#یادی_از_شهدا
با لباس نظامی خاکم کنید
🌷🌷🌷 میگفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.
صحبت از شهادت بود. یهو حاج عبدالله گفت:
"من شهید شدم، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید"😔
بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن. 😁😂😂
حالا تو شهید شو...!
شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی. 😁
سعی میکنیم لباس نظامیات رو بزاریم تو قبر...! ✨✨
تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم. 😱
محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود.
شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها.
😱سر از تنش جدا کرده بودن و عکسهاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت.
بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیریها گفته بودن خاکش کردیم.
چون پیکر سر نداره دیگه قابل شناسایی نیست... 😭😭😭
حاج عبدالله به آرزویش رسید...🌷🌷🌷
#شهید_عبدالله_اسکندری
رزمندگان هشت سال دفاع مقدس
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷مادر شهیدان مهدی و مجید زینالدین میگوید:
دو نفر از علما پس از شهادت بچه ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طوافی انجام بدهند.
کسی که به نام آقا مهدی طواف را شروع می کند، بعد از اتمام می آیند می نشینند، یک لحظه خستگی رفع کنند، تکیه داده بودند و خانه خدا را تماشا می کردند.
در عالم خواب بیداری، می بینند آقا مهدی روبروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّهای هم به دنبالش بودند.
می گویند: آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟
گفته بود: «به خاطر آن نمازهای اوّل وقت که خواندهام در این جا فرماندهی اینها را به من واگذار کردهاند.» 🌷🌷🌷
#شهید_مهدی زین الدین
#یادی_از_شهدا
خاطره ای از شهید حسن باقری
🌷🌷🌷 نزديک ظهر بود. از شناسايي بر مي گشتيم.
از ديشب تا حالا چشم روي هم نگذاشته بوديم.
آن قدر خسته بوديم كه نمي توانستيم پا از پا برداريم؛ كاسه زانوهامان خيلي درد مي كرد.
حسن طرف شني جاده شروع كرد به نماز خواندن.
صبر كردم تا نمازش تمام شد.
گفتم: «زمين اين طرف چمنيه، بيا اين جا نماز بخوان.»
گفت: «اون جا زمين كسيه، شايد راضي نباشه.»
#شهید_حسن_باقری
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷گردانسلمان به فرماندهی حسین، مثل نعل اسب در محاصره ماند! عراقیها دور تا دورش را گرفتند!
وقتی در محاصره افتادند، حاج احمد متوسلیان با بیسیم به حسین میگوید:
برادر حسین! بیا عقب!
او میگوید: برادر احمد! نمیآیم!
تا آن موقع سابقه نداشت کسی روی حرف حاج احمد حرف بزند!
حاج احمد، محسن وزوایی را می فرستد تا او را برگرداند، ولی حسین زیر بار برگشتن نمی رود!
شهید همت به همراه یک نفر با یک موتور تریل میآید و وارد نعل اسب محاصره میشود و به حسین میگوید: اگر ممکن است شما عقب بیایید!
حسین پاسخ می دهد: به برادر احمد بگویید یک عدهای اینجا ساکتاند و چیزی نمیگویند (شهدا را میگفت) و یک عدهای آن گوشه مجروحند و ناله میکنند! من مانده ام و تعداد انگشتان دست نیرو! به برادر احمد بگویید من بچههایم را رها نمیکنم!
این مقاومت سه روزه ایشان در اینجا اگر اتفاق نمیافتاد، عراق نیروهای ما را پس میزد و یک خاکریز میزد لب کارون! آن موقع میبایست چند سال دیگر و چقدر شهید دیگر میدادیم تا بتوانیم از این آب طبیعی که 500، 600 متر عرض دارد رد شویم؟ مشخص نبود! چند سال دیگر قرار بود خرمشهر آزاد شود؟ کسی نمیدانست!🌷🌷🌷
📚 به نقل از سردار غلامرضا خسروی نژاد
سردار سرتیپ پاسدار #شهید_حسین_قجه_ای
فرمانده گردان سلمان لشکر 27 محمد رسول الله
#یادی_از_شهدا
🌷#شهید_آیت_الله_مدنی درحالیکه اشک در چشمانشان حلقه زده بود،به رزمنده ای گفتند: حاضری یک معامله بامن بکنی؟
حاضرم تمام عبادتهایم را به تو بدهم و درعوض تو این ۹روز نمازت را به من بدهی🌷
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 بار آخر که اومد اصفهان، رفت خمسِ مالش رو داد.
وقتی برگشت خوشحال بود و میگفت: های که راحت شدم...
سفارش همیشگیاش شده بود: نماز اولِ وقت، نمازِ جماعت، مسجد رفتن...
بعد از شهادتش اومده بود به خوابِ همسرش و گفته بود: خوش به حال خودم که مسجد می رفتم...🌷🌷🌷
📚 منبع: کتاب ستارههای آسمانی، صفحه 27
#شهید_عبد_الرسول زرین
#یادی_از_شهدا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
🌷🌷🌷 بهش گفتم: «توی راه که بر میگردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.»
گفت: «من سرم خیلی شلوغه، می ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛
همون موقع داشت جیبش را خالی می کرد. یک دفتر چه یادداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین؛ برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم، برایش بنویسم، یک دفعه بهم گفت: «ننویسی ها!»
جا خوردم، نگاهش که کردم، به نظرم عصبانی شده بود!
گفتم: «مگه چی شده؟!»
گفت: «اون خودکاری که دستته، مال بیت الماله.»
گفتم: «من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم! دو سه تا کلمه که بیش تر نیست.»
گفت: «نه!!.»🌷🌷🌷
#شهید_مهدی_باکری
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 اتاق كوچكى از ساختمان نهضت سوادآموزى اهواز در اختیار سید حسین بود، ایشان و چند نفر از دوستانش از جمله من، به آنجا رفت و آمد داشتیم. یكى از شبها، من و حسین در این اتاق مشغول مطالعه بودیم.
نیمه هاى شب بود كه نهج البلاغه📕📖 میخواند. من نگاه كردم به ایشان، دیدم چهره اش برافروخته شده و دارد اشک میریزد. 😭
من با زیر چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه كردم و به ذهن سپردم پس از مدتى، سید حسین نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بیرون رفت.
من صفحه نهج البلاغه را باز كردم، دیدم همان خطبه اى است كه حضرت على (ع) در فراق یاران باوفایش ناله میكند و می فرماید :أین َ عمار؟ أین َ ذوالشهادتین؟ كجاست عمار؟ كجاست...🌷🌷🌷
#شهید_سید_حسین_علم_الهدی
#یادی_از_شهدا
با لباس نظامی خاکم کنید
🌷🌷🌷 میگفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.
صحبت از شهادت بود. یهو حاج عبدالله گفت:
"من شهید شدم، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید"😔
بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن. 😁😂😂
حالا تو شهید شو...!
شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی. 😁
سعی میکنیم لباس نظامیات رو بزاریم تو قبر...! ✨✨
تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم. 😱
محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود.
شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها.
😱سر از تنش جدا کرده بودن و عکسهاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت.
بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیریها گفته بودن خاکش کردیم.
چون پیکر سر نداره دیگه قابل شناسایی نیست... 😭😭😭
حاج عبدالله به آرزویش رسید...🌷🌷🌷
#شهید_عبدالله_اسکندری
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 بار آخر که اومد اصفهان، رفت خمسِ مالش رو داد.
وقتی برگشت خوشحال بود و میگفت: های که راحت شدم...
سفارش همیشگیاش شده بود: نماز اولِ وقت، نمازِ جماعت، مسجد رفتن...
بعد از شهادتش اومده بود به خوابِ همسرش و گفته بود: خوش به حال خودم که مسجد می رفتم...🌷🌷🌷
📚 منبع: کتاب ستارههای آسمانی، صفحه 27
#شهید_عبد_الرسول زرین
#یادی_از_شهدا
شهادت با لب تشنه😨
🌷🌷🌷 به گوش 👂من رسونده بودند که سجاد لب تشنه در تاسوعای حسینی شهید شده، موقعی که مجروح شده بود، داشت ازش خون می رفت، درخواست آب🍶 کرد، ولی همرزمانش مانع شدند و بهش گفتند که اگه بهت آب💧 بدیم، تو سریع جون میدی و فعلا آب واسه جسمت خوب نیست، لذا بهش ندادند 😥😔و سجاد لحظات بعد به شهادت رسید. وقتی این موضوع رو شنیدم خیلی غمگین شدم،😞 همش به خودم می گفتم که پسرم لب تشنه شهید شده و کاش بهش آب می دادند.😭😭
خواب دیدم که تو یک مکان بزرگی هستم و یک کوه ⛰در مقابل منه، سجاد من بالای کوه افتاده بود و منم داشتم می رفتم سمتش که بهش آب 🍶 بدم. تا یه کم رفتم جلو دیدم که یک خانم چادری با عصا داره میره سمتش. حضرت زهرا(س) بود ایستادم و نگاه کردم دیدم سر سجاد رو گذاشت رو دستانش و داره به سجاد آب🍶💧 میده.
من خواستم برم پیشش ازش تشکر کنم که یه وقت دیدم واسم دست تکون داد 👋که برگردم، (منظورش این بود که بچه ات رو سیراب کردم و نگران نباش و برگرد)
از وقتی که این خواب رو دیدم، خیالم راحت شده که سجاد من سیراب شده است.....🌷🌷🌷
راوی: مادر شهید
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_سجاد_طاهرنیا