eitaa logo
💕 وصال دوست 💕
369 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
616 ویدیو
32 فایل
در ایتا eitaa.com/vesal_doost در سروش Sapp.ir/vesal_doost در روبیکا rubika.ir/vesal_doost در بله https://ble.ir/vesal_doost در اینستا @vesaldoost در واتساپ https://chat.whatsapp.com/JFw2hUS18igI0VGjwM1j8n @vesal_doost 👈 🌸 🌼 🌺 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس پروفایلمو عوض کردم.یه عکس گذاشتم از سفر اربعین پارسالم به کربلا. همون لحظه پیام علی که اسم کاربریش طلاییه بود اومد رو صفحه : نیما یه گروه توپ دارم هرشب بحثای سیاسی هم داریم اددت کنم؟ براش سریع تایپ کردم :ول کن علی حوصله ندارم بحث سیاسی رو. سریع تر از من جواب داد: دیوونه بجز اون یه عالمه شعر های زیبا و مداحی و اینا هم هست تو که خوراکته پاشو بیادیگه گناه دارما. هوف بی حوصله ای کشیدم جواب دادم : باشه . یه شکلک خنده فرستاد و گفت که نوکرمه خندیدم و توی دلم برو بچه پررویی گفتم. بیخیال گوشی و مجازی شدم. تمرکزم رفت روی کارم.دیگه گوشی موند توی جیبم تا اخر ساعت اداری.موقع اتمام ساعت کاری رفتم پیش سرهنگ محمدی و براش پاجفت کردم . گزارش اون روز تحویل دادم.من عاشق شغلم بودم.عاشق لیان شامپو بازی هایی که بعضی وقتا درگیرش میشدیم.عاشق رنگ سبز پررنگ لباسم بودم.اصولا اسم سپاهی بودن بهم بشدت میومد. یه قیافه ای داشتم که هرکی میدید یا میگفت بسیجی یا میگفت سپاهی بخور بخواب . برام مهم نبود . من شغلمو دوست داشتم. رفتم توی رختکن لباسمو عوض کنم.توی آینه به خودم دقیق شدم. موهای مشکی پرپشتم همیشه باعث حسودی دوستام بود و ابروها و ریشمم از این قاعده مستثنی نبودن.ابروهایی که خط پیوندی کمی داشتن اما پر بودن و خط شکستگی کوچیکی روی ابروی چپم یادگار شیطنت های بچگیم با محسن بود.سینه ی پهن و هیکل ورزیده ای داشتم.قدم حدودا یک و نود بودو از خودم و قیافه و هیکلم بشدت راضی بودم و شاکر خدا. از اداره زدم بیرون و با پراید خوشگلم با سرعت روندم سمت خونه.قرار بود با بچه ها بریم کوهسار جوجه بزنیم.توی راه مامانم تماس گرفت - جانم مامان؟ . +سلام پسرم خوبی ؟خسته نباشی عزیزدلم . -ممنونم مامان جان سلام.جون دلم؟سریع بگو که پشت فرمونم . +وای.هیچی مامان خواستم بگم لباس اتوکردنی داری؟ من توی اتاقتون نرفتم . -اره مامان لباس فرممو اتو کن و لباس آبیم که خط های ریز سرمه ای داره. . +باشه نیماجان.خداحافظ . -خداحافظ عزیزدلممممم مامانم همه کسم بود.عاشقش بودم.با بابام رابطه خوبی نداشتم.اکثرا دعوا میکردیم یا فقط سلام و علیک بینمون بود.نه فقط من که داداش بزرگترم محسن هم این مشکلو داشت.البته محسن با مامان هم سرسنگین بود چون یه دختری رو میخاست و مامان مخالفت کرد و گفت که باید از هم کفو دختر بگیریم محسن هم دیگه خواستگاری نرفت که نرفتو لج کرد.بنظرم دیوونس.آخه چرا بخاطر یه دختر باید اینکارو کرد.اون یه غریبست اما مامان کسیه که خدا و اهل بیت خیلی سفارش احترامشو کردن. ما وضع مالی خوبی داشتیم.ساکن غرب تهران و نزدیک دریاچه چیتگر بودیم و بابا بازنشسته ی مجلس بود.توی مجلس توی یکی از کمیسیون ها کار میکرد و الان دو سه سالی میشد که بازنشسته شده بود و ور دل حاج خانومش صبحشو شب میکرد .ولی جدا از همه اینها بابا همه مارو مستقل بار آورده بود .هم من که نظامی بودم هم محسن که باشگاه پینت بال داشت هم خواهرمون مینا که از همه بزرگتر بود و هم دانشجو بود و هم توی یک شرکتی حسابدار و اونم مجرد بود. گوشیم رگباری پیام میومد و میلرزید توی جیبم و من هی میگفتم به خودم که آخه پسر دیوونه چرا اینترنتو خاموش نکردی تااینکه رسیدم خونه و گوشیمو چک کردم.بین علی و یه دختری توی گروه به اسم بانوی گمنام دعوای شدیدی درگرفته بود و دختره علی رو متهم به مزاحمت مجازی میکرد و در اخرش از گروه خارج شد.چشمام گرد شده بود به علی پیام دادم علی چخبرشده ؟ جواب داد امشب تو کوهسار میگم برات و بعدشم کلی استیکر خنده گذاشت. 💕 💕 💕 💕 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
علی پسر محجوبی بود.بطوری که گاهی فکرمیکردم محسن عزیزتره واسم یا علی؟! توی کوهسار بعد از جوجه زدنو درازکشیدن و چرت زدن بچه ها علی بهم اشاره کرد که پاشو قدم بزنیم،نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت: نیما بنظرت اگه ادم عاشق یه کاربر مجازی بشه خیلی خره؟! خندیدم و گفتم: اره خیلییییی!! اخم کرد و گفت : ولی من عاشق شدم! . دهنم بازموند.گفتم: علی چی میگی؟عاشق کی شدی؟همون دختره؟؟سریع برگشت سمتم: . -نه بابا . عاشق دوستش شدم و بهش گفتم که به دوستش بگه اما اون اومد تو گروه آبرومو برد دختره ی دیوانه. . +حقت بود.پسر تو خجالت نکشیدی؟آفرین علی آقا حالا دنبال ارتباط با نامحرمی؟! . -بخدا اونجور که فکرمیکنی نیست.گفتم دوبار ببینیم همو اگه دیدیم بهم میخوریم دیگه به خانواده ها بگیم. سکوت کردم و چیزی نگفتم.از علی بعید بود،پسر حاج یونس که توی بازار نزدیک مسجد ارک مغازه پاچینی فروشی داشت و پاچینی هاش انقد خوشمزه بودن که دستو پاتم میخوردی باهاشون و علی هم وردست باباش بود.علی دوست داشت مثل من پاسدار بشه.ولی خب باباش نذاشت و گفت پول توی بازاره.حالا علی عاشق شده بود.عاشق اکانت کاربری و یه عکس پروفایل!! چندهفته بود که از اون ماجرا و جوجه بازی گذشته بود.از وقتی فهمیدم که علی با اون دختر خانم یکبار بیرون رفته باهاش سرسنگین شدم.محسن میگفت علی حق داره و من میگفتم ازاولش باید رسمی جلو میرفت و این کارها از یک پسر هیئتی که ادعا مذهبی بودن داره بعیده.چی بگم من که سردر نمیاوردم.من سرم به عشقم یعنی شغلم گرم بود. و این کارهارو قبول نداشتم و کلا تفکراتم با خانواده فرق میکرد. یه هفته ای ازاون ماجرا گذشته بود و داشتم از سرکار برمیگشتم که علی رو دیدم با یه خانمی توی خیابون ماشینو شناخت و تا بخوام بپیچم یه سمتی ، برام دست تکون داد.فحشی زیر لب دادم به خودم و بوق زدم و نگه داشتم .هردوشون سوار شدن .دخترخانم خیلی موجهی بنظر میومد البته اگه ارتباط باعلی که نامحرمش بود رو فاکتور میگرفتم.سلامی رد و بدل کردیم و بعد یکم سکوت درحالی که دنده رو عوض میکردم به علی نگاه کردم که متفکر رو به جلو خیره شده بود.صدامو صاف کردم تا توجهش بهم جلب بشه. -چخبرا علی آقا؟ +سلامتی نیما جان.تو چخبر؟ -منم سلامتی.حاجی خوبه؟ +خوبن سلام دارن گله میکنن که سر نمیزنی دیگه بهشون. و نگاه پرسشگر و مواخذه گرشو بهم دوخت.باز صدامو صاف کردم و سری تکون دادم.علی که دید جوابی نمیگیره خودش ادامه داد: -راستش ما دیشب خواستگاری حاج خانوممون بودیم.خواستم بهت نگم و بذارم تا عقدمون توی خماری بمونی اما دیدم من مثل تو بیمعرفت نیستم و دلم طاقت نمیاره پونه هم اصرار داشت که اقا نیما بهترین دوستته و باید بهش بگی.یکبار اون اوایل رفتیم بیرون اونم مادرم تماس گرفت خونشون اجازه گرفت برادر نیما اینقدرا هم ما ((سرفه مسخره ای کرد)) نیستیم خیلی خوشحال شدم جوری که با صدای بلند گفتم آخ علی نوکرتممممم و بعد یهو یادم افتاد که خانومشم تو ماشین نشسته.از آینه نگاه شرمنده ای به عقب انداختم و به تقلید از علی که نامزدشو حاج خانوم صدا زده بود گفتم مبارک باشه حاج خانوم حلال بفرمایید.دختر که اسمش پونه خانم بود لبخند خجولی زد و سرشو پایین انداخت.راستش از قضاوت خودم شرمنده بودم و علی هم خودش فهمیده بود شرمندگیمو ولی به روی خودش نمیاورد و حسابی سر به سرم میذاشت... 💕 💕 💕 💕 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
از اون روز که علی و پونه خانم رو دیدم حدودا دوهفته ای گذشته بود با علی رفته بودیم برای جشن نامزدی میوه و شیرینی بخریم.علی با وسواس میوه انتخاب میکرد و من سربسرش میذاشتم که با این سرعتِ تو میوه بعد از نامزدی هم دست مهموناتون نمیرسه.توی این مدت چندین و چند بار با علی و خانومش بیرون رفتیم و خانومش دیگه منو برادر یا داداش یا گاهی هم به فایمیلیم صدا میکرد.از حجب و حیا و متانت پونه خانم خیلی خوشم میومد و توی دلم میگفتم که روزی که ازدواج کنم حتما همسرم رو دوست صمیمی این دختر میکنم چون میدیدم که چقدر خانم و باشخصیت هستش.دوست داشتم که مراودات خانوادگی بیشتری کنیم. توی این بین ، بین علی و خانواده ی من شکراب شده بود و اونم بخاطر حرفهایی که مامانم به حاج خانوم مادر علی زده بود پیش اومده بود.مامان معتقد بود که توی این دور و زمونه پسر باید سی سالش تموم بشه تا بتونه یه زندگی رو اداره کنه و الان زوده برای پسر بیست و چهارساله ای مثل علی و مامانِ علی هم دوستی دیرینه ای با مامان من داشت یه جوری مامان خانوم مارو پیچونده بود که پیچ نمیپیچه! خلاصه که جشن نامزدیشون به نحو احسن برگزار شد و بینشون هم محرمیتی خونده شد تا زمان عروسیشون رابطه ی حلالی داشته باشن و این به خواست خود علی و همسرش بود. شب نامزدی من اخر از همه از خونه علی اینا بیرون اومدم.بهترین رفیقم بود و براش سنگ تموم گذاشتم ، اخر شب صدام کرد و گفت که یکی از دوستای همسرش ماشین گیرش نیومده و اگه میشه من ببرمش.بدون لحظه ای فکرقبول کردم.اصلا حواسم نبود که اون یه دختر جوان و همسن و سال همسرعلی باشه احتمالا.و اگه کسی مارو ببینه چه فکری میکنه؟!... یکم که گذشت علی و پونه و یه دخترخانم چادری جلوم واستادن.خداحافظی کردم و دخترخانم رو به سمت ماشین راهنمایی کردم.دخترخانم صندلی عقب نشست و من معتجب توی دلم گفتم مگه من راننده شخصیتم بیشعور؟! ولی بلافاصله پشیمون شدم چون دخترخانم گفت : -ببخشید که عقب نشستم ترسیدم یه وقت برای شما توی این محل مشکلی پیش بیاد. 💕 💕 💕 💕 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
. و من به گفتن خواهش میکنم مشکلی نیست اکتفا کردم.و وجدانم منو بخاطر قضاوت بیجام سرزنش کرد.ادرس رو پرسیدم و فهمیدم که خونشون خیلی خیلی دوره.ما غرب ترین نقطه تهران بودیم و اونها شرق بودن.تهرانپارس زندگی میکردن.پس سعی کردم یکم بیشترگاز بدم تا زودتر برگردم خونه.در طول راه گاهی توی آینه نگاهی بهش مینداختم که متفکر اطرافشو نگاه میکرد .ناگهان سرشو چرخوند و نگاه منو شکار کرد،اخم ریزی کرد و من حس نا امنی که توی چشماش جوونه زد رو دیدم پس سریع کلمات رو ردیف کردم و اصلا نفهمیدم چی میگم از شدت دستپاچگی: . -ببخشید شما همون دوستی نیستید که توی گروه موکب سیاسی گرد و خاک راه انداختید؟ . اینبار ترس توی چشماش جاشو به تعجب داد: -من گردوخاک کردم؟ . گوشه ابرومو با انگشت شستم خاروندم: +بله دیگه،مگه شما بانوی گمنام نیستید؟ . -آهان بله خودمم.اون موقع علی آقا درست منظورشونو نرسوندن فکرکردم که قصد دوستی و مزاحمت دارن بعدشم خودشون حرفایی زدن که من مجبور شدم توی گروه مطرح کنم. . +کار خوبی کردین تنها کسی که تونسته حال علی رو بگیره تاحالاش که شما بودین!! . نرم و بیصدا خندید...خندید و توی دلم ، نمیدونم چطور بگم! انگار توی قلبم هزاران ماهی قرمز کوچولو شروع به حرکت کردن،چند صدم ثانیه محو خندیدنش شدم و با چراغ زدن ماشین پشتی به خودم اومدم.دوباره نگاهی به آینه انداختم که باز با اخمش مواجه شدم و رویی که از من و آینه وسط ماشین گرفته بود... توی دلم شروع به ذکر گفتن کردم: یا خیرالحبیب یا خیرالحبیب .... من چم شده بود؟! این چه حالی بود؟دیگه توی آینه نگاه نکردم و وقتی جلوی درخونشون پیاده شد با صدای ضعیفی تشکر و خداحافظی کرد و من فقط سر تکون دادم و پامو روی گاز فشار دادم.یجورایی فرار کردم از خودش از لبخند قشنگش از چشمای قهوه ای کنجکاوش...همش یکساعت نبود که دیده بودمش و اینجوری شده بودم، باورم نمیشد این حال عجیب چی بود که یهو سراغم اومد؟!...خدایا .... ترمز دستی رو کشیدم نگاهی به اطرافم کردم،اصلا نفهمیدم چطوری شده بود که رسیده بودم به کوهسار.توی کوهسار چندین سال پیش پنج تا شهید گمنام دفن کرده بودن و اسم اون مکان شده بود تپه لاله ها.این تپه محل ارامش من بود.منبع تغذیه ی روحم بود.خوشحال بودم، ناراحت یا عصبی یا هرحالی که داشتم فقط این پنج تا سنگ قبر آرومم میکردن و منظره ای که به وسعت کل تهران بود.چراغها سوسو میزدن و صدای باد که پرچم های بزرگ یاحسین رو تکون میداد سکوت شب رو میشکست. ذهنم خالی خالی بود... . 💕 💕 💕 💕 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
. خیلی تعجب کردم.یکی از همکارا نوشته بود که داریم لیست ماموریت آموزشی میزنیم برای زاهدان اسم تورو هم رد کنم؟! توی دلم گفتم ای لعنت به این شانس. براش تایپ کردم: -اگه رد نکنی چی؟ داشت خوابم میبرد که جواب داد: +اونوقت باید بفرستیمت پاکستان هاهاها زیر لب یه بیمزه نثارش کردم و فهمیدم که چاره دیگه ای نیست.یه باشه ردکن شفتالوی خوشمزه براش فرستادم و به دنیای بیهوشی رفتم. . صبح که بیدار شدم به خانواده اعلام کردم که ماموریت باید برم سیستان و مامانمم که همیشه اشکش لب مشکش بود با بغض و ناراحتی اعلام کرد که منو میکشه اگه مراقب خودم نباشم😂 خلاصه که رفتیم سرکار و اومدیم و دیدم مامانم یه ساک به اندازه پونزده روز واسم بسته.صورتشو بوسیدم و همزمان با اهنگ شادی که از تلویزیون پخش میشد دستاشو با دستام گرفتمو بردم بالا و دستاشو تکون دادم.خجالت زده خندید و اعتراض کرد.مینا که کنجکاو شده بود اومد توی اتاق من و با خنده از پشت کمرمو بغل کرد و گفت : احوال داداش خوشتیپ؟! چرخیدم سمت یکی یه دونه خواهرم: +الحمدلله خوبم،شما چطوری خانم خانما؟ سرکار چخبر؟ -سلامتی هیچ خبری نیست.کدوم شهر باید بری؟چه روزی راه می افتی؟ +خب خداروشکر کسی اذیتت کرد به من بگو آبجی بزرگه!باید برم زاهدان احتمالا.فردا صبح هم راه می افتم.راستی آبجی جان بعد شام بیا تو اتاقم کارت دارم مامانم که با لذت نگاهمون کرد یکی یه بوسه کاشت رو پیشونی هامون و علاوه بر اون لپ مینا رو هم محکم بوسید و صدای ایشششش منو دراورد و رفت آشپزخونه. مینا که از فضولی نمیدونست چیکار کنه پرید رو تخت محسن که با فاصله از تخت من بود و دستاشو مالید بهمدیگه و پرسید خبببب چه خبررر؟! -سلامتی چرا مثل خانم مارپل شدی؟! +حرف بعد شامتو الان بگو -نوچ نمیشه بالشت محسنو پرت کرد سمتم و جاخالی دادم.از رو نرفت.شلوار پیرهن شارژر سوییچ و هرچی از محسن روی اون تخت بود سمتم پرت کرد و جیغ جیغ میکرد . با صدای آخی برگشتیم عقب و دیدیم بابا که میخاست بره توی اتاق خودشون و باید از جلوی اتاق ما رد میشد مورد اصابت یکی از موشک های مینا خانم قرار گرفته.بابا با اخم و غیض برگشت سمت من و با تشر پرسید: +چه خبره اقا نیما؟جنگ رو از سوریه کشیدین تو اتاق؟! -به من چه بابا؟! مینا پرت میکرد من که نزدیک شمام:( مینا با چاپلوسی و‌عشوه ی دخترونش رفت سمت بابا و صورتشو بوسید و با ببخشید حلش کرد و باز پرید توی اتاق و‌ در رو بست!داشتم تختو مرتب میکردم که بیهوا پرید رو کولم. مینا همیشه این کارو میکرد با اینکه خواهر بزرگه بود اما انقد ظرافت داشت و کوچولو موچولو بود که من گاهی به شوخی میزدمش زیر بغلم و جیغشو درمیاوردم.بین من و محسن هم،من هم قد بلندتر بودم هم درشت هیکل تر بخاطر شغلم. من که انتظار این حرکتو از مینا نداشتم با کله رفتم تو دیوار و خودشم وسط اتاق ولو شد.با حرص برگشتم سمتش و‌گفتم : بابا چته اخه دختر اینقدر وحشی؟؟؟ چشماشو گرد کرد و گفت بیتربیت با بزرگترت درست حرف بزنااااا . نیشخندی زدم و زیر لب به طعنه گفتم اره بزرگتر !! بلند شد به سمتم حمله ور شد و من توی یه حرکت نشستم رو شکمش و حالا قلقلک نده کی قلقلک بده.هی جیغ میزد و میگفت ولم کن. میکشمت.و این تهدیدای الکی.محسن وارد اتاق شد و‌نگاه خسته ای بهمون انداخت.لامپو خاموش کرد و با همون لباسای بیرون ولو شد رو تختش : بچه ها برین بیرون همو جرواجر کنید من خستم میخام بخوابم.مینا و من یه نگاه بهمدیگه کردیم و ... 💗 💕 💕 💕 💕 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
📚 ❤ خیلی تعجب کردم.یکی از همکارا نوشته بود که داریم لیست ماموریت آموزشی میزنیم برای زاهدان اسم تورو هم رد کنم؟! توی دلم گفتم ای لعنت به این شانس. براش تایپ کردم: -اگه رد نکنی چی؟ داشت خوابم میبرد که جواب داد: +اونوقت باید بفرستیمت پاکستان هاهاها زیر لب یه بیمزه نثارش کردم و فهمیدم که چاره دیگه ای نیست.یه باشه ردکن شفتالوی خوشمزه براش فرستادم و به دنیای بیهوشی رفتم. . صبح که بیدار شدم به خانواده اعلام کردم که ماموریت باید برم سیستان و مامانمم که همیشه اشکش لب مشکش بود با بغض و ناراحتی اعلام کرد که منو میکشه اگه مراقب خودم نباشم😂 خلاصه که رفتیم سرکار و اومدیم و دیدم مامانم یه ساک به اندازه پونزده روز واسم بسته.صورتشو بوسیدم و همزمان با اهنگ شادی که از تلویزیون پخش میشد دستاشو با دستام گرفتمو بردم بالا و دستاشو تکون دادم.خجالت زده خندید و اعتراض کرد.مینا که کنجکاو شده بود اومد توی اتاق من و با خنده از پشت کمرمو بغل کرد و گفت : احوال داداش خوشتیپ؟! چرخیدم سمت یکی یه دونه خواهرم: +الحمدلله خوبم،شما چطوری خانم خانما؟ سرکار چخبر؟ -سلامتی هیچ خبری نیست.کدوم شهر باید بری؟چه روزی راه می افتی؟ +خب خداروشکر کسی اذیتت کرد به من بگو آبجی بزرگه!باید برم زاهدان احتمالا.فردا صبح هم راه می افتم.راستی آبجی جان بعد شام بیا تو اتاقم کارت دارم مامانم که با لذت نگاهمون کرد یکی یه بوسه کاشت رو پیشونی هامون و علاوه بر اون لپ مینا رو هم محکم بوسید و صدای ایشششش منو دراورد و رفت آشپزخونه. مینا که از فضولی نمیدونست چیکار کنه پرید رو تخت محسن که با فاصله از تخت من بود و دستاشو مالید بهمدیگه و پرسید خبببب چه خبررر؟! -سلامتی چرا مثل خانم مارپل شدی؟! +حرف بعد شامتو الان بگو -نوچ نمیشه بالشت محسنو پرت کرد سمتم و جاخالی دادم.از رو نرفت.شلوار پیرهن شارژر سوییچ و هرچی از محسن روی اون تخت بود سمتم پرت کرد و جیغ جیغ میکرد . با صدای آخی برگشتیم عقب و دیدیم بابا که میخاست بره توی اتاق خودشون و باید از جلوی اتاق ما رد میشد مورد اصابت یکی از موشک های مینا خانم قرار گرفته.بابا با اخم و غیض برگشت سمت من و با تشر پرسید: +چه خبره اقا نیما؟جنگ رو از سوریه کشیدین تو اتاق؟! -به من چه بابا؟! مینا پرت میکرد من که نزدیک شمام:( مینا با چاپلوسی و‌عشوه ی دخترونش رفت سمت بابا و صورتشو بوسید و با ببخشید حلش کرد و باز پرید توی اتاق و‌ در رو بست!داشتم تختو مرتب میکردم که بیهوا پرید رو کولم.... مینا همیشه این کارو میکرد با اینکه خواهر بزرگه بود اما انقد ظرافت داشت و کوچولو موچولو بود که من گاهی به شوخی میزدمش زیر بغلم و جیغشو درمیاوردم.بین من و محسن هم،من هم قد بلندتر بودم هم درشت هیکل تر بخاطر شغلم. من که انتظار این حرکتو از مینا نداشتم با کله رفتم تو دیوار و خودشم وسط اتاق ولو شد.با حرص برگشتم سمتش و‌گفتم : بابا چته اخه دختر اینقدر وحشی؟؟؟ چشماشو گرد کرد و گفت بیتربیت با بزرگترت درست حرف بزنااااا . نیشخندی زدم و زیر لب به طعنه گفتم اره بزرگتر !! بلند شد به سمتم حمله ور شد و من توی یه حرکت نشستم رو شکمش و حالا قلقلک نده کی قلقلک بده.هی جیغ میزد و میگفت ولم کن. میکشمت.و این تهدیدای الکی.محسن وارد اتاق شد و‌نگاه خسته ای بهمون انداخت.لامپو خاموش کرد و با همون لباسای بیرون ولو شد رو تختش : بچه ها برین بیرون همو جرواجر کنید من خستم میخام بخوابم.مینا و من یه نگاه بهمدیگه کردیم و ..... 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ هر شب راس ساعت 21 با ادامه رمان همراه باشید 💕 💕 💕 💕 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
🎈 . و همزمان پریدیم روی محسن و با بالشت زدیم توی سر و صورتش.دادوهوارش بلند شده بود و اونم مثل مینا داشت تهدید میکرد که اره نشونتون میدم!! یکم که خسته شدیم بیخیال شدیم و نشستیم کنارهمدیگه و سرمونو تکیه دادیم به دیوار.محسن پقی زد زیر خنده.میناپرسید: -چرا میخندی؟! +یه حسی به من میگه این ماموریت اخر نیماس اخه شنیدم شهدا شب اخرشون که پیش خانواده بودن خیلی خاص بوده. نیما یکی زد تو کله محسن و گفت زبونتو گاز بگیر.ولی من رفتم تو فکر و حسابی تحت تاثیر حرفش قرار گرفتم.راست میگفت.ما هیچوقت اینجوری باهم جور نمیشدیم.با محسن که اصلاااا.محسن انقد ادم تو داری بود که ما نمیفهمیدیم شاده یا غمگین! حتی سر شام هم این فکر ازم دور نشد که یعنی این ماموریت برای شهادتمه؟!بعد شام، مینا اومد توی اتاق و یه نگاه به محسنی که طبق روال همیشه شام نخورده خوابیده بود انداخت.روی تختم نشسته بودم و داشتم با علی چت میکردم درمورد ماموریتم .اومد روی تخت دراز کشید و سرشو گذاشت روی پام.ما سه تا از بچگی روابط بیش از حد صمیمانه ای داشتیم به حدی که بچگیمون حتما باید سه تایی میچسبیدیم بهمدیگه میخوابیدیم عین جوجه ها ولی خب با قضیه شکست عشقی محسن این صمیمیت از طرف محسن کمرنگ شد و گوشه گیر شد ولی من و مینا همچنان جونمون درمیرفت برای همدیگه.از زیر یه دونه زد زیر گوشیم و گوشیمم پرت شد رو تخت.نیشخندی زد و گفت :خبببب میشنوم. پوفی کشیدم : آبجی تروخدا بین خودمون باشه ها -باشه +یجوری گفتی باشه که یعنی بین خودمون و بقیه دنیا میمونه -عههه گمشو +خدایا توکل به خودت یه بسم الله توی دلم گفتم و دلمو زدم به دریا و با حس گناه و شرمندگی از حسی که توی دلم جوونه زده براش گفتم. مینا از خوشحالی نمیدونست بشینه پاشه برقصه منو بزنه خودشو بزنه جیغ بزنه چیکار کنه!!دستاشو گرفتم و نشوندمش کنارخودم و ازش خواهش کردم خودشو کنترل کنه اخه هنوز خبری نبود که.اونم هی وصله میچسبوند که جوجه ی ما عاشق شده داداش کوچولو عاشق شده. ولی یهو چشمش به محسن افتاد و همونجور که میخندید اشکش چکید...سرشو تکیه داد به شونم و زیرلب گفت که : -نیما مراقب دلت باش.عاقبتت نشه مثل محسن ... من طاقت ندارم تورو هم اینجوری ببینم که میمیرم.... از غصه ی محسن مخم درد گرفت و قلبم مچاله شد... برادر طفلک من... به نشونه حمایت دستی به سر خواهر عزیزم کشیدم و گفتم تا مامان اینا راضی نباشن حتی بهش فکرنمیکنم! موقعی که مینا داشت از اتاقم خارج میشد لبخند مهربونی زد و گفت که خودش مامانو نرم میکنه. . 💕 💕 💕 💕 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈