eitaa logo
عاشقانه ای برای زندگی
22.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
12هزار ویدیو
2 فایل
عاشقانه ای برای زندگی‌....... تو این‌کانال حرف های دم گوشی بانوان زده میشه آقایون لف بدن مجبور به ریمو نشم **یاد بگیریم شاد زندگی کنیم** ❤️❤️ 🦄🌱 از آشنایی هاتون برام بگین @M_dkhsh https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
مشاهده در ایتا
دانلود
دردمندیم‌ و‌ دوایِ‌ ما نگاه‌ دلبر است حالِ‌ عشاق‌ از دعایش‌ از همیشه‌ بهتر است♥️ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
-وَاجْعَلْ لِى مِنْ هَمِّى وَكَرْبِى فَرَجاً وَ مَخْرَجاً +خدایا برایم از اندوه و غم گشایش و برون رفت قرار ده:)🩵 @vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیا
ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» سپس چشمانش درخشید و از لب‌هایش عصاره چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!» نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر توضیح داد :«می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
﮼⑅ اگه یه روز ازم بپرسن قشنگ‌ترین چیزی که با گوشات شنیدی چیه میگم : ‹شنیدن اسمم با میم مالکیت با صدای تو، خنده های قشنگت ، دوست دارمایی که یهویی میگی ؛ ناز کشیدنات. اصلا هرجوری حساب میکنم ؛ وجودت آرامبخش منه :)💛🦋› @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️آیا وکیلم....؟ 🫢حکم ازدواج اجباری چیست؟! یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
اینکه دلتنگ توام اقرار می‌خواهد مگر ؟! @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر تنها به زیبایی و موقعیت اقتصادی در ازدواج اهمیت داده شود و اخلاق و ارزش‌های دیگر نادیده گرفته شود، این می‌تواند منجر به رابطه‌های ناپایدار، افزایش اختلافات و افت شادی روانی و روابط خانوادگی بی‌ثبات شود.اگر زمینه روابط فقط بر پایه مادیات ساخته شود، ممکنه به مشکلاتی مثل کمبود ارتباط عاطفی، عدم توجه به نیازهای روحی و روانی همسران، و کاهش همبستگی خانوادگی منجر بشه.. یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
برای خوشبخت شدن با یک مرد کافیست او را باور کنی، حتی اگر دوستش هم نداشته باشی! و برای خوشبخت شدن با یک زن کافیست او را دوست داشته باشی. حتی اگر باورش نداشته باشی! @vlog_ir
13.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکات مهم: 1. گل پنیرک رو از عطاری ها میتونین تهیه کنین. 🩷 2. پنیرک فقط با آب سرد رنگ بنفش و گاها برای بعضی ها رنگ آبی میده، اما با آب گرم رنگ سبز بهتون میده. 💜 3. برای این نوع یخ بهتره که از قالب های درب دار استفاده کنین. 🩷 4. یخ پنیرک در ساعات اول کم رنگ میشه اما بعد از ۲۴ ساعت ماندن در فریزر دوباره رنگ یخ برمیگرده و به صورتی و بنفش درنیاد. 💜 5. برای بخ صورتی بیشتر از ۳قطره آبلیمو نریزید چون مقدار اسیدیته بالا باعث از بین رفتن رنگ پنیرک میشه. یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعی کنیم برای زبانمان نگهبانی بزاریم🌿✨ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ اللّٰهُمَ إِجعَل فِی قُلوبِنَا سُرُوراَ.. ] خدایا شادی را در قلب هایمان قرار بده..🌱 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
-قَالَ إِنَّما أَشکوبَثِّی وَ حُزنی إِلَی اللهِ غمگین که میشوی،حواست باشد خدا برای شنیدنِ غم هایت شنواترین‌است.. ببین چه قشنگ میگه: رازهایت‌ پیشِ من جایشان امن است🤍🌱 @vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز
مصطفی در حرم (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان ، از وحشت هجوم به شهر، دیگر نمی‌خندید و التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس می‌کرد این را حفظ کند. سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آن‌ها نمی‌خواستند این طعمه به همین راحتی از دست‌شان برود که هر چهار چرخ را به بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود. چشمم به مردان مسلّحی که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌زد و سیدحسن وحشتزده سفارش می‌کرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه‌تون می‌فهمن نیستید!» و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. دیگر او را نمی‌دیدم و فقط لگد وحشیانه را می‌دیدم که به پیکرش می‌کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی‌زد. من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی‌دیدند زانوانش حریف سرعت آن‌ها نمی‌شود که روی زمین بدن سنگینش را می‌کشیدند و او از درد و ضجه می‌زد. کار دلم از وحشت گذشته بود که را به چشم می‌دیدم و حس می‌کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می‌کشیدم و باورم نمی‌شد اسیر این شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط را صدا می‌زدم بلکه شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. اسلحه را به سمتم گرفته و نعره می‌زد تا پیاده شوم و من مثل جنازه‌ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه‌های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که ‌دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی‌ها روی زمین نفس‌نفس می‌زند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. خودش هم بود و می‌دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می‌کند و نگاهش برای من می‌لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماس‌شان می‌کرد دست سر از ما بردارند. یکی‌شان به صورتم خیره مانده بود و نمی‌دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه می‌بیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟» لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خاله‌ام هستن. لاله، نمی‌تونه حرف بزنه!» چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می‌گفت :«داشتم می‌بردم‌شون دکتر، خاله‌ام مریضه.» و نمی‌دانم چه عکسی در موبایلش می‌دید که دوباره مثل سگ بو کشید :« هستی؟» یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفس‌هایم به گریه افتادم. مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پای‌شان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می‌کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. به‌نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس می‌کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخاله‌ام برن خونه، من می‌مونم!» که را روی پیشانی‌اش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
تخم بلدرچین برای زنان باردار فوق العادست❗️ تخم بلدرچین سرشار از امگا3 است که برای رشد مغز وهوش جنین عالیه سایرخواص: ⇠ کاهش کلسترول بد ⇠ مقاومت کلی بدن ⇠ افزایش اشتها ⇠ تنظیم خواب @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅نامزدی یکی از مراحل مهم زندگیه که دو نفر فرصت دارن همدیگرو بهتر بشناسن، ارزش‌ها و اهداف زندگی مشترک‌شون رو با هم سازگار کنن و برای آینده مشترک آماده بشن. 📌 این دوره میتونه یکی از شیرین‌ترین و حساس‌ترین دوره‌های زندگی زوجین باشه. ✅شیرین از این جهت که فرصتیه برای آمادگی برای زندگی مشترک و یادگیری درباره همدیگه و حساس از این جهت که دختر و پسر باید حواسشون باشه کار رو تموم شده ندونن و با این حساب که هنوز با طرف مقابل تو آشنایی هستن این مرحله رو به آرامی و قدم به قدم پیش ببرن.... ✍به نظرتون چه چارچوب‌هایی باید تو دوره نامزدی رعایت بشه🌸🌱 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
خواص زرشک... زرشک تقویت کننده سیستم ایمنی بدن حاوی مقادیري ویتامینC ،تصفیه کننده خون و تنظیم کننده فشارخون و پایین آورنده چربی خون می باشد. @vlog_ir
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
عاشقانه ای برای زندگی
‌ #سرگذشت_زندگی_اعضا ‌ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
قسمت۱ ما تو روستا زندگی می کردیم.بابام اوایل تو همون روستا یه مغازه در و پنجره سازی ( جوشکاری) داشت.کم کم دست و بالش بازتر شد برای خانم های روستامون قالی میزد.مامانمم هم قالی داشت. روز به روز وضع مالی بابام بهتر میشد و سرشناس تر.برای روستاهای اطراف خودمون هم قالی میزد و چون اوستا کار خوب و خوش اخلاقی بود موقع پایین اومدن قالی انعام خوبی به خانم های بافنده میداد همه دوست داشتن برای بابام قالی ببافند. تا اینکه کم کم کلا شغل جوشکاری رو کنار گذاشت و رفت تو کار فرش.هم دستبافت هم ماشینی.به خاطر همین تغییر شغل مجبور شدیم از روستا به شهر بریم.بابام با رفیقاش یه حجره تو بازار گرفت و مشغول به کار شد.منم تو روستا با چند بار رفوزه شدن تا کلاس پنجم درس خونده بودم،آخه اصلا به درس خوندن علاقه ای نداشتم و بسیار بازیگوش بودم و همیشه شاگرد آخر بودم. خلاصه...اومدیم شهر.سال اولی بابام یه خونه اجاره کرد.ولی سال بعدش یه خونه بزرگ خرید با یه حیاط درندشت.همون سال دوم منو فرستاد آرایشگری، یاد بگیرم.دوتا کوچه بالاتر خونمون بود.تو همون مسیر رفت و آمد.یه پسری منو دیده بود که بعدا فهمیدم،استاد آرایشگرم زندایی همین پسر هستند.منم ازش بدم نیومده بود. هر روز زنگ میزد آرایشگاه تلفنی با من حرف میزد.رشته عمران میخوند دانشگاه شریف تهران و خونه عموش سکونت داشت.زنعموش خیلی دوست داشت خواهر خودش رو بگیره واسش. اون زمان ها واسه اینکه دختر بپسندن برای پسراشون میومدن تو خیاطی ها و آرایشگاه ها ، هر خواستگاری میومد اول لیلا رو میپسندیدن خوشگل بود.دومین دختر من بودم.وقتی استادم دید من خواهان دارم زود به پسر خواهرشوهرش خبر داد.اونم بهم پیغام داد که تا درسش تموم نشده من ازدواج نکنم و به پاش بمونم ،گفتم" دست من نیست " آخه، بابام همه کاره ست گوش به حرف من نمیده. اونم دید که من از دستش خواهم رفت مادرش و زنداییش( استادم) را فرستاد خواستگاری. ( البته ناگفته نمونه مادره پسره راضی نبود چون یه پسر بزرگتر داشت و اصولا اول باید اونو زن میداد) تو خواستگاری مادرش جوری حرف زد که بابام بهش برخورد و گفت کلا دختر شوهر نمیدم. پسره شروع کرد زنگ زدن خونمون یبار با بابام حرف میزد و التماس میکرد.یبار با داداشم.من ۱۵ ساله بودم و داداشم ۱۷ ساله داداشم دوسال ازم بزرگتر بود ولی منطقی و خوب بود.بابام بدجور ناراضی بود به این ازدواج منم لج کردم و دوتا بسته از قرصهای مامانم را یکجا خوردم.خیلی کم یادم میاد صبحش مامانم اومد صدام کرد یه کوچولو بیدار میشدم دوباره چشام روی هم میرفت.مامانم بالاسرم گریه میکرد که بچه ام چی شده.داداش آخریم ۴ ماهه بود فکر کنم اون موقع.ما ۶ تا بچه بودیم.چهار دختر و دو پسر.خلاصه بابام منو سریع میرسونه دکتر. توی مطب، دکتر مامان و بابام رو بیرون کرد و ازم پرسید قرص خوردی؟ گفتم آره.گفت چند تا؟ گفتم دوتا بسته.گفت برای چی؟؟ گفتم یکی رو دوست دارم بابام اجازه نمیده باهاش ازدواج کنم.بعدش منو بیرون کرد و مامانم رو خواست بره اتاق.بابام هم بیرون بچه کوچیک رو بغل گرفته بود.دکتر جریان قرص خوردن منو به مامانم میگه و مامانم میگه باباش راضی نیست.دکترم پیشنهاد میده که پس سریع شوهرش بدید. https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماست وخیار دورنگ مجلسی😆👌 🍓مواد لازم: ماست خیار پونه کوهی گرانول موسیر (اختیاری) یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
🍏کمک به درمان عفونت مجاری ادرار یک قاشق چای خوری تخم گشنیز را به مدت چند دقیقه در یک فنجان آب بجوشانید، سپس اجازه دهید خنک شود، آن را صاف کنید و روزی دو بار از این ترکیب بنوشید. @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین سورپرایز هم که انجام بدی ولی رفتارت درست نباشه، روابط تون خوب پیش نخواهد رفت... یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
‌نوشابه علاوه بر مضراتِ زیادی‌، که داره قَد رو می‌خوره، یعنی‌که جلوی‌رشد قد رو می‌گیره، چرا؟ چون‌که مانع جذبِ کلسیم و کوتاهی‌قد می‌شه، خواهشاً یک بار هم"که شده مصرفشو قطع‌کنید"😍 @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرستین برا جناب همسر😎😎 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
‌👼بانوان بخوانند😑😀 🍓زنانی که هر هفته ۲ بار میوه هایی مانند شاتوت یا توت فرنگی را در برنامه غذایی روزانه خود قرار می دهند دیرتر با مشکل فراموشی و کاهش توانایی های ذهنی مواجه می شوند.🍓 @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانی که با لحن صمیمی و محترمانه با همسر صحبت می‌کنیم، او احساس می‌کند که شنونده‌ایم و احترام می‌گذاریم. این نوع ارتباط باعث ایجاد اتصال عمیق‌تری میان ما می‌شود و احساس ارامش و امنیت در رابطه را تقویت می‌کند. همچنین، لحن مثبت و دوستانه می‌تواند محیطی موثر برای حل مشکلات و بحث‌ها فراهم کند، زیرا هر دو طرف احساس می‌کنند که در یک فضای باز و پذیرایی هستند. یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
‌ترکیبِ جین‌همیشه پرطرفدار بوده‌وحالا که پاییز اومده کتِ تک می‌شه یک مکمل‌خوب براش‌خوب اگه می‌خواین‌که متفاوت‌باشید"باید رنگ کت با شلوارت" کاملا فرق‌داشته باشه یک ‌تی‌شرتِ نازک نیز زیر کت پوشید👖👚 @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیلشو میدونید ایاااا🤨🤨🤨 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
‌مصرفِ روغنِ کنجد، از بیماری‌های مانندِ رماتیسمـ و التهاب مفاصل‌جلوگیری می‌کنه و یک منبع غنی‌از اسیدهای‌چربِ غیر اشباع‌شده است. که در زنان‌از پوک شدن‌ "استخوان جلوگیری‌می‌کنه"🌻 @vlog_ir