eitaa logo
شـهــود♡
36 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
592 ویدیو
10 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖋 التماس دعا... بر خلاف همه اشخاص که موقع نماز و دعا، اگر می‌گفتی: «التماس دعا» جواب می‌شنیدی: «محتاجیم به دعا» به بعضی از بچه‌های حاضر جواب که می‌گفتی جواب‌های دیگری می‌گفتند. یکبار به یکی گفتم: «فلانی ما را هم دعا بفرما» فورا گفت: «شرمنده سرم شلوغه. ولی باشه،‌ چشم. سعی خودمو می‌کنم. اگه رسیدم رو چشام!»😁😁
✒ 🌷عراق پاتک شدیدی زد تا جزایر مجنون رو پس بگیره شهید بابایی توی اون عملیات شیمیایی شد سرش پر شده بود از تاولهای ریز و درشت سرش می خارید و با خاراندن زیاد ، تاولها ترکیده بود بنده خدا خیلی اذیت شده بود بهش گفتم برو بیمارستان دوا و درمان کن می گفت اگه برم بستری ام می کنن و از کارم جا می مونم ... ... چند روز بعد بیرون جزیره یه برکه آب پر از نیزار دیدیم عباس لحظه ای ایستاد و به جریان آب دقت کرد بعد با حالت خاصی بهم گفت: حسن! می دونی این آب ، کدوم آبه؟ با تعجب گفتم: یعنی چی؟ خب این آب هم مث بقیه آبها ، فرقش چیه؟ گفت: اگه دقت کنی می بینی این آب ، انشعابی از آب فراته آبی که امام حسین و حضرت عباس ع تو کربلا دستشون رو باهاش شستشو دادن عباس معتقد بود اگه سرش رو با اون آب بشوید ، تاول های سرش خوب میشه اتفاقا سرش رو شست و شفا گرفت چند روز بعد تمام تاول ها خوب شد و اثری ازشون نموند... .. شهید عباس بابایی
😅 یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع ڪرد و با صدای بلند گفت: ڪی خسته است؟😪 گفتیم: دشمن👊 صدا زد: ڪی ناراضیه؟😢 بلند گفتیم: دشمن👊 دوباره باصدای بلندصدازد: ڪی سردشه؟😣 ما هم با صدای بلندتر گفتیم:دشمن👊 بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا ڪه سردتون نیست می‌خواستم بگم ڪه پتو به گردان ما نرسیده !!!😬😂 یه همچین رزمنده‌هایی داشتیم ما !😌✌️ 💎 💎 ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
✅بسیار خواندنی سلام دوستان شاید تکراری باشد ولی خواندش خالی از لطف نیست با این مطلب امروزه ببینم درکجای کاریم 💠توی لشکر ١٧ علی بن ابیطالب (ع) یک پیرمرد ترک زبان داشتیم که خود رو بسیجی لَر معرفی می‌کرد و سعی می‌کرد کسی از احوالش مطلع نشه. تو جواب سوال‌ها همیشه یک کلام می‌گفت: من بسیجی هستم. گردان که به مرخصی رفت به همراه شهید جنابان این پیرمرد رو تعقیب کردیم... تو یکی از روستاهای حاشیه ی شهر قم خونه داشت. در زدیم وقتی ما رو دید خیلی ناراحت شد که چرا منو تعقیب کردید. تو جواب گفتیم ما فرمانده تو هستیم و لشکر هم به نام علی(ع). امیرالمؤمنین(ع) دستور داده که از احوال زیردستان و رعیت خودمون آگاه باشیم. داخل منزل شدیم یه زیرزمین بسیار کوچک با دیوارهای گچی و خاکی بدون وسایل و یک پیرزن نابینا که گوشه‌ای نشسته بود. از پیرمرد درباره زندگیش، بسیجی شدنش و احوال اون پیرزن سوال کردیم. @Yusofe_sany گفت: ما اهل شاهین دژ استان آذربایجان بودیم. تو دنیا یه فرزند داشتیم که اون هم فرستادیم قم تا سرباز و فدایی امام زمان(عج) بشه. بعد از مدتی تو کردستان جنگ در گرفت. فرزندمون یه روز تو نامه نوشته بود که می‌خواد به کردستان بره. اومد با ما خداحافظی کرد و رفت. بعد از مدتی خبر آوردند که پسرت رو قطعه قطعه کردند. بعد از اون خبر آوردند که پسرت رو سوزوندند و خاکسترش رو هم به باد دادند، دیگه منتظر جنازه نباشید. از اون به بعد، مادرش شب و روز کارش گریه بود، تا اینکه چشماش نابینا شد. از اون پس تصمیم گرفتم هر خواهشی که این مادر دل‌شکسته داره به خاطر خدا برآورده کنم. یک روز گفت: می‌شه بریم قم، کنار حضرت معصومه (س) ساکن بشیم؟ اومدیم قم و اینجا ساکن شدیم. من هم دست‌فروشی می‌کردم. یه بار که سر سجاده مشغول عبادت و گریه بود گفت: آقا! می‌شه یه خواهش بکنم؟ گفتم: بگو! گفت: می‌خوام به جبهه بری و اسلحه فرزندم رو برداری و تو راه خدا و در پیشگاه امام زمان(عج) با دشمنان خدا بجنگی! منم اومدم ثبت‌نام کردم و اعزام شدم. همسرم رو به خدا و امام زمان(عج) سپردم. همسایه‌ها هم گاهی بهش سر می‌زنند. اون ماجرا گذشت و برگشتیم جبهه؛ شب عملیات کربلای پنج اون پیرمرد هرچه اصرار کرد اجازه شرکت تو عملیات رو بهش ندادم. گفتم: هنوز چهره اون پیرزن معصوم و نابینا تو ذهنم هست. تو جواب گفت: اشکالی نداره! اما من می‌دونم پسرم این قدر بی‌معرفت نیست که منو اینجا بگذاره. حتما میاد و منو با خودش می‌بره. از پیش ما رفت به گردانی دیگه... موقع عملیات یادم افتاد که به مسئولین اون گردان سفارش کنم مواظبش باشند. بعد از سراغ گرفتن از احوالش، فرمانده گردان گفت: دیشب به شهادت رسیده و جنازه ش رو هم نتونستیم بیاریم. بعد از عملیات یکسره به منزلش رفتم. در زدم. همسایه‌ها اومدند و سوال کردند شما چه نسبتی با اهل این خونه دارید؟ گفتم از دوستانشون هستم. گفتند: چهار روز پیش وقتی رفتیم به اون پیرزن سر بزنیم دیدیم همون‌طور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جون داده و به معبودش پیوسته.... رفقا! خیلی مسئولیم پیش شهدا و خونواده هاشون.... این یه نمونه از اوج فداکاری؛ من که حرفی ندارم و نمی تونم داشته باشم جز اینکه بگم شرمنده 🌸
⭕️ اوج عصبانیت شهید چمران 🔸دکتر بعد از این که تیر خورد و عملش کردند دیگر نمی‌توانست خط برود. سربازی به نام "عسگری" او را با ماشین ستاد می‌آورد. عسگری همیشه در آن جاده‌های پر از چاله با سرعت ۱۷۰ می‌رفت. بالاخره همین سرعت زیاد کار دستش داد و یکبار تصادف کرد و ماشین را درب و داغان کرد و به همین دلیل سه روز فراری بود. بچه‌ها که بخاطر تذکرهای پی در پی به او برای سرعت زیادش عصبانی بودند بالاخره او را پیدا کردند و کشان کشان پیش دکتر آوردند. حسابی ترسیده بود. دکتر تا او را دید گفت: ▫️«خودت طوری نشدی عزیز؟» او که انتظار هر عکس العملی جز احوالپرسی را داشت جواب داد: ▪️«نه؛ طوریم نشده.» دکتر به او گفت: ▫️«پس ببر ماشینو تعمیر کنند، دیگه هم تند نرو لطفاً.» ☀️ این اوج عصبانیت و خشم او بود.
همرزم_شهید نماز شبش ترک نمی شد و این را کسی جز افرادی مانند ما که همراهش بودیم نمی دانست، شهید دل آذر شهیدی مظلوم بود و دلِ شیر داشت و یک شیرمرد واقعی و شیر لشکر ١٧ امام علی ابن ابیطالب (ع) بود. دوستانش می گویند که شهید دل آذر هرگز به فکر گرفتن مأموریّت های آسان و کم زحمت نبود بلکه هر کجا سخن از سختی و مشقّت بود جواد در آنجا می درخشید! و نه تنها نسبت به مأموریّت های مشکل، اِبایی نداشت، بلکه با اقبال و رویی گشاده به سراغ آنان می رفت و با شادابی و نشاط انجامشان می داد. جواد، آن چنان در جنگ پخته شده بود که به آسانی اقدامات آتی دشمن را پیش بینی می کرد؛ به عنوان مثال گاه می گفت: امشب دشمن دست به حمله یا پاتک خواهد زد! و بعد می دیدند که سخنش به حقیقت پیوسته است. بین او و افراد تحت امرش حرمت بود، اما حریم نبود و اگر چه میان آنها فاصله ای نبود، ولی همه او را دوست داشتند و امرش را با جان و دل پذیرا بودند چرا که وی عاشق بسیجیان بود، به آنها احترام می گذارد و به درد دلشان گوش فرا می داد، با آنان نشست و برخاست داشت و چنان صمیمانه برخورد می کرد که نیروها، مطیع و فرمانبر او می شدند و نسبت به وی ارادت می ورزیدند. در میدان رزم، جلودار واقعی بود و در عمل، چنان چالاک و بی باک می نمود که 'شیر شجاع لشگر' لقب گرفت. او از گرد و غبار جبهه که بر سر و رویش می نشست لذت می برد در حقیقت این خاک را زلال تر از آب می دانست و به آن تبرّک می جست. شهیدمحمدجواددل_آذر 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃
همسرشهید به رخت‌خوا‌ب‌ها تكيه داده بود. دستش را روي زانش كه توي سينه‌اش كشيده بود،‌ دراز كرده بود و دانه‌هاي تسبيحش تند تند روي هم مي‌افتاد. منتظر ماشين بود؛‌ دير كرده بود.مهدي دور و برش مي‌پلكيد. هميشه با ابراهيم غريبي مي‌كرد،‌ ولي آن روز بازيش را گرفته بود. ابراهيم هم اصلاً‌ محل نمي‌گذاشت. هميشه وقتي مي‌آمد مثل پروانه دور ما مي‌چرخيد،‌ ولي اين‌بار انگار آمده بود كه برود. خودش مي‌گفت «روزي كه من مسئله‌ي محبت شما را با خودم حل كنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.» عصباني شدم و گفتم «تو خيلي بي‌عاطفه‌اي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته.» صورتش را برگردانده بود و تكان نمي‌خورد. برگشتم توي صورتش. از اشك خيس شده بود.بندهاي پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود،‌با حوصله بست. مهدي را روي دستش نشاند و همين‌طور كه از پله‌ها پايين مي‌رفتيم گفت «بابايي! تو روز به روز داري تپل‌تر مي‌شي. فكر نمي‌كني مادرت چه‌طور مي‌خواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسيدش. چند دقيقه‌اي مي‌شد كه رفته بود. ولي هنوز ماشين راه نيافتاده بود. دويدم طرف در كه صداي ماشين سر جا ميخ‌كوبم كرد. نمي‌خواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم «اون‌قدر نماز مي‌خونم و دعا مي‌كنم كه دوباره برگردي.»🌷 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃
هدایت شده از  [ ♡قـنـوت♡ ]
16.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان شنیدنی از مجروحیت کارگر حرم امام‌حسین 👤 روایتگری داستان تلنگری «حسن تربتی» توسط حاج‌حیدر خمسه ع
﷽نماز مهمتر است!! 🌳 یک روز گوسفندهای ما گمشده بودند مادرم با علی اصغر رفتند تا آنها را پیدا کنند. بعد از مدتی مادرم می بیند که علی اصغر پشت سرش نیست. 🌳 بعد از چند دقیقه ای می بیند که اصغر برگشته و به او می گوید کجا بودی؟ 🌳 علی اصغر می گوید: داشتم نماز می خواندم مادرم به او می گوید گلّه با این همه گوسفند گم شده بود بعد تو نماز می خوانی. علی اصغر گفته بود اگر همه گوسفندان هم گم شوند اهمیتی ندارد، زیرا از نماز مهمتر نیست. 📚 اطلاعات دریافتی از كنگره سرداران و 32000 شهيد استان های خراسان 🎁مرکز تخصصی نماز
✨﷽✨ یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصر سوارش میشد و باش میومد مدرسه و برمیگشت. یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت، رسید به چراغ قرمز ، ترمز زد و ایستاد یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت  بالای موتور و فریاد زد: الله اکبر و الله اکــبر … نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب! اشهد ان لا اله الا الله … هرکی آقا مجید و نمی‌شناخت‌، غش غش می‌خندید و متلک می‌نداخت و هرکیم می‌شناخت، مات و مبهوت نگاهش می‌کرد که این مجید چش شده؟! قاطی کرده چرا؟! خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت: مگه متوجه نشدید؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی‌حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن. من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه. دیدم این بهترین کاره! همین! 🌷
مستندی متفاوت در باره امام زمان عج حتما وقت بزاریم رو هم اکنون ببینیم
‍ ❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍دوسال پیش شب پنجم محرم بود حسین گفت میای بریم هیات ؟ دعوتم کردن باید برم بخونم...گفتم بریم با خودم فک کردم شاید یه هیات بزرگ و معروفیه که یه شب محرم رو وقت میذاره و میره اونجا ..وقتی رسیدیم جلوی هیات به ما گفتن هنوز شروع نشده..حسین گفت مشکلی نداره ما منتظر میمونیم تا شروع شه ...نیم ساعتی تو ماشین نشستیم و حسین شعرهاشو ورق میزد و تمرین میکرد ... ✍وقتی داخل هیات شدیم جا خوردم ، دیدم کلا سه چهار نفر نشستن و یک نفر مشغول قران خوندنه ...بعد از قرائت قران حسین رفت و شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و روضه ...چشم هاشو بسته بود و میخوند به جمعیت و ... هم هیچ کاری نداشت..برگشتنی گفتم حاج حسین شما میدونستی اینجا انقد خلوته ؟گفت بله من هرسال قول دادم یه شب بیام اینجا روضه بخونم ..گاهی تو این مجالس خلوت که معروفم نیستن یه عنایاتی به آدم میشه که هیچ جا همچین چیزی پیدا نمیشه .. 🌷