیست و در نتیجه تازه داشت میفهمید چرا روز ازدواجشان دخترخالش ازش خواهش کرده بود که با سهیل ازدواج نکنه و گفته بود سهیل اون مرد پاکی که تو فکر می کنی نیست...
ادامه دارد....
#کانال_دختران_عفیف 🌸
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت اول)
#قسمت_اول
💠مقدمه:
نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی در جهان آخرت است که با استفاده از آیات و روایات به تصویر ذهنی درآمدهاند و ان شاالله که منشأ تذکر و بیداری قرار گیرد. 🌻لازم به ذکر هست که ما از کتابی استفاده میکنیم که در آن از احادیث و روایات معتبر استفاده شده و مورد تایید عالم گرانقدر «آیت الله جعفر سبحانیست» و مورد استقبال قرار گرفته است...
✍قسمت اول:
🔴حالت احتضار:
💠چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم میداد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد. 💥کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند. همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آنها اشک در چشمهایشان حلقه بسته بود. ❄️چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کردهام. فکرش به شدت آزارم میداد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. ⚡️در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا میکشاند، 🍀 در قسمت پاها هیچگونه دردی احساس نمیکردم اما هرچه دستش به طرف بالا میآمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس میکردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود. 🌾تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی میکرد که احساس میکردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید. 🍃عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عمو جان شهادت را بگو... 🌱من میگویم و تو تکرار کن:
اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را میدیدم و صدایش را میشنیدم. 🔅لبهایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره هیکلهای سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم
.
✅ شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش میکنند اما هرگز گمان نمیکردم آنها در اغفال من توفیقی داشته باشند....
✍ادامه دارد...
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
📚داستان
❤#عاشقانہ_دو_مدافع ❤
#قسمــــــت_اول
_آخــــر هفتہ قـــرار بود بیان واســــہ خواستگارے
زیاد برام مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقے بیوفتہ حتے اسمشم نمیدونستم ، مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطــر مامان قبول کردم کہ بیان برای آشنایے ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
_عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا پیش🌹 شهید گمنام 🌹
شهیدے ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقے ک همیشہ وقتی ی مشکلے برام پیش میومد کمکم میکرد ...
🌹فرزند روح الله🌹
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
@vesal_doost
این هفتہ بر عکس همیشہ چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخہ گل گرفتم
کلےبا شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصے داشتم پیشش
_بهش گفتم:شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب ک چی الان این چی بود من گفتم.. ...
من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما....
احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـن سمت پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونہ
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
-اسمااااااااء
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
_(ای واے خدا ) سلام مامان جانم❓
_جانت بے بلا فردا چی میخواے بپوشے❓
_فردا❓
_اره دیگہ خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یہ چادر مگہ چہ خبره یہ آشنایی سادست دیگہ عروسے ک نیست....
این و گفتم و رفتم تو اتاقم
ی حس خاصے داشتم نکنه بخاطر فردا بود⁉️
وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جاݧ مـن...
همینطورے ک داشتم فکر میکردم خوابم برد....
#خانوم_علے_آبادے
◀️ ادامــــــہ دارد....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@vesal_doost doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈