eitaa logo
شـهــود♡
30 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
593 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از این نیز بگذرد...
🌷 ١٦٤ 🌷تابستان ١٣٦٣ رفته بودیم بستان. هوا گرم بود و بچه ها بیرون از سنگر نشسته بودند و کمپوت می‌خوردند که ناگهان عراق حمله کرد. آنها به قصد بمباران و تصرف بستان، عملیات گسترده ای را شروع کردند. بچه ها کمپوت ها را گذاشنتد و فرار کردند.... 🌷سید صادق منصوری که فردی جانباز بود، همان وسط نشسته بود و با خیال آسوده فرار بچه ها را تماشا می‌کرد. اما ناگهان همه برگشتند به سوی سید صادق و چند نفری او را بلند کردند و به سمت سنگر دویدند. بعد از اینکه هواپیماها رفتند و خطر رفع شد، به سید صادق گفتیم: لحظه ای که همه فرار می‌کردند؛ تو چه احساسی داشتی؟ گفت: اصلاً نگران نبودم، چون می‌دانستم برمی‌گردید! 🌷بچه ها خجالت کشیدند و از اینکه سید صادق را تنها گذاشته و فرار کرده بودند، از او عذرخواهی کردند، اما او گفت: فرار شما کاملاً طبیعی بود و برگشتن‌تان طبیعی‌تر! بچه ها با شنیدن این حرف کلی خندیدند و از اینکه سید صادق آنها را شناخته بود، خوشحال و امیدوار شدند.
🌷 ! 🌷آتش دوشکای دشمن به سوی ما که در کانال گیر افتاده بودیم، تمامی نداشت. حاج علی فردپور آر.پی‏.جی به دست از کنارم گذشت. صفا و اخلاصش زبان‏‌زد بود. خطاب به همه فریاد می‏‌زد: «ناراحت نباشید، الآن خاموش می‏‌شود.» و همین جملات روحیه‏‌ی قابل توجهی به نیروها می‏‌بخشید. 🌷شب قبل با او صحبت کرده بودم. وقتی همه در حال آماده کردن تجهیزات بودیم، از او پرسیدم: «به نظر شما من شهید می‏‌شوم؟» گفت: «نمی‏‌دانم، هر کس خودش بهتر می‏‌داند چه‌کاره است!» این جواب برایم جالب بود. راست می‏‌گفت، مثل روز برایم روشن بود که مال این حرف‏ها نیستم! در حالی که هر که مرا می‏‌دید فکر می‏‌کرد شهید خواهم شد و تقاضای شفاعت می‏‌کرد. 🌷حاج علی فردپور از تپه سرازیر شد تا سنگر دوشکا را از نزدیک مورد هدف قرار دهد. سنگر بتونی بود و در زاویه‏‌ای قرار داشت که انهدامش بسیار سخت شده بود و اگر این سنگر منهدم نمی‏‌شد، مجبور به بازگشت بودیم و عملیات «عاشورا ۲» به یک عملیات ایذایی محدود تبدیل می‏‌شد. 🌷حاج علی فردپور به نزدیکی سنگر دوشکا رسید، موشک‏هایش را شلیک کرد و دیگر از او خبری نشد. هوا که روشن شد، پیکر مطهر حاج علی، در نزدیکی سنگر دوشکای دشمن، در حالی که رو به آسمان لبخند می‏‌زد، دیده می‏‌شد. ....پس از تحمل یک تشنگی طاقت فرسا، به مواضع شب قبل بازگشتیم و پیکر شهید حاج علی فردپور تا سال‏ها در شهادتگاهش ماند. 🌹خاطره ای به یاد شهید حاج علی فردپور
🌷 ۲۹۲۷ .... 🌷آن روزها که سالهاى فرشته و شکوفه بود، دوستى داشتم به نام سید قاسم طباطبایى. سید آدم شوخ طبعى بود و مدام سعى می‌کرد بچه ها را بخنداند و برایش مهم نبود که کجاست. سید همیشه بعد از اتمام غذا در حالى‌که هنوز پاى سفره بود جمله اى می‌گفت که با گفتن آن، بچه ها همه می‌خندیدند. او با آنکه می‌خواست بچه ها را بخنداند ولى در اصل می‌خواست نکته اى مهم را گوشزد کند. 🌷او می‌گفت: خدایا! مرا آدم کن! هیچکس معناى این جمله سید را نمی‌دانست. تا زمانى که در شلمچه بودیم پى به این جمله سید بردیم. زمانى که در زیر آتش شدید دشمن، سید مجروح شده بود و باید به دیدار فرشته ها می‌رفت. بدجورى خون از بدن سید رفته بود. هیچ امیدى به زنده ماندنش نداشتیم. این را می‌شد از رنگ زرد و پاییزى او فهمید. هیچ کارى نمی‌توانستیم بکنیم. آتش دشمن مثل باران هاى بهارى سنگین بود و تند. 🌷تصمیم گرفتم بروم بالاى سر سید. آمدم بالاى سرش. چشمهایش درخشندگى همیشه را نداشت. لبهایش تا مرا دید باز شد اما نه به لبخند همیشگى اش. سرش را بلند کردم. چشمهایش را گشود. گفتم: سید! می‌توانى بلند شوى برویم عقب؟ چون احتمال رسیدن دشمن هست. مکثى کرد تا توانى بگیرد. آرام در جوابم گفت: فلانى یادت هست که همیشه بعد از غذا دعا می‌کردم خدایا! مرا آدم کن! سرى تکان دادم. گفت: حالا دعایم مورد اجابت قرار گرفته، آن وقت تو می‌گویى برویم عقب! 🌷اما من باز هم اصرار کردم. دوست داشتم یکبار دیگر شوخ طبعى هاى سید را داشته باشیم. او بگوید ما بخندیم. اما اصرار من بى فایده بود. سید قرارش را با فرشته ها گذاشته بود و در جوابم گفت: دعایم مستجاب شده، نگاهى به چهره اش کردم و نگاهى به آسمان. سید آخرین پلکش هم با لبخند همراه بود. به سختى لب باز کرد و آرام زمزمه کرد: یا حسین! 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید قاسم طباطبایی راوی: رزمنده دلاور امیرحسین حسینی
🌷سال ١٣٦٤ به نیروهای جهاد ملحق شدم و سال بعد به جهاد اعزام شدم. با فرماندهی حاج علی کارنما به شلمچه رفتیم. من با دیگر دوستان در قسمت پمپاژ کار می‌کردم و دوستی داشتم به نام حمید توکلی. قبل از اعزام از جیرفت، پدر حمید به اداره آمد و گفت: کدام یک از شما قبلاً جبهه رفته؟ من که نمی‌دانستم او چه قصدی از این سئوال دارد، گفتم: حاج آقا من! 🌷آقای توکلی دست حمید را گرفت و در دست من گذاشت و بدون هیچ حرفی از آنجا رفت. من در آن لحظه سایه مسئولیت سنگینی را بر سرم احساس کردم، اما کاری از دستم ساخته نبود. من دست حمید را گرفته و به پدر او قول داده بودم، برای همین، همیشه همراه حمید و مراقب او بودم. تا اینکه در سه راه مرگ، آن چیزی که تمام مدت از آن می‌ترسیدم، اتفاق افتاد. 🌷آن روز یکی از بچه ها اسلحه ای پیدا کرد و به حمید داد. آن لحظه که حمید با لبخند اسلحه را گرفت اصلاً فکر نمی‌کردم تا چند لحظه دیگر شاهد شهادتش باشم. حمید اسلحه را گرفت و دور تا دور دژ را به رگبار بست. او تنها برای یک لحظه سرش را بالا گرفت، اما همان یک لحظه کافی بود تا پیشانی بلندش محل اصابت گلوله دشمن شود. گلوله درست به وسط پیشانی اش اصابت کرد و حمید همان‌جا به معبود پیوست. 🌷بعد که همراه با دیگر دوستان برای عرض تسلیت به خانه شهید توکلی رفتم، پدرش با اولین نگاه من را شناخت. به سویم آمد و گفت: یادت هست آن روزی که من دست حمید را در دست تو گذاشتم؟ یادت هست؟ یادت هست....؟ با شرمندگی سرم را پایین انداختم و در حالی که اشک پهنای صورتم را پر کرده بود، زار زدم. آقای توکلی من را در آغوش کشید و به یاد حمید بر سر و رویم بوسه زد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حمید توکلی
.... 🌷فرزندم را در عالم خواب دیدم و گفتم: پسرم کجایی که دلم برای تو تنگ شده چرا نمی‌آیی به دیدنم؟ پسرم گفت: ننه جان من همیشه پیش تو هستم. فردا هم در مراسم شهید سپیدپر هستم، شما هم در آنجا دعوت هستید بیا آنجا تا مرا ببینید! 🌷گفتم: پسر جان من نمی‌دانم مراسم کجاست؟ پسر شهیدم به من گفت: فردا صبح منزل باش، دعوت نامه ای را به تو خواهند داد. صبح که هوا روشن شد منتظر دعوت نامه بودم تا اینکه دیدم حدود ساعت ۸ صبح زنگ درب منزل به صدا درآمد. به سرعت رفتم درب منزل را باز كردم. دیدم، آقایی دعوت نامه شهید را داد و گفت: امروز بعد از ظهر مراسم شهید سید حسین سپیدپر است با حاج آقا تشریف بیاورید. 🌷متحیر و اشک ریزان نامه را از دست آن آقا گرفتم، گفتم: به روی چشمانم. ماجرا را تا آن لحظه برای پدر شهيد تعریف نکرده بودم و بعد، ماجرا را برای ایشان هم نقل کردم، مقداری با همسرم از سر دلتنگى برای شهیدمان گریه کردیم. ناهار را زود خوردیم و نماز را هم خواندیم و سپس حرکت کردیم تا به مراسم شهید برویم. 🌷قبل از رسيدن به محل مراسم به یک دو راهى رسیدیم، دو دل شدیم به کدام طرف برویم! در همین حال دیدیم کنار يكى از اين دو راهى بر روى تابلوی بزرگی عکس فردی نقاشی شده است، سواد که نداشتیم، نوشته روی تابلو را بخوانیم. نگاه کردم دیدم آن عکس روی تابلو به من لبخندی زد و با اشاره دست نشان می‌دهد از اين طرف! مسیر را گرفیم و رفتیم به محل برگزاری مراسم رسیدیم. 🌷وقتی به مراسم رسیدیم، بچه های بسیجی با احترام ما را داخل مجلس بردند، از یکی از هم محلی های شهید پرسیدم: آن عکس سر جاده بر روى تابلو متعلق به چه کسی می‌باشد؟ گفت: متعلق به همین شهید آقای سپیدپر است. وقتی آن لبخند زیباى شهید را با چشمان خود دیده بودم تمام دلتنگی‌هایم فراموش شد و آرامش عجیبی به من دست داده بود. 🌹خاطره ای به یاد شهیدان کاظم نصرالله پور که در ۲۲ دی‌ماه سال ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه آسمانی شد. و شهید سید حسین سپیدپر
🌷 (٤ / ٤) ....! 🌷....گفتم: باشد. پس بیا تا صبح همین جا بمانیم، اذان صبح بر می‌گردیم عقب. گفت: نمی‌شود. قرار است بچه های گردان دو ساعت دیگر برسند عقب. باید سریع بیاورمشان و خط را تحویل بگیریم. دیگر کم آوردم. وقتی قرار باشد دری باز نشود، خُب بسته می‌ماند و باز نمی‌شود! 🌷با هزار بدبختی و مصیبت سوار موتور شدم. ابوذر هم پشت سرم نشست. گاز موتور را گرفتم. چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم. چند بار پلک‌هایم بسته شد و قبل از اینکه از جاده منحرف یا موتور را چپه کنم، با جیغ و فریاد ابوذر به خود آمدم. دیگر هوش و حواس درست و حسابی برایم نمانده بود. از بس خمیازه کشیده بودم، فکم درد می‌کرد. ابوذر هم فهمیده بود چه خبر است و چهار چشمى مرا می‌پایید که یک وقت خوابم نبرد و کار دست هر دو ندهم. 🌷دیگر از هر چه موتور بود، نفرت داشتم. بر مخترع موتور لعنت فرستادم و تصمیم گرفتم دیگر قید موتور سوارى را برای همیشه بزنم. سرانجام با هر مکافاتی که بود، به مقر رسیدیم. رسیده و نرسیده از هوش رفتم. بعداً فهمیدم که ابوذر به کمک آقا رسول مرا لای پتو پیچیده و آورده اند توی سنگر. دو روز تمام خوابیدم. چه خوابی؛ جایتان خالی. وقتی بعد از دو روز بیدار شدم، انگار جان دوباره ای گرفته بودم. بیشتر بچه ها از ماجرا با خبر شده و برایم دست گرفته بودند و به ریشم می‌خندیدند. من هم چیزی نمی‌گفتم تا گذشت زمان باعث شود که فراموش کنند. 🌷آقا رسول گفت: خبر خوشی برایت دارم. با خوشحالی پرسیدم: چه خبری؟ گفت: قرار شده پیک مخصوص فرمانده لشکر شوی. فرمانده فهمیده آن روز چه‌ قدر سختی کشیدی و با چه مهارتی آن چند نفر را به خط مقدم برده و برگرداندی. دنبال یک پیک قابل و مطمئن می‌گشت. من هم تو را معرفی کردم. یک موتور بهت بدهند و.... کجا داری می‌روی؟ چرا فرار می‌کنی؟ صبر کن، صبر کن! اما من جانم را برداشتم و الفرار! دیگر از هر چه موتور و موتور سوارى بود، حالم به هم می‌خورد....
🌷آخرین روز سال امام علی صلوات الله علیه بود. به دوستان گفتم: امروز آقا به ما عیدی خواهد داد. در زیارت عاشورای آن هم متوسل شدیم به منظور عالم حضرت علی (صلوات الله علیه). 🌷همه بچه ها با اشک و گریه، آقا را قسم دادند که این شهیدان به عشق او به شهادت رسیده اند، از اميرالمؤمنين (صلوات الله علیه) خواستیم تا شهید بیاییم. رفتیم پای کار. همه از نشاط خاصی برخوردار بودیم و مشغول کند و كار شدیم. 🌷آن روز اولین شهیدی را که یافتیم، با مشخصات و هویت کامل پیدا شد. نام کوچک او «عشقعلی» بود.
خاطره ای به یاد 🍃🌹شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی🌹🍃 🍃🌺....! 🌷در گیلانغرب چوپانی بود به نام شاهین که گوسفندهایش را در تپه‌های مابین ما و عراقی‌ها می‌چرخاند. آدم خوبی بود. ابراهیم حسابی با شاهین عیاق شد. مدتی بعد به مراتع دیگری رفت. چیزی از رفتنش نگذشته بود که ابرام گفت دلم هوای شاهین رو کرده. رفتیم ببینیمش. همین‌طور که نشسته بودیم، دیدیم شاهین بلند شد و رفت. پشت سرش هم ابرام رفت. یک‌دفعه صدای ابرام و شاهین ما را متوجه آن‌ها کرد. 🌷شاهین می‌گفت: «من باید این حیوون رو بزنم زمین!» ابرام هم می‌گفت: «به مولا اگه بذارم!» بلند شدیم ببینیم چه خبر است. دیدیم شاهین یه میش از بین گله جدا کرده تا سرش را ببرد و برای ما کباب کند اما ابرام مانعش شده و اجازه نمی‌دهد. ده دقیقه، یک ربع این‌ها با هم بکش نکش داشتند. بالاخره شاهین کوتاه آمد. وقتی آمد و نشست، گفت: «همین جایی که شما الان نشستید، قبل از انقلاب استوار ژاندارمری می‌اومد و تقاضای گوسفند می‌کرد. 🌷....من هم مجبور بودم براش گوسفند بکشم. یک‌دفعه که من گوسفند کوچکی براش جدا کردم، قبول نکرد. خودش بلند شد رفت یک میش بزرگ سوا کرد و گفت اینو بکش. گوسفند رو کشتم، گوشتش را خرد کردم، گذاشت لای پوستش و برد و به اندازه‌ی یک آبگوشت هم برای ما نگذاشت. حالا موندم که شماها دیگه کی هستید! اون استوار نامرد ژاندارمری چطور رفتار می‌کرد، شماها چطور!» 🌹خاطره ای به یاد فرمانده 🍃🌹جاویدالاثر شهید ابراهیم هادی🌹🍃
🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر، شهید ابراهیم هادی راوی: برادر شهید ۴۴ 🌷يک ماه از مفقود شدن ابراهيم می‌گذشت. بچه هايی كه با ابراهيم رفيق بودند، هيچ‌كدام حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع می‌شديم، از ابراهيم می‌گفتيم و اشك می‌ريختيم. برای ديدن یكی از بچه ها به بيمارستان رفتيم، رضا گودينی هم آن‌جا بود. وقتی رضا را ديدم انگار كه داغش تازه شده باشد بلند، بلند گريه كرد. بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم برای من جای زندگی نيست. مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد می‌شوم. 🌷يکی دیگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كی بود. بنده خالص خدا بود كه مدتی بين ما بود و مدتی با او زندگی كرديم تا بفهميم معنی بنده‌ی خالص خدا بودن چيست. يکی ديگر گفت: ابراهيم به تمام معنا يک پهلوان بود و يک عارف پهلوان. مدتی که از شهادت ابراهيم گذشت. هرچه مادر از ما پرسيد: چرا ابراهيم به مرخصی نمی‌آید؟ با بهانه‌های مختلف بحث را عوض می‌كرديم و می‌گفتيم: الآن عمليات است، فعلاً نمی‌تواند بياید تهران. خلاصه هر روز چيزی می‌گفتيم. 🌷مدتی گذشت تا اينكه یک بار ديدم مادرم در داخل اتاق و روبروي عكس ابراهيم نشسته است و اشك می‌ريزد. جلو رفتم و از او پرسیدم: مادر چی شده؟ گفت: «من بوی ابراهيم را حس می‌کنم. ابراهيم الآن توی اين اتاق است، همين‌جا. وقتی گريه اش كمتر شد، گفت: من مطمئن هستم ابراهيم شهيد شده است. مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلی با دفعات ديگر فرق كرده بود، هر چه به او گفتم: بيا برویم برایت خواستگاری، می‌گفت: نه مادر، من مطمئنم كه برنمی‌گردم. نمی‌خواهم چشم گريانی در گوشه خانه منتظر من باشد. 🌷چند روز بعد كه مادر دوباره جلوی عكس ابراهيم ايستاده بود و گريه می‌کرد، مجبور شديم به دايی بگویيم به مادر حقيقت را بگوید. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شديد شد و در سی.سی.یو بيمارستان بستری گردید. سال‌های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا می‌بردم، بيشتر دوست داشت به قطعه ۴۴ برود و به ياد ابراهيم در کنار قبر شهدای گمنام بنشيند، هرچند گريه برای او بد بود، اما عقده دلش را در آنجا باز می‌كرد و حرف دلش را با شهدای گمنام می‌گفت. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍃
🍃🌺🍃🌺 🌷 🌷حاج احمد ( ) سرمای شدیدی خورده بود، طوری که نمی توانست روی پاهایش بایستد. من که مسئول تدارکات لشگر بودم با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده درست کردم تا او بخورد حالش بهتر بشود. 🌷وقتی سوپ را برایش آوردم، خیلی ناراحت شد، گفت: چرا برایم سوپ درست کردی ؟!! گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرمانده لشگر هم که هستی، اگر شما سرحال باشی، لشگر هم سرحاله. 🌷اما او گفت: این حرفا چیه میزنی؟؟؟!! چرا فرق میذاری؟ اگه کسی دیگه ای هم تو لشگر مریض بشه، براش سوپ درست می کنی؟ گفتم: خب نه حاجی! گفت: پس این سوپ رو بردار ببر، من همون غذایی رو می خورم که بقیه می خورند. 🍃🌹
🌸 با چشمان کاملا باز 🌸 🍂🍃 هنوز بعضی از همکاراش تو بیمارستان بی حجاب بودن ؛ همینطور بعضی از زنهای فامیل ، ولی مهین همیشه حجابش رو حفظ می‌ کرد. واسه ی همین ، بعضیا بهش توهین می کردن و می گفتن : « از تو بعیده که اینقدر ساده باشی و تحت تأثیر جو انقلاب قرار بگیری ، آخه این چیه سرت کردی ؟ » مهین هم می‌ گفت : « من به بقیه کاری ندارم و برای حجابم هدف دارم ! چون مسئله ی حجاب رو از ته دل درک کردم و اصلاً از روی سادگی و نادونی با حجاب نشدم. » به خونوادش هم که به خاطر این توهین‌ ها ناراحت می شدن می‌ گفت : «مطمئنم یه روز همینایی که به حجاب اهمیت نمیدن ، بیشتر از من بهش مقید میشن ! » 🍃🍂 🌹 شهیده مهین دانشیان 🌹 🌿 عروس خاک ، صفحه ی ٣۴ 🌿 🌷 امام علی علیه السلام :🌷 🌼 صیانت زن او را شاداب‌ تر و زیبایی‌ اش را پایدارتر می‌ کند. 🌼 💮 غررالحکم ، صفحه ی ۴۰۵ 💮 🌠 رفتند تا بمانند ، نماندند تا بمیرند ! 🌹🕊🍀🇮🇷 💐 روحشون شاد و یاد و نامشون همیشه گرامی و راهشون پر رهرو باد 💐 🌸🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌸 🌸🤲 الّلهُمَّ اَحفِظ قائِدَنا وَ حَبیبَ قلوبَنا وَ نورَ اَعینَنا نائِبَ المَهدی اِمامَنَا الخامِنه ای حَتّی یَصِلَ فَرَجَ مَولانَا الْمَهْدی (عَجّ) 🤲🌸 🌸🤲 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعافِیَةَ وَ النَّصْرَ وَ اجْعَلْنا مِنْ خَیْرِ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ 🤲🌸 🌸🤲 اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً 🤲🌸 🌸🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدی (عَجّ) 🤲🌸