15.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدانم آدم درست من نبود؛ اما من دلم برای روزهایی که هنوز این واقعیت را نفهمیده بودم تنگ شده.
@vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج
✅ازدواج کردن نیاز به آموزش داره، چرا که ممکنه بعضی افراد چیز زیادی از مهارتهای قبل از ازدواج ندونن. در حالی که در طول زندگی ما باید با توسعه و افزایش مهارتهایی که لازمه ازدواج موفق هستند، حمایت بشیم.
📌هرچند ازدواج بعد از بلوغ فکری و اجتماعی افراد اتفاق میافته؛ اما برای داشتن یک ازدواج موفق، دختران و پسران نیازمند یادگیری مهارتهایی هستن که با هم بودنشان را سادهتر، عاشقانهتر و سازگارانهتر می کنه...
📍تو این پست، چند مورد از مهارتهای لازم پیش از ازدواج بیان شده، ببینیم🌸🌱
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
#به_وقت_عاشقی
زیباست در کنار تو دنیای کودکی
آسوده خاطریم، رها چون کبوتران..♥️
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
+یَا مَلجَأي عِندَ اضطِراري..
ای پناهم در ناچاری و درماندگی..
خودت پناهم باش🤍
@vlog_ir
#سرگذشت_زندگی_اعضا
#تجربه_تلخ_ازدواج_من
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
#سرگذشت_زندگی_اعضا #تجربه_تلخ_ازدواج_من یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـ
قسمتچهارم
میدونستم خوشحال باشم یا ناراحت بلاخره چند ماهی نامزد بودند و عروسی سرگرفت و خواهرم به خونه ی بخت رفت منم احساس تنهایی عجیبی داشتم. مادرم با کاروانهای زیارتی مسافرت میرفت و مسولیت خونه پدر و برادرها رو به دوش من گذاشته بود خسته بودم اذیت میشدم....
چندین سال قبل پدرم با برادرش قطع رابطه بودمثلا حدود 20 سالی میشد چون زن عموی بدجنسی داشتم و نمیگذاشت این دو برادر راحت هم دیگر و ملاقات کنن. یک روز دیدم زنگ خونه رو زدند یک خانم با دسته گل اومدجلوی درگفت: سلام خوبی گفتم: سلام گفت من دخترعموی شما هستم عموخونه هست؟
زبونم بند اومده بود نمیدونستم چی باید بگم بعد بیست سال اومدن آیا اجازه داشتم از طرف پدرم دعوتشون کنم توی خونه یانه نمیدونستم چکار کنم؟ در وبستم اومدم توی خونه به مادرم گفتم ی خانمی اومده میگه دخترعموتم سریع چادرشو سرش انداخت رفت دم در تعارف کرد اومدن داخل خونه
مادرم پرسید: چه کسی آدرس منزل مادرو داده گفتن ما رفتیم دم خونه قبلی همسایه ای به نام زهرا خانم گفت: آدرستون اینجاست ماهم اومدیم برای اینکه شما رو دعوت کنیم عروسی خواهر کوچکم. عمو و شما باید حضور داشته باشید این خواسته ی پدرمه .بازم زهرا خانم بدون اجازه کارهای اشتباه کرد که آرامشی که تا اون لحظه داشتیم از اون ساعت به بعد هرگز نداشتیم و هرگز این زن رو نخواهم بخشید.
پدرم از سرکار برگشت و با دیدن برادرزاده اش تعجب کرد البته بسیار خوشحال شد مخصوصا وقتی شنید بحث عروسی هست و ایشون هم باید حضور داشته باشه قرار شد شب حنابندان همگی به منزل عمو بریم بعد بیست سال همگی همدیگرو ببینن منم که شیطون بودم خودمو مرتب کردم و خیلی دوست داشتم عمومو ببینم شب موعود فرا رسید و همراه خانواده وقتی وارد منزل عمو شدیم یه حالت عجیب و بیگانگی داشتم فرزندان عمو سه دختر و یک پسر که یک دخترشون در نوجوانی فوت کرده بود و یک دختر ازدواج کرده بود یک دختر هم شب حنابندانش بود اما پسرشان همچنان مجرد و پنج سال از من بزرگتر بود همین رفتن از در و سلام کردن به پسرعمو همانا عاشق شدن پسرعموم همانا که در مجلس عروسی عمو منو از پدرم خواستگاری کرد برای تنها پسرش نظر منو پرسیدن گفتم هر چی پدرم بگه.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
May 11
18.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خواستگاری
تو خواستگاری ضایع نباش دیگه! بیا کپشن👇👇👇
نکته اول اینه که دیگه الان وقت این نیست که موقع خواستگاری بخواید ازبزرگ و ریش سفید استفاده کنید!
👇👇👇
پدر بهتره به صورت مستقیم خواسته های مالیش رو از آقا پسر و خانواده ش درخواست کنه. چون اون واسطه ممکنه نظرات خودشو تحمیل کنه و لحن بیانش مناسب نباشه و از طرفی نظرش مورد قبول همه نباشه!
نکته دوم اینکه بهتره در شرایط فعلی، حتی اگر خواستگار سنتی هست، دختر و پسر همدیگه رو خارج از منزل ملاقات کنند اگر همدیگه رو پسندیدند اون وقت خواستگاری رسمی انجام بشه. 👌
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
📌شما بیمار هستید اگر یکی از این ۷ علامت را در بدنتان دارید
1️⃣تورم پاها←مشکل تیروئید،قلب یا کلیه
2️⃣انگشت حلقه بلند←خطر آرتروز
3️⃣هوس خوردن یخ←فقر آهن
4️⃣چین و چروک←فشارخون
5️⃣بوی بد دهان←التهاب لثه
6️⃣ادرار تیره←مشکل کلیه
7️⃣مدفوع سیاه←زخم معده
@vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده ب
کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!» و رفت و نمیدانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»
نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمیخوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.
هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم.
آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«میتونم بیام تو؟»
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟»
از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟»
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای #آواره شدن پیشدستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!»
چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا میخواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff