eitaa logo
💕 وصال دوست 💕
369 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
616 ویدیو
32 فایل
در ایتا eitaa.com/vesal_doost در سروش Sapp.ir/vesal_doost در روبیکا rubika.ir/vesal_doost در بله https://ble.ir/vesal_doost در اینستا @vesaldoost در واتساپ https://chat.whatsapp.com/JFw2hUS18igI0VGjwM1j8n @vesal_doost 👈 🌸 🌼 🌺 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 💕 💕 💕 🇮🇷شهیدی که تاریخ و لحظه دقیق شهادتش را پیش‌بینی کرده بود! 🌸 شیرین ترین لحظه های زندگی هر کسی توی دنیا، 🙃 شاید مربوط باشد به ایام ازدواجش با شناختی که از محمدرضا داشتم، 🙃 میدانستم وقتی پای انجام وظیفه بیاید وسط، هیچ چیز نمی تواند مانع او بشود، 🙃 اما در عین حال، هنوز امیدوار بودم که شاید پدر و مادرش، یا خانواده خانمش بتوانند مانع او بشوند، 🙃 ولی بعد از ظهر وقتی رسیدم راه آهن، دیدم زودتر از من آمده! 🌼 با خانم و بعضی از بستگانش، توی سالن انتظار ایستاده بود! 🌸 تا مرا دید، آمد طرفم. گفتم: من باورم نمیشه این که دارم میبینم، محمدرضا حمامی باشه! 🌸 نگاهش جور خاصی شد. مثل این که حال نماز بهش دست داده باشد، گفت: خدا از زبونت بشنوه... 🌸 اتفاقا منم همه امیدم اینه که دیگه محمدرضایی در کار نباشه؛ دعا کن! به ساعتش⌚ نگاهی کرد و گفت: چیزی به حرکت قطار نمونده، تو برو منم خداحافظی می کنم، میام. 🌸 دست از سرش برنداشتم؛ افتادم به التماس که شاید تصمیمش را عوض کند، ولی فایده ای نداشت. 🌸 آن روز جریان وداع محمدرضا برایم به یادماندنی شد؛ در حالی که همسرش و بقیه گریه افتاده بودند، او انها را دلداری میداد، حال و هوایش وصف نشدنی بود. 🌸 گویی روی زمین نبود. توی کتاب ها، چیزهایی راجع به جناب حنظله و ماجرای دامادی یک شبه اش خوانده بودم، اما فقط در حد همان خواندن، 🙃 حالا این که پیش چشم من ایستاده بود، خودش یک حنظله حی و حاضر بود؟ ✅ بین راه، برای استفاده از وقت، راجع به کارهایی که باید در جبهه انجام می دادیم، صحبت کردیم. 🌸 در واقع هماهنگی های لازم را انجام دادیم. 🌸 با گریه ای که از خانواده اش توی راه آهن دیده بودم، انتظار داشتم برود توی لاک خودش، 🙃 ولی کاملا برخلاف انتظارم، مثل همیشه چهرهای خندان و پرنشاط داشت، بلکه این بار شادابی و نشاطش به طرز محسوسی بیشتر شده بود؛ بهش گفتم: 😍 محمدرضا تو این بار یه جور دیگه هستی. 🌸 خندید. گفت: چه جوری؟ 🌸 گفتم: یه حال و هوایی داری که انگار از خود بهشت برات دعوتنامه فرستادن! 🌸 مثل کسی که جا خورده باشد، دقیق شد توی صورتم. 🌸 انگار از رازی باخبر شده ام، و او گویی خواست این باخبری را کامل کند که گفت: 😍 مجید یه چیزی می خوام به ات بگم که بد نیست یادداشتش کنی. 🌸 به خاطر تکانهای دایمی قطار، حال نداشتم بلند شوم و از ساکم قلم و کاغذ بیرون بیاروم. 🌸 گفتم: همین جوری بگو، ان شاء الله یادم میمونه. 🌸 گفت: نه، اگر دفترت رو بیاری بهتره، میخوام چیزی رو که میگم، 🙃 حتما یادداشت کنی 🌸 یک سررسید سال شصت و یک توی ساکم بود. 😊 همان را آوردم. گفت: بیست و سه بهمن شصت و یک، درست موقع اذان ظهر. ✏نوشتم. ساکت شد. 🌸 گفتم: خب ادامه اش. . دوباره آماده نوشتن شدم. 🌸 لبخند زد. گفت: همین بود. فکر کردم شاید خواسته سربه سرم بگذارد، اما او اهل این طور سرکار گذاشتن ها نبود. 🌸 پرسیدم: بیست و سه بهمن چی؟ اتفاقی بناست بیفته؟ ✅ گفت: شما همین یادداشت رو داشته باش، اون روز خودت می فهمی. 🌸 هر چه اصرار کردم تا از موضوع سر در بیاورم، چیزی نگفت. فقط ازم خواست تا آن روز مواظب این یادداشت چند کلمه ای باشم؛ 💎 انگار که گنجه! 🌸 غیر از این که تو همه مرحله های عملیات فعال بود، 🙃 شب عملیات هم پا به پای نیروها آمد. 🌸 آن جا کسی محمدرضا را به عنوان یک مسؤول نمیشناخت؛ هر کی هر جا می ماند، می رفت سراغش؛ خلاصه این که کاری را نمی گذاشت روی زمین بماند. 🌸 آن شب تا آن طرف سحر جنگیدیم. گاهی عرصه به حدی تنگ میشد که مجبور بودیم تن به تن بجنگیم. 🌸 نزدیک صبح، بالأخره موفق شدیم دژ دشمن را بشکنیم. 🌸 هنوز خوشحالی این خط شکنی درست توی وجودم جا خوش نکرده بود که شنیدن یک خبر، کلا خوشحالی ام را کرد عزا و ماتم 🌸 دو تا تیپ دیگر تو جناح های راست و چپ ما عمل کرده بودند، ولی به خاطر موانع بی حد و حصری که عراقیها کار گذاشته بودند، 🙃 و به خاطر بعضی چیزهای دیگر، آنها نتوانستند خودشان را به دژ دشمن برسانند؛ این یعنی یتیم شدن تیپ ما، توی دل دشمن! 😂 اگر فکری نمی کردیم، به محض بالا آمدن آفتاب، عراقیها دست به کار می شدند و با شرایطی که ما داشتیم، به راحتی می افتادیم تو حلقه محاصره دشمن و آن وقت یک قتل عام حسابی از بچه ها راه می افتاد. 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💕 💕 💕 💕 🌸 چطور می‌توانیم سحر را باطل کنیم؟ ✅ سوره فلق 🌸 «قل اعوذ برب الفلق» بگو پناه می‌برم به پروردگار سپیده دم (اعوذ یعنی پناه بردن از شئی هراسناک به موجودی نیرومند برای دفع شر) 🌸 «من شر ما خلق» از شر آنچه که آفریده است 🌺 «و من شر غاسق اذا وقب» از شر تاریکی آنگاه که فراگیر شود. 🌸«و من شر نفاثات فی العقد» و از شر زنان جادوگر که به هنگام افسون کردن مردمان در گره‌های جادو سخت می‌دمند. 🌸 «و من شر حاسد اذا حسد» و از شر هر حسود آنگاه که حسد می‌ورزد. ❓مگر خداوند شر آفریده است؟ ✅ خداوند می‌فرماید: «من شر ما خلق» مگر خداوند شر آفریده است؟ ✅ خداوند در این سوره می‌فرماید: آنچه من آفریده ام که البته خلق آن‌ها و دارای وجود شدن آن‌ها خیر است، اما بعضی از اوقات این خیرات آفریده شده با اختیار خود شر ایجاد می‌کنند و خدا طبق سنت خود که بنا دارد به انسان‌ها اختیار بدهد تا خود انتخاب کنند جلوی شر آن‌ها را نمی‌گیرد، اما به ما راهکار ارائه می‌دهد که چگونه با این شرور می‌توانیم مقابله کنیم و این راهکار همان پناه بردن به خالق آنهاست که مسلما کسی که می‌تواند شر آن‌ها را از بین ببرد خالق آنهاست که به همه ابعاد وجودی شما و آن‌ها آگاه است. 📚 خداوند اسباب فراوانی برای امان بخشیدن به انسان‌ها از شر آفریده‌ها تدارک دیده، 🌸 به عنوان مثال، خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم وسایلی که توسط آن خطرات را پیش بینی می‌کنیم. 🌸 در زمان حاضر و هر چه پیش می‌رویم این وسایل را بیشتر پیش بینی می‌کنیم (ترمز‌ای بی اس، انرژی اتمی، دارو‌های رفع بیماری و...) 💐 گاهی وجود همین اسباب و وسائل، مانند حجابی بر یک واقعیت ما را از ناتوانی خود در محافظت از خویشتن غافل می‌سازد، که بشر در این شرایط به حدی می‌رسد که مانند فیلسوف آلمانی " نیچه " به طور رسمی اعلام می‌دارد: خدا مرده است. 📚 این سوره به ما می‌فرماید که هر مقدار پیشرفت داشته باشیم، باز هم برای دفع کوچکترین این شرور به توسل به خدا نیازمندیم. 📚 ۳ شر از میان همه‌ی شر‌ها به نظر شما چرا خدا از بین شرور که به صورت کلی بیان می‌کند، فقط این سه تا شر را انتخاب می‌کند؟ تاریکی، سحر و حسود؟ مگه این‌ها چه خصوصیت مشترکی دارند؟ ✅ شاید پاسخ این باشد که هر سه این شرور از دید ما مخفی هستند و در حالت غفلت، به سراغ ما می‌آیند. 🌸 در تاریکی که از خطر‌های احتمالی غافلیم، چه راهی برای حفظ خویش داریم؟ 🌸 اگر حیوان درنده‌ای یا انسان شروری بخواهد به ما آسیبی برساند، بی آنکه ما از وجود آن آگاه باشیم 🌸 اگر ساحران با ورد و جادو و دمیدن در گره‌ها بخواهند، ما را دچار مشکل سازند بی آنکه ما از اصل سحر و راه ابطال آن خبری داشته باشیم؛ 💎 اگر برادر یا دوستانمان نسبت به ما حسادت بورزند و بخواهند ضرری به ما برسانند، بی آنکه از نیت سوء او آگاه باشیم؛ 💎 در برابر این شرور نهان چه کاری از دست ما بر می‌آید و چه راهی برای نجات خویشتن از شر آنان سراغ داریم؟ ✅ اینجا فرصت مناسبی است تا ناتوانی خویش را با همه وجود در یابیم و به دنبال پناهگاه حقیقی باشیم. 🌺ادامه دارد 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💕 💕 💕 💕 📕آیا شیطان می‌تواند در قالب انسان ظاهر شود؟ 🌸 از ثعلبه بن زید انصاری نیز نقل شده که گفت: از جابر عبدالله انصاری شنیدم که می‌گفت: ابلیس چهار بار به صورت چهار نفر مجسم شد. 🔵اول به صورت سراقه: در جنگ بدر به صورت سراقه در آمد و به کفار قریش گفت: امروز هیچ کس بر شما غالب نخواهند شد؛ زیرا شما با داشتن این همه نفرات و ساز و برگ جنگی ارتشی شکست ناپذیر هستید. وانگهی من نیز در کنار شما هستم و به وقتش، چون یک همسایه وفادار و دلسوز از هیچ گونه حمایتی دریغ ندارم) 🔵دوم به صورت منبه بن حجاج: در روز عقبه به قیافه او در آمد و فریاد کرد:‌ ای یاران! محمد و کسانی که از دین برگشتند کنار عقبه اند. آن‌ها را دریابید. 🌸 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به انصار فرمود: نترسید! چون صدای او به کسی نمی‌رسد. 🔵سوم به صورت پیرمردی از اهل نجد: روزی که کفار مکه در"دار الندوه" برای مشورت در مورد قتل پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم اجتماع کردند، شیطان به صورت پیرمرد نجدی وارد مجلس شد و دستور‌های لازم را در این باره داد. 📚 خداوند او را آگاه کرد و فرمود: به یاد بیاور زمانی را که مشرکان مکه نقشه می‌کشیدند تو را یا به زندان اندازند یا به قتل رسانند و یا تبعید کنند، و چاره اندیشی می‌کردند، ولی خدا نقشه آنان را نقش بر آب کرد. 🔵چهارم به صورت مغیره بن شعبه: روزی که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم رحلت فرمود، آن لعین به صورت مغیره در آمد و در میان مهاجر و انصار فریاد زد:‌ ای مردم! خلافت را مانند پادشاهان ایران و قیصران روم قرار دهید. هر کس بعد از خود آن را به فرزندان یا خویشانش وصیت کند و آن را در اختیار بنی هاشم قرار ندهد تا آن‌ها هم در اختیار فرزندان خود قرار دهند. 📚 آن ملعون برای این که با پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم مخالفت نماید و ایشان را از بین ببرد، در این چهار جا به صورت انسان در آمد. 📚 بنابراین؛ از مجموع این گونه مطالب عده‌ای استنباط کرده‌اند که شیطان می‌تواند به صورت انسان‌های بد طینت ظاهر شود و در قالب نصیحت و خیرخواهی آنان را به سوی گمراهی و ضدیت با حق دعوت کند. 📚 در قالب‌های گوناگون مردم را در برابر حق قرار دهد! 🌸 با توجه به آیات عدم تسلط شیطان بر انسان، اینگونه نتیجه میگیریم که شیطان در ظاهر به هیچ وجه قدرتی بر انسان ندارد و طبیعی است که اگر تجسم مقطعی شیطان در قالب یک جسم مادی مثل انسان موجب نوعی تسلط برای شیطان شود با صریح آیات قرآنی که تسلط شیطان بر انسان را رد میکند مخالف است؛ 💎 و قول علامه مجلسی در این زمینه این بود که تجسم شیطان با اجازه‌ی خداوند و به دلیل مصالحی است که خداوند به آن‌ها عالم است و طبق قول کشف الاسرار، شیطان تنها به صورت پیری ترسان و لرزان (کنایه از نهایت ضعف) درمی آید. 📚 تنها کاری که خداوند اجازه‌ی آن را به شیطان داده این است که (حتی در قالب انسانی) جز وسوسه‌ی انسان تسلط دیگری بر انسان ندارد. 🌸 حال ممکن است این وسوسه با وعده دادن یا ترساندن از فقر یا غفلت از خدا یا زیبا جلوه دادن کار‌های ناپسند و ... باشد که در همه‌ی این موارد انسان به اراده‌ی خود، نظرات شیطان را می‌پذیرد و به گمراهی کشانده می‌شود. 📚 ادامه دارد 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
علی پسر محجوبی بود.بطوری که گاهی فکرمیکردم محسن عزیزتره واسم یا علی؟! توی کوهسار بعد از جوجه زدنو درازکشیدن و چرت زدن بچه ها علی بهم اشاره کرد که پاشو قدم بزنیم،نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت: نیما بنظرت اگه ادم عاشق یه کاربر مجازی بشه خیلی خره؟! خندیدم و گفتم: اره خیلییییی!! اخم کرد و گفت : ولی من عاشق شدم! . دهنم بازموند.گفتم: علی چی میگی؟عاشق کی شدی؟همون دختره؟؟سریع برگشت سمتم: . -نه بابا . عاشق دوستش شدم و بهش گفتم که به دوستش بگه اما اون اومد تو گروه آبرومو برد دختره ی دیوانه. . +حقت بود.پسر تو خجالت نکشیدی؟آفرین علی آقا حالا دنبال ارتباط با نامحرمی؟! . -بخدا اونجور که فکرمیکنی نیست.گفتم دوبار ببینیم همو اگه دیدیم بهم میخوریم دیگه به خانواده ها بگیم. سکوت کردم و چیزی نگفتم.از علی بعید بود،پسر حاج یونس که توی بازار نزدیک مسجد ارک مغازه پاچینی فروشی داشت و پاچینی هاش انقد خوشمزه بودن که دستو پاتم میخوردی باهاشون و علی هم وردست باباش بود.علی دوست داشت مثل من پاسدار بشه.ولی خب باباش نذاشت و گفت پول توی بازاره.حالا علی عاشق شده بود.عاشق اکانت کاربری و یه عکس پروفایل!! چندهفته بود که از اون ماجرا و جوجه بازی گذشته بود.از وقتی فهمیدم که علی با اون دختر خانم یکبار بیرون رفته باهاش سرسنگین شدم.محسن میگفت علی حق داره و من میگفتم ازاولش باید رسمی جلو میرفت و این کارها از یک پسر هیئتی که ادعا مذهبی بودن داره بعیده.چی بگم من که سردر نمیاوردم.من سرم به عشقم یعنی شغلم گرم بود. و این کارهارو قبول نداشتم و کلا تفکراتم با خانواده فرق میکرد. یه هفته ای ازاون ماجرا گذشته بود و داشتم از سرکار برمیگشتم که علی رو دیدم با یه خانمی توی خیابون ماشینو شناخت و تا بخوام بپیچم یه سمتی ، برام دست تکون داد.فحشی زیر لب دادم به خودم و بوق زدم و نگه داشتم .هردوشون سوار شدن .دخترخانم خیلی موجهی بنظر میومد البته اگه ارتباط باعلی که نامحرمش بود رو فاکتور میگرفتم.سلامی رد و بدل کردیم و بعد یکم سکوت درحالی که دنده رو عوض میکردم به علی نگاه کردم که متفکر رو به جلو خیره شده بود.صدامو صاف کردم تا توجهش بهم جلب بشه. -چخبرا علی آقا؟ +سلامتی نیما جان.تو چخبر؟ -منم سلامتی.حاجی خوبه؟ +خوبن سلام دارن گله میکنن که سر نمیزنی دیگه بهشون. و نگاه پرسشگر و مواخذه گرشو بهم دوخت.باز صدامو صاف کردم و سری تکون دادم.علی که دید جوابی نمیگیره خودش ادامه داد: -راستش ما دیشب خواستگاری حاج خانوممون بودیم.خواستم بهت نگم و بذارم تا عقدمون توی خماری بمونی اما دیدم من مثل تو بیمعرفت نیستم و دلم طاقت نمیاره پونه هم اصرار داشت که اقا نیما بهترین دوستته و باید بهش بگی.یکبار اون اوایل رفتیم بیرون اونم مادرم تماس گرفت خونشون اجازه گرفت برادر نیما اینقدرا هم ما ((سرفه مسخره ای کرد)) نیستیم خیلی خوشحال شدم جوری که با صدای بلند گفتم آخ علی نوکرتممممم و بعد یهو یادم افتاد که خانومشم تو ماشین نشسته.از آینه نگاه شرمنده ای به عقب انداختم و به تقلید از علی که نامزدشو حاج خانوم صدا زده بود گفتم مبارک باشه حاج خانوم حلال بفرمایید.دختر که اسمش پونه خانم بود لبخند خجولی زد و سرشو پایین انداخت.راستش از قضاوت خودم شرمنده بودم و علی هم خودش فهمیده بود شرمندگیمو ولی به روی خودش نمیاورد و حسابی سر به سرم میذاشت... 💕 💕 💕 💕 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌺 🌼 👈
💕 وصال دوست 💕
#حکایت ✅ حضرت عیسی ع در سفري سه قرص نان به همراه خود سپرد. آن شخص يكي از آن سه قرص نان را مخفیان
یادش اومد چقدر به مرضیه دختر خاله اش توپیده بود که تو حق نداری به شوهر من تهمت بزنی، تو دلش هم فکر کرده بود که حتما به زندگی من حسودیش میشه آخه سهیل بی نهایت عاشق فاطمه بود، از همون روزی که برای اولین بار توی مهمونی دوست خانوادگیشون دیده بود بود که یک دل نه صد دل عاشق شده بود، هر کاری برای به دست آوردن فاطمه کرد، سخت‌ترین مراحل خواستگاری رو گذروند، با وجود نارضایتی دو خانواده تمام تلاشش را کرد که اطمینان ۲ طرف رو جلب کنه تا بتونه به کسی که انقدر نظرش جلب کرده بود برسه سنگینی و متانت و صبر فاطمه براش تحسین‌برانگیز بود، آرزو شده بود رسیدن به فاطمه که بالاخره هم بهش رسید. با رفتن سمانه خانوم فاطمه به فکر فرو رفت دیگه خسته شده بود، هیچ وقت به روی سهیل نیاورده بود که من میفهمم تو چه کارهایی می‌کنی، اما دیگه صبرش تموم شده بود توی هر مهمونی که می رفتند توی جمع همکار های سهیل همیشه نگاه دخترا روی سهیل عذابش می داد و از اون بدتر نگاه های پنهانی سهیل به آنها، چشمک زدن هایی که فکر میکرد فاطمه نمی دید اما فاطمه همیشه می دید و به روی خودش نمی آورد نمیدونست چرا دوست نداره به روی خودش بیاره شاید می خواست به زور به خودش بقبولنه که اشتباه میکنه، سهیل همیشه عاشقش بودو رفتارش با اون بی نهایت عاشقانه بود هیچ چیزی بدی ازش ندیده بود همیشه احترامش رو نگه می داشت چه در خلوت و چه در جمع بهش احترام میذاشت پس دلیلی نداشت که بخواد باور کنه که اون چشمک ها حقیقی اند، اگر هم بودند... کلافه بود، نه راه پیش داشت نه راه پس، میتونست طلاق بگیره، اما هر بار که به این واژه فکر می‌کرد تنش می لرزید، از آینده بچه هاش می ترسید، چه بلایی سر علی و ریحانه میاد وقتی اون از سهیل جدا بشه؟ از مجردی همیشه با خودش عهد بسته بود بچه هایی تربیت کنه که بی‌نظیر باشند، بچه هایی پاک با روحی آرام‌. زمانهایی که باردار بود همیشه برای بچه توی شکمش قرآن میخوند و باهاش عهد می‌بست که کمکش کنه که بنده خوبی برای خدا بشه، اگر الان اون ها رو ول میکرد و میرفت، چی سر عهدش میومد؟ چیست این دوتا که بیشتر از خودش دوستشون داشت میومد، از اون بدتر چی سر دلش نیومد؟ عشقش؟ سر عشق به کسی که اگر فقط یک روز صداش زو نمی‌شنید بی تاب و بد خلق می شد... 🌸 @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
💕 وصال دوست 💕
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت اول) #قسمت_اول 💠مقدمه: نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب
🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت ۲) ◾️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند... 💥 لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. 💠زبانم سنگین و گویا لب‌هایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می‌خواست از این وضع رنج آور نجات می‌یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ ✨ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آن‌ها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره‌های ناپاک فرار کردند، 💫 هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آن‌ها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آن‌ها چهره‌ام باز و سبک شده، لب‌هایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. 🌼 در این لحظه دست‌های آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. ✅انگار تمام دردها و رنج‌ها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچ‌گاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم .. ✳️حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می‌دیدم و گفتارشان را می‌شنیدم. 🔆در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می‌خواهی؟ همه اطرافیانم را می‌شناسم جز تو. 🔰گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. ⚜ خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده‌ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می‌خواهی؟ ♦️فرشته مرگ در حالی که لبخند می‌زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده‌ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته‌ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است. 🔷به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچ‌گونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه‌ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که این‌گونه شیون می‌کنند؟! 🌷 ادامه دارد.... @dokhtaranafif 👈 🌸 🌼 🌺 👈
📚داستاݧ ❤❤️ چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد _اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو _وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن ) دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 سنم و یکم برده بود بالا با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ مهمونارو میشناسہ همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من چاے و ریختم مامان صدام کرد _اسماء جان چایے و بیار خندم گرفت مثل این فیلما 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم ب جناب خواستگار ک رسیدم کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون آقاےسجادے❓❓❓❓😳 ایـݧ جاچیکار میکنہ❓😕 ینی این اومده خواستگارے من❓ واے خدا باورم نمیشہ چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود اما چاره اے نبود باید میرفتم ..... ◀️ ادامـــــہ دارد.... @vesal_doost 👈 🌺 🌸 🌼 👈