eitaa logo
💕 وصال دوست 💕
387 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
616 ویدیو
32 فایل
در ایتا eitaa.com/vesal_doost در سروش Sapp.ir/vesal_doost در روبیکا rubika.ir/vesal_doost در بله https://ble.ir/vesal_doost در اینستا @vesaldoost در واتساپ https://chat.whatsapp.com/JFw2hUS18igI0VGjwM1j8n @vesal_doost 👈 🌸 🌼 🌺 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ❤ خیلی تعجب کردم.یکی از همکارا نوشته بود که داریم لیست ماموریت آموزشی میزنیم برای زاهدان اسم تورو هم رد کنم؟! توی دلم گفتم ای لعنت به این شانس. براش تایپ کردم: -اگه رد نکنی چی؟ داشت خوابم میبرد که جواب داد: +اونوقت باید بفرستیمت پاکستان هاهاها زیر لب یه بیمزه نثارش کردم و فهمیدم که چاره دیگه ای نیست.یه باشه ردکن شفتالوی خوشمزه براش فرستادم و به دنیای بیهوشی رفتم. . صبح که بیدار شدم به خانواده اعلام کردم که ماموریت باید برم سیستان و مامانمم که همیشه اشکش لب مشکش بود با بغض و ناراحتی اعلام کرد که منو میکشه اگه مراقب خودم نباشم😂 خلاصه که رفتیم سرکار و اومدیم و دیدم مامانم یه ساک به اندازه پونزده روز واسم بسته.صورتشو بوسیدم و همزمان با اهنگ شادی که از تلویزیون پخش میشد دستاشو با دستام گرفتمو بردم بالا و دستاشو تکون دادم.خجالت زده خندید و اعتراض کرد.مینا که کنجکاو شده بود اومد توی اتاق من و با خنده از پشت کمرمو بغل کرد و گفت : احوال داداش خوشتیپ؟! چرخیدم سمت یکی یه دونه خواهرم: +الحمدلله خوبم،شما چطوری خانم خانما؟ سرکار چخبر؟ -سلامتی هیچ خبری نیست.کدوم شهر باید بری؟چه روزی راه می افتی؟ +خب خداروشکر کسی اذیتت کرد به من بگو آبجی بزرگه!باید برم زاهدان احتمالا.فردا صبح هم راه می افتم.راستی آبجی جان بعد شام بیا تو اتاقم کارت دارم مامانم که با لذت نگاهمون کرد یکی یه بوسه کاشت رو پیشونی هامون و علاوه بر اون لپ مینا رو هم محکم بوسید و صدای ایشششش منو دراورد و رفت آشپزخونه. مینا که از فضولی نمیدونست چیکار کنه پرید رو تخت محسن که با فاصله از تخت من بود و دستاشو مالید بهمدیگه و پرسید خبببب چه خبررر؟! -سلامتی چرا مثل خانم مارپل شدی؟! +حرف بعد شامتو الان بگو -نوچ نمیشه بالشت محسنو پرت کرد سمتم و جاخالی دادم.از رو نرفت.شلوار پیرهن شارژر سوییچ و هرچی از محسن روی اون تخت بود سمتم پرت کرد و جیغ جیغ میکرد . با صدای آخی برگشتیم عقب و دیدیم بابا که میخاست بره توی اتاق خودشون و باید از جلوی اتاق ما رد میشد مورد اصابت یکی از موشک های مینا خانم قرار گرفته.بابا با اخم و غیض برگشت سمت من و با تشر پرسید: +چه خبره اقا نیما؟جنگ رو از سوریه کشیدین تو اتاق؟! -به من چه بابا؟! مینا پرت میکرد من که نزدیک شمام:( مینا با چاپلوسی و‌عشوه ی دخترونش رفت سمت بابا و صورتشو بوسید و با ببخشید حلش کرد و باز پرید توی اتاق و‌ در رو بست!داشتم تختو مرتب میکردم که بیهوا پرید رو کولم.... مینا همیشه این کارو میکرد با اینکه خواهر بزرگه بود اما انقد ظرافت داشت و کوچولو موچولو بود که من گاهی به شوخی میزدمش زیر بغلم و جیغشو درمیاوردم.بین من و محسن هم،من هم قد بلندتر بودم هم درشت هیکل تر بخاطر شغلم. من که انتظار این حرکتو از مینا نداشتم با کله رفتم تو دیوار و خودشم وسط اتاق ولو شد.با حرص برگشتم سمتش و‌گفتم : بابا چته اخه دختر اینقدر وحشی؟؟؟ چشماشو گرد کرد و گفت بیتربیت با بزرگترت درست حرف بزنااااا . نیشخندی زدم و زیر لب به طعنه گفتم اره بزرگتر !! بلند شد به سمتم حمله ور شد و من توی یه حرکت نشستم رو شکمش و حالا قلقلک نده کی قلقلک بده.هی جیغ میزد و میگفت ولم کن. میکشمت.و این تهدیدای الکی.محسن وارد اتاق شد و‌نگاه خسته ای بهمون انداخت.لامپو خاموش کرد و با همون لباسای بیرون ولو شد رو تختش : بچه ها برین بیرون همو جرواجر کنید من خستم میخام بخوابم.مینا و من یه نگاه بهمدیگه کردیم و ..... 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ هر شب راس ساعت 21 با ادامه رمان همراه باشید 💕 💕 💕 💕 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
🎈 . و همزمان پریدیم روی محسن و با بالشت زدیم توی سر و صورتش.دادوهوارش بلند شده بود و اونم مثل مینا داشت تهدید میکرد که اره نشونتون میدم!! یکم که خسته شدیم بیخیال شدیم و نشستیم کنارهمدیگه و سرمونو تکیه دادیم به دیوار.محسن پقی زد زیر خنده.میناپرسید: -چرا میخندی؟! +یه حسی به من میگه این ماموریت اخر نیماس اخه شنیدم شهدا شب اخرشون که پیش خانواده بودن خیلی خاص بوده. نیما یکی زد تو کله محسن و گفت زبونتو گاز بگیر.ولی من رفتم تو فکر و حسابی تحت تاثیر حرفش قرار گرفتم.راست میگفت.ما هیچوقت اینجوری باهم جور نمیشدیم.با محسن که اصلاااا.محسن انقد ادم تو داری بود که ما نمیفهمیدیم شاده یا غمگین! حتی سر شام هم این فکر ازم دور نشد که یعنی این ماموریت برای شهادتمه؟!بعد شام، مینا اومد توی اتاق و یه نگاه به محسنی که طبق روال همیشه شام نخورده خوابیده بود انداخت.روی تختم نشسته بودم و داشتم با علی چت میکردم درمورد ماموریتم .اومد روی تخت دراز کشید و سرشو گذاشت روی پام.ما سه تا از بچگی روابط بیش از حد صمیمانه ای داشتیم به حدی که بچگیمون حتما باید سه تایی میچسبیدیم بهمدیگه میخوابیدیم عین جوجه ها ولی خب با قضیه شکست عشقی محسن این صمیمیت از طرف محسن کمرنگ شد و گوشه گیر شد ولی من و مینا همچنان جونمون درمیرفت برای همدیگه.از زیر یه دونه زد زیر گوشیم و گوشیمم پرت شد رو تخت.نیشخندی زد و گفت :خبببب میشنوم. پوفی کشیدم : آبجی تروخدا بین خودمون باشه ها -باشه +یجوری گفتی باشه که یعنی بین خودمون و بقیه دنیا میمونه -عههه گمشو +خدایا توکل به خودت یه بسم الله توی دلم گفتم و دلمو زدم به دریا و با حس گناه و شرمندگی از حسی که توی دلم جوونه زده براش گفتم. مینا از خوشحالی نمیدونست بشینه پاشه برقصه منو بزنه خودشو بزنه جیغ بزنه چیکار کنه!!دستاشو گرفتم و نشوندمش کنارخودم و ازش خواهش کردم خودشو کنترل کنه اخه هنوز خبری نبود که.اونم هی وصله میچسبوند که جوجه ی ما عاشق شده داداش کوچولو عاشق شده. ولی یهو چشمش به محسن افتاد و همونجور که میخندید اشکش چکید...سرشو تکیه داد به شونم و زیرلب گفت که : -نیما مراقب دلت باش.عاقبتت نشه مثل محسن ... من طاقت ندارم تورو هم اینجوری ببینم که میمیرم.... از غصه ی محسن مخم درد گرفت و قلبم مچاله شد... برادر طفلک من... به نشونه حمایت دستی به سر خواهر عزیزم کشیدم و گفتم تا مامان اینا راضی نباشن حتی بهش فکرنمیکنم! موقعی که مینا داشت از اتاقم خارج میشد لبخند مهربونی زد و گفت که خودش مامانو نرم میکنه. . 💕 💕 💕 💕 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💕 وصال دوست 💕
🌙 و صدای قدم ماه خدا می آید.. 💠 پیامبر اکرم(ص): چون رمضان آید درهای بهشت باز شده و درهای دوزخ بسته
اما وقتی رسید به هال دید تلویزیون روشنه و سهیل با نگاهی سرد و یخ زده داره نگاه میکنه، تعجب کرد، فکر نمیکرد سهیل تا الان نخوابیده باشه، به سمتش رفت و با این که دلش نمیخواست باهاش حرف بزنه، دلش سوخت و گفت:از دیشب تا حاال نخوابیدی؟ سهیل جوابی نداد و فقط به صفحه تلویزبون نگاه میکرد، فاطمه دوباره گفت:-نمی خوای بخوابی؟ وقتی جوابی نشنید شونه ای بالا انداخت و رفت. وضو که گرفت، سجاده صورتی رنگی که توش تسبیح سر عقدشون، خاک فکه و مقداری گلبرگ گل محمدی داشت رو باز کرد، چادر سفید عبادتش رو پوشید و با االله اکبر گفتن مشغول بندگی شد. در تمام این مدت سهیل به تلویزیون چشم دوخته بود اما فکرش به شدت مشغول بود، متعجب بود از این که فاطمه این طور بی محابا ازش خواسته که طلاقش بده، میدونست سر عقد بهش قول داده بود هیچ وقت بهش خیانت نکنه. اما خیانت.... خیانت کلمه سنگینیه برای او و کارهاش.... نه نه ... نمیتونست قبول کنه که فاطمه به اون به چشم یک خائن نگاه میکنه... اون هیچ وقت روح و احساسش رو به کس دیگه ای نداده بود، فقط جسمش بود .... روی راه حلهای ممکن فکر کرد، میتونست به فاطمه قول بده که دیگه از اینکارها نمی کنه، یا می تونست ازش عذرخواهی کنه و از دلش در بیاره، اگه میتونست کسی رو این وسط واسطه قرار بده خیلی بهتر بود ... اصلا می تونست همچین قولی بده؟ خودش رو که میشناخت، و این میل سرکش رو که سالهای ساله باهاشه... گیج و کالفه بود ... ادامه دارد... 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
🌸سه دقیقه تا قیامت() 💥هرچه شوخی کرده بودم اینجا جدی جدی ثبت شده بود.. اعمال خوب من همه از پرونده هم خارج می‌شد و به پرونده دیگران منتقل می‌شد. 💠نکته دیگری که شاهد بودن اینکه هر چی به سنین بالاتر می رسیدم ثواب کمتری از نمازهای جماعت و هیئت ها در نامه عمل می دیدم. 🍃 به جوانی که پشت میز نشسته بود گفتم: در این روزها من همه نمازهایم را به جماعت خواندم. در این شب ها به هیئت رفته‌ام. چرا اینها در نامه عملم نیست؟؟ ✨رو به من کرد و گفت: نگاه کن هر چه سن و سالت بیشتر می‌شد ریا و خودنمایی در اعمالت‌زیادتر می‌شد! ☘اوایل خالصانه به مسجد می‌رفتی اما بعدها به مسجد می‌رفتی تا تو را ببینند تا رفقایت نگویند چرا نیامدی! اگر واقعا برای خدا بود چرا به فلان مسجد یا هیئت که دوستانت نبودن نمیرفتی؟ 🌺سوره کهف آیه ۴۹: "نیت و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده می‌شود؛ پس گناهکاران را می‌بینی در حالی که از آنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و می‌گویند: ✔️وای بر ما چه کتابی است که هیچ عمل کوچک و بزرگی را کنار نگذاشته، مگر اینکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر می‌بینند و پروردگار به هیچکس ستم نمی‌کند. ♦️صفحات را که ورق می زدم وقتی عملی بسیار ارزشمند بود آن عمل درست در بالای صفحه نوشته شده بود. 🔰در یکی از صفحات به صورت بسیار بزرگ نوشته شده بود: کمک به یک خانواده فقیر. 💠شرح جزئیات و فیلم آن موجود بود ولی راستش را بخواهید هر چه فکر کردن به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم. 🌸 یعنی دوست داشتم اما توان مالی نداشتم که به آنها کمک کنم.آن خانواده را می‌شناختم در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند، خیلی دلم می خواست به آنها کمک کنم. 🔅برای همین یک روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم به دو نفر از اعضای فامیل که وضع مالی خوبی داشتند مراجعه کردم و شرح حال آن خانواده را گفتم. ♦️اما آنها اعتنایی نکردند.حتی یکی از آنها به من گفت:بچه این کارها به تو نیامده این کار بزرگترهاست! ✅ آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشتم، وقتی این برخورد را با من داشتند من هم دیگر پیگیری نکردم. اما عجیب بود که در نامه عمل من کمک به خانواده فقیر ثبت شده بود. ♻️ به جوان پشت میز گفتم: من که کاری نتوانستم بکنم برای این خانواده. ✅او گفت: نیت این کار را داشتی و در این راه تلاش کردی اما به نتیجه نرسیدی. برای همین حرکتی که کردی در نامه اعمالت ثبت شده. 💟ادامه در پست بعدی @vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈 https://www.instagram.com/p/CBmS7S5jX8u/?igshid=uq9gzcp81p43
🌸سه دقیقه تا قیامت() 💟بعدها حدیث رسول گرامی اسلام در نهج الفصاحه صفحه ۵۹۳ را دیدم. خداوند می‌فرماید: وقتی بنده من کار نیکی اراده کند و نکند یا نتواند انجام دهد آن را یک کار نیک برای او حساب میکند. 💠 البته فکر و نیت کار خوب در بیشتر صفحات ثبت شده بود. 🔆هر جایی که دوست داشتم کار خوبی انجام دهم ولی امکانش را نداشتم برای اجرای آن قدم برداشته بودم در نامه عمل من ثبت شده بود. ❇️ولی خدا را شکر که نیت‌های گناه و نادرست ثبت نمی‌شود. در صفحات بعدی و جای جای این کتاب مشاهده می کردم که چنین اتفاقی افتاده یعنی نیت های خوب من ثبت شده اما با اشتباهات و گناهانی که هیچ منفعتی برای من نداشت از بین رفته بودند.. ادامه دارد.. @vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈 https://www.instagram.com/p/CBmTGHyDm0q/?igshid=1i6iugg0p0wub
🌸سه دقیقه تا قیامت(#قسمت_ششم) 💟بعدها حدیث رسول گرامی اسلام در نهج الفصاحه صفحه ۵۹۳ را دیدم. خداوند می‌فرماید: وقتی بنده من کار نیکی اراده کند و نکند یا نتواند انجام دهد آن را یک کار نیک برای او حساب میکند. 💠 البته فکر و نیت کار خوب در بیشتر صفحات ثبت شده بود. 🔆هر جایی که دوست داشتم کار خوبی انجام دهم ولی امکانش را نداشتم برای اجرای آن قدم برداشته بودم در نامه عمل من ثبت شده بود. ❇️ولی خدا را شکر که نیت‌های گناه و نادرست ثبت نمی‌شود. در صفحات بعدی و جای جای این کتاب مشاهده می کردم که چنین اتفاقی افتاده یعنی نیت های خوب من ثبت شده اما با اشتباهات و گناهانی که هیچ منفعتی برای من نداشت از بین رفته بودند.. ادامه دارد.. #سه_دقیقه_در_قیامت @vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 📚 ❤️ ❤️ 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 خانم محمدے❓❓❓❓ سرمو برگردوندم ازم فاصلہ داشت دویید طرفم نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر موقعے ک باهام حرف میزد سرش پاییـݧ بود اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم _سلام صبح شما هم بخیر 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم راستش...من... انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید (آقای محسنی )پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ خانم محمدے روزتون بخیر سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشیف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنها❓❓❓ اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد خندیدو گفت:اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود❓زشت بود❓ نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا❓❓بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری ب ایـݧ فک.تازه اول جوونیتہ تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده. نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے.... ◀️ ادامــــہ دارد..... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈