eitaa logo
💕 وصال دوست 💕
388 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
616 ویدیو
32 فایل
در ایتا eitaa.com/vesal_doost در سروش Sapp.ir/vesal_doost در روبیکا rubika.ir/vesal_doost در بله https://ble.ir/vesal_doost در اینستا @vesaldoost در واتساپ https://chat.whatsapp.com/JFw2hUS18igI0VGjwM1j8n @vesal_doost 👈 🌸 🌼 🌺 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 💕 💕 💕 🇮🇷شهیدی که تاریخ و لحظه دقیق شهادتش را پیش بینی کرده بود! 🌸 شاملو، فرمانده تیپ، با عقب تماس گرفت و کسب تکلیف کرد. 🌸 طولی نکشید که دستور عقب نشینی تا ارتفاعات رملی «خان» و «چومان» و «مل عمرا» صادر شد. 📚 این عقب نشستن خودش قصه پرغصه ای داشت که شرحش بماند؛ همین قدر بگویم سه، چهار روز پرالتهاب گذشت تا توانستیم خودمان را برسانیم به آن ارتفاعات و کمی ثبات پیدا کنیم. 🌸 در این مدت، اوضاع و احوال منطقه با آتش و خون همراه بود؛ عراق از آن طرف همه هست و نیستش را گذاشته بود که میان سرخطهایی را که تیپ ما گرفته، از دست ما دربیاورد؛ 💎 ما هم از این طرف، با جنگ و دندان می جنگیدیم و نمی گذاشتیم. 🌸 توی این مدت، محمدرضا دایم همه طول خط را می رفت و می آمد. 🌸 راهنمایی های به موقع اش، تلفات ما را به حداقل رسانده بود. 🌸 صبح روز پنجم، ارایش تیپ ما طوری شده بود که از جناح راست، به اصطلاح نظامی، به دشمن پهلو داده بودیم. 🌸 با این که عراقیها به ما دید نداشتند، ولی گلوله های خمپاره و توپ شان، می خورد اطراف سنگرهامان و بچه ها را حسابی اذیت می کرد. 🌸 محمدرضا تا توانست، جناح راست را تقویت کرد. 🌸 دایم هم به بچه ها سفارش می کرد هوای آن سمت را بیشتر داشته باشند که جلوی نفوذ دشمن گرفته شود. 🔸 در همین حال، حواسش به آتشهای هدایت شده دشمن هم بود. 🌸 با کمک سیدی که خبره کار بود، مدتی قضیه را بررسی کرد. 🌸 بالأخره فهمید طرف ارتفاع رملی چومان، یکی از دیده بان های حرفه ای دشمن مخفی شده و با دادن گرا به قبضه های آتش، دارد گلوله ها را سمت ما هدایت می کند. 🌸 این آتشباران تا ساعت ده ادامه داشت. محمدرضا رفت پیش فرمانده تیپ. 🌸 گفت: حاجی من دیگه تاب ندارم ببینم بچه ها این طوری دارن جلوی چشمم تیکه، پاره میشن! 🌸 شاملو گفت: اون دیده بان بیشرف، واقعا دیده بانه! 🌼 یه نیروی کار کشته باید بره شرش رو کم کنه که الآن ندارم. 🌸 محمدرضا گفت: شما اگه قبول کنی، خودم ان شاء الله کلکش رو می کنم. 🌸 شاملو اولش زیر بار نرفت؛ اصرار محمدرضا اما از یک طرف، و کلافه شدن خودش از طرف دیگر؛ وادارش کرد رضایت بدهد. 🌸 محمدرضا بدون یک لحظه معطلی راه افتاد طرف ارتفاعی که الان دیده بان شده بود. 🌸 چند تا از بچه های اطلاعات عملیات، روی حساب علاقه شدیدی که به او داشتند، خواستند بروند کمکش، نگذاشتم. 🌸 گفتم: رفتن شما جز دست و پاگیرشدن برای اون، هیچ فایده دیگه ای نداره. 🌸 از نگاه همه تشویش و نگرانی می بارید. شاید اگر کس دیگری می رفت، بچه ها این طور حساس نمی شدند. 🌸 به هر تقدیر نشستیم به تماشا تا ببینیم ماجرا به کجا می کشد. 🌸 محمدرضا با توکل و معنویتی که داشت، توانست موضع دیده بان را به خوبی کشف کند. 🌸 وقتی نزدیک مخفی گاهش رسید، او متوجه شد و سریع شروع کرد تیراندازی. 🌸 محمدرضا هم بلافاصله سنگر گرفت و جوابش را داد. 🌸 تو یک فرصت مناسب، مثل یک شکارچی زبردست توانست کفتار را از لانه اش بکشد بیرون و با گلوله بزندش. 🌸 گلوله جای کاری نخورد، ولی دیده بان مجروح شد. همین شد یک برگ برنده دست محمدرضا. در نهایت دیده بان را وادار کرد از پشت تپه بیاید بیرون. 🌸 من که مرتب دوربین می کشیدم و تمام دور و اطرافش را میپاییدم، یکهو چشمم افتاد به سه، چهار تا عراقی که از گرد راه رسیدند. 🌸 می خواستند دیده بان را نجات دهند. 🌸 محمدرضا متوجه آنها نشد، چون دقیقا پشت سرش بودند. 🌸 انگار بندبند وجودم به هیجان آمد. 🌸 رو کردم به بچه ها و داد زدم: تیراندازی کنید؟ تیراندازی کنید! 🌸 فهمیدند چی شده، هر کی با هر سلاحی که دستش بود به آن طرف تیراندازی کرد. 🌸 محمدرضا متوجه شد. سریع برگشت و به طرف آنها تیراندازی کرد. با این که دو تاشان را راهی جهنم برزخیشان کرد، ولی نفر سوم توانست او را به رگبار ببندد. 🌸 جلوی چشم های از حدقه درآمده ما، محمدرضا نقش زمین شد؟ ✅ توی همان حیص و بیص، سر و کله یکی از بچه های بسیجی آنجا پیدا شده بود. 🌸 یک رادیو دستش گرفته بود که روشن بود و صدایش زیاد. آمدم با عصبانیت بگویم خاموشش کند که یک دفعه صدای الله اکبر اذان از رادیو بلند شد. 🌸 این دقیقا همان لحظه ای بود که محمدرضا گلوله خورد و توی خون خودش غلتید. 🌸 همین کافی بود تا مرا یاد قطار و یاد آن یادداشت بیندازد. بی اختیار زدم توی سرم. چشمهام سیاهی رفت. 🍃 وقتی به خودم آمدم، دیدم دارم به شدت گریه می کنم. بچه ها دورهام کرده بودند. 🌸 یکیشان گفت: نگران نباش آقا مجید، ان شاء الله طوریش نشده. 🌸 دیگری گفت: اون آدم کارکشته ایه، قطعا خودش رو به مردن زده تا عراقیها گورشون رو گم کنن. 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💕 💕 💕 💕 🌸 چطور می‌توانیم سحر را باطل کنیم؟ 🌸 راهکار‌هایی برای ابطال سحر و طلسم 🌸 ۱ ـ. پناه بردن به خداوند (گفتن اعوذ بالله من الشیطان الرجیم) و زیاد خواندن سوره‌های فلق و ناس؛ 🌸 ۲- خواندن آیه ۵۱ و ۵۲ سوره قلم (یعنی از: «و إن یکادالّذین ... تا آخر سوره») و هم چنین خواندن «آیة الکرسی». 🌸 ۳- حاج شیخ عباس قمی در کتاب مفاتیح الجنان از امیرالمونین علی علیه السلام نقل نموده است که جهت باطل کردن سحر این جملات را بنویسید و همراه خود داشته باشید: 🔹 «بِسمِ الله وَ بِالله، بِسمِ الله وَ ما شاءَالله، بِسم الله لاحَولَ ولاقُوّه الا بالله، قالَ موسی ما جِئتُم بِه السِّحرُ اِنَّ اللهَ سَیُبطِلُهُ اِنَّ اللهَ لا یُصلِحُ عَملَ المُفسِدینَ، فَوَقَعَ الحَقُّ و بَطَلَ ما کانُوا یَعمَلونَ فَغُلِبوا هُنالِکَ وَانقَلَبُوا صاغِرینَ» 🌸 ۴- همچنین از حضرت روایت شده است: جهت محفوظ ماندن از سحر و جادو، شب‌ها پس از نماز و روز‌ها پیش از نماز هفت مرتبه بخوانید: 🔹 «بِسمِ الله وَ بِالله سَنشُدُّ عَضُدَکَ بِأخیک وَ نَجعَلَ لَکُما سُلطاناً فَلا یَصِلونَ إلَیکُما بِآیاتِنا أنتُما وَ مَن اتَّبَعَکُما الغالِبون». 🌟محمد بن مسلم از امام صادق علیه السلام نقل کرده: 🔹 جهت بطلان سحر، این دعا را بنویسید و همراه خود نگه دارید: «قالَ موسی ما جِئتُم بِهِ السِّحر إنَّ الله سَیُبطِلُه إنّ الله لا یُصلِحُ عَملَ المُفسِدین و یَحِقّ الله الحَقّ بِکلِماتِه و لَو کَرِهَ المُجرِمون اَأنتم أشَدُّ خَلقاً أمِ السماءَ بنا‌ها رَفعَ سَمکَها فَسوّاها» تا آخر آیات سوره نازعات. در ادامه: «فَوَقَعَ الحَقُّ و بَطَلَ ما کانُوا یَعمَلونَ فَغُلِبوا هُنالِکَ وَانقَلَبُوا صاغِرینَ و أُلقی السَّحرةُ ساجدین، قالوا آمَنّا بِربِّ العالَمین رَبِّ موسی وَ هارون» 🌸 ۵- خواندن این آیه نیز جهت خنثی کردن اثر سحر وارد شده است: 🔹 «إنَّ ربّکم اللهُ الَذی خَلقَ السَموات وَ الأرض فی سِتةِ أیّام ثُمَّ استوی عَلی العَرش یُغشِی اللیل النَهار یَطْلبه حثیثاً و الشَّمْس وَ القَمر و النُجوم مُسخّرات بِأمره ألاَ لَه الخَلق و الأمر تَبارکَ اللهُ رَبّ العالَمین». «ادْعُوا رَبَّکُمْ تَضَرُّعاً وَ خُفْیَةً إِنَّهُ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ وَ لا تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها وَ ادْعُوهُ خَوْفاً وَ طَمَعاً إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ الْمُحْسِنِین». 🌸 ۶- در صحیفه الرضا از امام رضا علیه السلام نقل شده است: به جهت دفع ضرر سحر و بطلان آن دستت را مقابل صورت قرار بده و بخوان: 🔹 «بِسمِ الله الْعَظیم رَبّ الْعرشِ الْعظیم إلاّ ذَهبت و انْقرضت». 🌸 ۷- علامه کفعمی دعایی به عنوان حدیث قدسی نقل کرده است که خداوند به حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمود: کسی که دوست دارد از سحر در امان باشد، بگوید: 🔹 «اللَّهُمَّ رَبَّ مُوسَی وَ خَاصَّهُ بِکَلَامِهِ وَ هَازِمَ مَنْ کَادَهُ بِسِحْرِهِ بِعَصَاهُ وَ مُعِیدَهَا بَعْدَ الْعَوْدِ ثُعْبَاناً وَ مُلَقِّفَهَا إِفْکَ أَهْلِ الْإِفْکِ وَ مُفْسِدَ عَمَلِ السَّاحِرِینَ وَ مُبْطِلَ کَیْدِ أَهْلِ الْفَسَادِ مَنْ کَادَنِی بِسِحْرٍ أَوْ بِضُرٍّ عَامِداً أَوْ غَیْرَ عَامِدٍ أَعْلَمُهُ أَوْ لَا أَعْلَمُهُ وَ أَخَافُهُ أَوْ لَا أَخَافُهُ فَاقْطَعْ مِنْ أَسْبَابِ السَّمَاوَاتِ عَمَلَهُ حَتَّی تُرْجِعَهُ عَنِّی غَیْرَ نَافِذٍ وَ لَا ضَارٍّ لِی وَ لَا شَامِتٍ بِی إِنِّی أَدْرَأُ بِعَظَمَتِکَ فِی نُحُورِ الْأَعْدَاءِ فَکُنْ لِی مِنْهُمْ مُدَافِعاً أَحْسَنَ مُدَافَعَةٍ وَ أَتَمَّهَا یَا کَرِیم». 🌸 ۸- صدقه دادن ان شاء الله با تداوم صدقه، تغییر محل زندگی، و تکرار سوره «یس» مشکلات و نفوس بد از اطراف شما دور خواهد شد؛ 💎 و در هر صورت به خداوند و حاکمیت اراده الهی همچنان معتقد باشید چه بسا همین فراز و نشیب‌ها دامی از سوی شیطان باشد که ایمان شما را متزلزل کند؛ 💎 لذا با پایداری و استقامت ایمان خود را حفظ کنید تا در نتیجه آن شیطان ناامید شود و در‌های رحمت الهی به سوی شما باز گردد. 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💕 💕 💕 💕 📕آیا شیطان می‌تواند در قالب انسان ظاهر شود؟ 🌸 جدایی از شیطان 🌸 منظور از ظاهر شدن شیطان این نیست که از ماهیت حقیقی خود خارج می‌شود و تغییر ماهیت دهد؛ بلکه منظور آن است که در قوه حس و ادراک انسان به صورت‌های مختلفی محسوس می‌شود، بدون این که تبدل ماهیتی صورت گیرد. 📚 در مقابل جمعی از مفسران از آیه: «إنّه یریکم هو و قبیله من حیث لا ترونهم؛ (اعراف آیه ۲۷.) در حقیقت او (شیطان) و قبیله‌اش شما را از آن جا که آن‌ها را نمی‌بیند، می‌بیند» ✨ غیر قابل رؤیت بودن شیطان و جن را استنباط می‌کنند و می‌گویند: معلوم می‌شود که آدمی نمی‌تواند شیطان را با شکل و صورت خودش ببیند. 🌸 ظاهراً منافاتی بین این دو دیدگاه و دو رویکرد وجود ندارد، 🙃 چون مراد آیه شاید عدم رؤیت شیطان، مربوط به صورت واقعی او باشد؛ یعنی کسی شیطان را به صورت واقعیش نمی‌بیند، 🙃 اما شیطان ممکن است به صورت انسان ناپاک و یا موجودی دیگر نمودار گردد و برخی او را بینند، 🙃 اما در عین حال از بعضی روایات معلوم می‌شود که انبیا (علیهم السلام) ابلیس را به صورت واقعیش دیده‌اند. (تفسیر نمونه، ج. ۷، ص. ۲۰.) 🌸 شیطان نه تنها به صورت پیامبر و امامان ظاهر نمی‌شود، بلکه به صورت شیعیان پاک و اولیای الهی هم ظاهر نمی‌شود. 🌸 رسول خدا فرمود: شیطان در صورت من درنیاید و نه در صورت احدی از اوصیایم و نه در صورت احدی از شیعیان. 📚 امّا این که شیطان یا جن از اسرار درون آدمی و نیت و قصد او خبردار باشد که مثلاً فردا چه کاری قصد دارد، انجام دهد؛ هرگز چنین علم و احاطه علمی ندارد. 🌸 در هیچ جایی چنین ادعایی نشده به خصوص این که این گونه امور از مصادیق علم غیب است. 🔹 علم غیب را غیر از خدا و برخی بندگان پاک او (انبیا و اولیا) که از خداوند دریافت نموده‌اند، کسی دیگر نمی‌داند. 🌸 شیطان هرگز چنین قدرت و صلاحیتی ندارد که از آن گونه امور خبردار شود. 📚 رسول الله فرمود: 🔹 «هر کس که مرا در خواب ببیند، پس مرا به واقع دیده است، زیرا شیطان به من تشبیه پیدا نمی‌کند و به شکل من ظاهر نمی‌شود». (محدث قمی، سفینة البحار، ج. ۱، ماده شطن، ص. ۶۹۹.) 🌸 نیز روایت شده که شیطانی است «مذهّب» نام که بر هر صورتی ظاهر می‌شود، مگر در صورت پیامبر و وصی پیامبر. 📚 شیطان نه تنها به صورت پیامبر و امامان ظاهر نمی‌شود، بلکه به صورت شیعیان پاک و اولیای الهی هم ظاهر نمی‌شود. 🌸 رسول خدا فرمود: شیطان در صورت من درنیاید و نه در صورت احدی از اوصیایم و نه در صورت احدی از شیعیان». (شیخ صدوق، امالی، مجلس یازدهم، ح. ۱۰.) 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
از اون روز که علی و پونه خانم رو دیدم حدودا دوهفته ای گذشته بود با علی رفته بودیم برای جشن نامزدی میوه و شیرینی بخریم.علی با وسواس میوه انتخاب میکرد و من سربسرش میذاشتم که با این سرعتِ تو میوه بعد از نامزدی هم دست مهموناتون نمیرسه.توی این مدت چندین و چند بار با علی و خانومش بیرون رفتیم و خانومش دیگه منو برادر یا داداش یا گاهی هم به فایمیلیم صدا میکرد.از حجب و حیا و متانت پونه خانم خیلی خوشم میومد و توی دلم میگفتم که روزی که ازدواج کنم حتما همسرم رو دوست صمیمی این دختر میکنم چون میدیدم که چقدر خانم و باشخصیت هستش.دوست داشتم که مراودات خانوادگی بیشتری کنیم. توی این بین ، بین علی و خانواده ی من شکراب شده بود و اونم بخاطر حرفهایی که مامانم به حاج خانوم مادر علی زده بود پیش اومده بود.مامان معتقد بود که توی این دور و زمونه پسر باید سی سالش تموم بشه تا بتونه یه زندگی رو اداره کنه و الان زوده برای پسر بیست و چهارساله ای مثل علی و مامانِ علی هم دوستی دیرینه ای با مامان من داشت یه جوری مامان خانوم مارو پیچونده بود که پیچ نمیپیچه! خلاصه که جشن نامزدیشون به نحو احسن برگزار شد و بینشون هم محرمیتی خونده شد تا زمان عروسیشون رابطه ی حلالی داشته باشن و این به خواست خود علی و همسرش بود. شب نامزدی من اخر از همه از خونه علی اینا بیرون اومدم.بهترین رفیقم بود و براش سنگ تموم گذاشتم ، اخر شب صدام کرد و گفت که یکی از دوستای همسرش ماشین گیرش نیومده و اگه میشه من ببرمش.بدون لحظه ای فکرقبول کردم.اصلا حواسم نبود که اون یه دختر جوان و همسن و سال همسرعلی باشه احتمالا.و اگه کسی مارو ببینه چه فکری میکنه؟!... یکم که گذشت علی و پونه و یه دخترخانم چادری جلوم واستادن.خداحافظی کردم و دخترخانم رو به سمت ماشین راهنمایی کردم.دخترخانم صندلی عقب نشست و من معتجب توی دلم گفتم مگه من راننده شخصیتم بیشعور؟! ولی بلافاصله پشیمون شدم چون دخترخانم گفت : -ببخشید که عقب نشستم ترسیدم یه وقت برای شما توی این محل مشکلی پیش بیاد. 💕 💕 💕 💕 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💕 وصال دوست 💕
@dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
اما اینجوری هم نمی شد پیشرفت، سهیل هر روز جری تر از دیروز میشه، هر روز براش بی تفاوت تر میشه، اگه یک سال پیش پنهانی و دور از چشم فاطمه کاری می کرد، الان زیادی زیاد ابایی نداشت که اون کار رو جلوی فاطمه انجام بده، لاس زدن با دختر حتی جلوی فاطمه داشت براش عادی می شد، پس فاطمه باید کاری می‌کرد، به خاطر بچه ها هم شده باید فکری به حال خودش و زندگیش میکرد. ساعت ۸ شب بود که سحر خسته از سرکار اومد،فاطمه، علی و ریحانه رو خوابونده بود تا بتونه راحت حرفاشو به سهیل بزنه، طبق معمول سهیل که وارد خون شد، همسر دوست داشتنیش رو در آغوش گرفت و بوسید، اما برای فاطمه این بوسه هات چند وقتی بود که بوی خیانت میداد، چیزی نگفت و گذاشت سهیل فکر کنه همه چیز خیلی عادیه -: خسته نباشی — مرسی زندگی، امشب چه خوشگل شدی؟ -: تو که هر روز همینو میگی _ آخه هیچ وقت واسم تکراری نمیشی پس چرا هی دنبال ورژنای جدیدتر میگردی؟ -: روحی که داشت خودش را در میآورد، لحظه خشکش زد _ چی؟ -: هیچی، دستاتو بشور، بیا میزو چیدم زودتر شام بخوریم سهیل لحظه ای مکث کرد و بعد به سمت دستشویی رفت فاطمه قلبش به شدت میزد، هیجان زده بود، نمیدونست چطوری باید با سهیل حرف بزنه، اگه اون انکار میکرد همه چیز رو چی؟ _ خوب من که میدونم، خودش هم میدونه که حرفام راسته، پس انکارش اهمیتی نداره، هرچی میخواد بشه، من باید حرفامو بزنم با گفتن این حرفا خودش رو کمی آروم کرد. سهیل که با شستن دست روش حسابی سرحال شده بود داد زد: _ به به، چه بوی؟ بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی میاد!!! -: دماغ درو ببند دماغ پزشکی، فکر کنم مشکل پیدا کرده. بعد هم لبخند کمرنگی زد سهیل که حالا روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و حریصانه بشقاب قورمه سبزی رو نگاه می کرد گفت خداییش چرا این قورمه سبزی بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی می ده؟ بعد با نگاه شیطونی به فاطمه نگاه کرد... ادامه دارد.... 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💕 وصال دوست 💕
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت ۲) #قسمت_دوم ◾️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین
🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت ۳) ✅صدای ملک الموت را شنیدم که می‌گفت: این جماعت را چه شده؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است. 💠اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می‌گرفتید. اطاعت و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.نوبت به شما هم می رسد... ♨️جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می‌کردم ای کاش در دنیا یک‌بار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود. اما ...افسوس و صد افسوس! ◼️پارچه‌ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. 🔷در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می‌چرخاند. به خاطر علاقه‌ای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد می‌زدم: آهسته‌تر! مدارا کن! اما او بدون کوچک‌ترین توجهی به درخواست‌های مکرر من، به کار خویش مشغول بود. 🔵آن روزها فکر می‌کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است. ✨با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة...الصلوة...نوعی آرامش به من دست داد.. 🍀چون نماز تمام شد،جنازه‌ام را روی دست‌هایشان بلند کردند و ترنم روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازه‌ام قرار گرفتم و به واسطه علاقه‌ام به جسد، همراه او حرکت کردم. 💥تشییع کنندگان را می‌شناختم. باطن بسیاری از آن‌ها برایم آشکار شده بود . چند تن از آن‌ها را به صورت میمون می‌دیدم در حالیکه قبلاً فکر می‌کردم آدم‌های خوبی هستند. 🌼 از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامه‌ام را نوازش می‌داد. این در حالی بود که من او را به واسطه ظاهر ساده‌اش محترم نمی‌شمردم، شاید هم غیبت دیگران، او را از چشمم انداخته بود و یا .... 💠تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنهارا همراهی می‌کردم. در حالیکه بسیاری از تشییع کنندگان، زبانشان به ترنم عاشقانه لااله الاالله و ... مشغول بود. ❌ دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرف‌هایشان گوش سپردم. عجبا! سخن از معامله و چک و سود کلان و..می‌کنید؟ چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش می‌بودید، به آن روزی که ‌دستتان از زمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هرچقدر مانند من مهلت بطلبید، اجازه برگشت نخواهید داشت. ادامه دارد... @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
📚داستان ❤❤️ ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم سجادے وایساده بود منتظر من ک راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من من دانشجوے عمران بودم اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس هامون با هــم بود همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت..... 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیه❓❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم غرق در افکار خودم بودم ک با صداے مامان ب خودم اومدم اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم مامان با تعجب نگام میکرد 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایـیـن دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم آقاے سجادے بفرمایید از اینور انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله❓ بلہ بلہ معذرت میخواهم خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــن داشت میومد در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ... ◀️ادامــــہ دارد.... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈