eitaa logo
عاشقانه ای برای زندگی
20.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
15.3هزار ویدیو
3 فایل
عاشقانه ای برای زندگی‌....... تو این‌کانال حرف های دم گوشی بانوان زده میشه آقایون لف بدن مجبور به ریمو نشم **یاد بگیریم شاد زندگی کنیم** ❤️❤️ 🦄🌱 از آشنایی هاتون برام بگین @M_dkhsh https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
مشاهده در ایتا
دانلود
+ش...م..ا چه قرار دادی با مادرم بستی؟؟؟ آقا فرامرز چی میگفت؟؟؟ از صندلی بلند شد رفت سراغ گاو صندوق برگه ای گذاشت جلو روم که من تو سن ۱۲ سالگی با ایشون ازدواج کردم شاهد ها مامانم و بابام بودن امضای هردوشون زیر ورق بود.... تپش قلبم شدت گرفت رنگم پریده بود پیمان گفت : _ولی ایشون اون موقع خیلی بچه بودن اصلا در جریان ازدواج نبودن..!! اشکان خبیث لبخندی زد گفت: - منم منتظر شدم بزرگ شه بعد بیارم تو خونه ام ...اصلا قرار منو سمیه همین بود.. ببین آرزو فردا میام دنبالت ....!!! پیمان رگ گردنش برجسته شده بود بلند شدم گفتم: + نمیتونی اینکار باهام بکنی ... -چرا میتونم... به برگه نگاه کرد گفت: - ببین امضای پدر ومادرتو که تورو فروختن ببین دیگه..!!!! حس حقارت همه وجودمو گرفته بود + شما نمیتونین با من اینکار بکنی -چرا نتونم یا آماده میشی فردا میای با من زندگیتو شروع میکنی یا سمیه میره آب خنک بخوره!!!! +ما...مانم مرده..... بغضم ترکید +کم اسم مامانمو بیار..! اشکان شوک زده شد - چی میگی؟؟؟؟؟ سمیه مرده!!؟؟؟ https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ......
اشکان شوک زده شد - چی میگی سمیه مرده؟؟؟دروغ میگی..!! دادی که زد مشتشو محکم کوبید به میز - تو دختر عوضی دروغ میگی..!! منشی سریع وارد اتاق شد -- همه چی... حرف منشی تموم نشده بود که داد زد - گم شین بیرون... با دادی که زد چهارستون اتاق لرزید منم ترسیدم سریع اومدیم بیرون به پیمان نگاه کردم گفتم : + چی شد چرا بهم ریخت؟؟ _نمیدونم +ینی چی نمیدونی؟؟ پیمان بابات حتما بهت گفته!؟ _نگفته آرزو..! +زنگ بزن.. زنگ بزن بپرس پیمان گوشیشو در آورد چند بوق خورد تا جواب داد پیمان اوضاع رو توضیح داد نمیدونم پشت خط داشت چی میگفت که اشکان اومد بیرون با چشای برزخی نگاهی بهم انداخت گفت: - حالم از خودتو و بابات بهم میخوره تو دروغ گفتی سمیه مرده گفتم: نه ....بریم سرخاکش باز عصبیتر نگاهم کرد اشاره به پیمان کرد و گفت: + این نمیاد منو تو میریم پیش سمیه فقط وای بحالت دروغ گفته باشی!!!!! اشکان هنوز هم امید داشت مامانم زنده باشه نمیدونم چرا فرصت نشد از پیمان بپرسم باباش چی گفت فقط گفتم: +باشه بریم پیمان گفت : چی میگی آرزو با این یارو کجا....؟؟؟ اشکان مشتی زد گفت:خفه شو زود بیا تنهاااا..!!! پیمان برزخی نگاهم کرد مجبور بودم برم دویدم سمتش... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ......
سکوت کرده بود ناباور قدم برمی‌داشت پشت سرم سر خاک مامانم نشست -سمیه......!!!! به اسم مامانم خیره شده بعد برگشتم سمتش گفتم: + بیا قبر سمیه..!! اشکان خیره قبر مامانم بود اشکاش عین رود جاری شده بود سرشو بین دستاش گرفته بود عین یه پسربچه زارزار گریه میکرد اشکاش جوری سوزناک بود قلب آدمو می‌سوزند چند دقیقه همینجوری هق هق کرد میخاستم تنهاش بزارم که صدا قطع شد برگشتم سمتش دیدم بیحال افتاده چندبار اسمشو صدا زدم ولی بی‌نتیجه موند چند نفر دورم جمع شدن اونا زنگ زدن به آمبولانس اومد اشکان بردن پیمان هم پشت سرم اومده بود اومد کنارم ما هم پشت آمبولانس رفتیم اگه میمرد .....ولی آدمی نبودم مرگ کسی بخام از خدا دعا میکردم اتفاقی براش پیش نیاد رسیدیم بیمارستان پرستارا سریع اشکان بردن بخش احیا چند ساعت بعد پرستار اومد گفتم: + حالش چطوره؟؟ گفت : بهتر شده خطر پشت سر گذاشتن.!! + میتونیم ببینم؟؟؟؟ گفت: فقط خسته اش نکنی بعد نسخه ای داد گفت اینم داروهای پدرتون بعد تموم شدن سرم میتونین ببرینش رفتم بالا سرش سلامی دادم لبخند غمگینی زد گفت: - انتظار نداشتم منو برسونی بیمارستان که زنده بمونم که شما رو از هم جدا کنم..!! نشستم کنار صندلی گفتم: +مامانمو میشناختی؟؟؟ لبخند کجکی زد : -می‌شناختمش از خیلی وقت پیش... +از کی ...؟؟ - از وقتی که بدنیا اومد... بعد خنده صدا داری کرد گفت : -دختر دایم بود ..این همه غصه و غم برای دختر دایم زیاد بود اون ....سمیه ...عشقم بود که بابای لعنتیت ازم دزدید..!!!!! +ما..مانم.... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ......
اشکان انگار دنیای دیگه سیر میکرد گاهی خنده عصبی میکرد گاهی غمگین میشد پیمان اومد دنبالم گفت بریم ما ؟! نتونستم بگم اره... حالا که فامیل مامانم بود حالا که گذشته مامانم نخواستم تنهاش بزارم گفتم نه ..نمیتونم بیام تو برو پیمان حسابی نارحت عصبی شد بل چشای برزخی نگاهی بهم کرد ترسیدم عقب عقب رفتم تا برگشتم سریع رفتم تو اتاق اشکان در بستم وقتی میخاستم در ببندم صدای هه گفتن پیمان شنیدم ... اشکان هنوزم تکلیفش با خودش روشن نبود منو دید گفت چرا نرفتی با نامزدت... سکوت کردم ذهنم پر سوال بود .. دست مثل سمیه ای ...اسمت آرزوست تعجب نکردم از دوستن اسمم نگاهش کردم گفت موهای سمیه یه رنگ خاص بود نه طلایی نه قهوه ای نه زیتونی ...یه رنگ خاص بلند.... نگاهش کردم خیره بود بهم انگار تو وجود من دنبال سمیه جوانی‌اش می‌گشت پرستار وارد اتاق شد سرمش بیرون کشید گفت میتونین برین رفتم کارهای ترخیص انجام دادم برگشتم اشکان کفشاشو پوشیده بود منتظرم بود رفتم گفتم بریم ادرستونو میدین برسونمت .... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ......
به یه خونه بزرگ ویلایی رسیدم همون از اول ورود بوی گلهای سرخ و رز های سرخ پیچیده بود تو حیاط ناخداگاه نفس عمقی کشیدم اشکان بدون نگاه کردن بهم گفت سمیه عاشق گل سرخ بود ... مامانم همیشه عاشق گل سرخ بود چقدر خوب مامانمو میشناخت اشکان رفت کنار گلهای سرخ نشست منم رفتم کنارش نشستم به دورتا دور حیاط نگاه کرد اشاره به اون طرف حیاط چندتا درخت. توت بود اشاره کرد گفت اون موقع های هزار بار با سمیه اونجا تاب بازی کردیم بلند شد رفت سمتش منم دنبالش رفتم روی یکی از درخت دست کشید گفت سمیه میبینی هنوز هست ... به خط کج و کوله نوشته شده رو تنه درخت نگاه کردم یه قلب کشیده شده بود ناخداگاه لبخندی زدم گفتم خیلی وقته بهم نخندی بودی .. قلبم فشرده شد این مرد هنوزم عاشق مامانم بود گریه اش گرفت نشست رو زمین سرشو گرفت بین دستاش صدای هق هق مردانه اش تو فضا پیچید جوری گریه میکرد هرکسی میشنید خون گریه میکرد به قدری سوزناک بود ... نشستم کنارش گفتم آقا اشکان ... سرشو بلند کرد گفت سمیه بهت گفتم طلاقش میدم گفتم مجبور شدم تو چرا رفتی میدونی بعد رفتنت به من چی گشت ....مگه نمیدونستی من عاشقت بودم بامعرفت..... اول اشکان رفته بود بعد مامانم..... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ......
‌‌ سمیه وقتی از این خونه فرار کرد آقا جون از ارث محرومش کرد ... چرا فرار کرد دود سیگارشو فوت کرد برگشت سمتم رفتم روبروش نشستم گفتم سیگار براتون ضرره مثل سمه نگرانمی؟؟ دروغ نگفتم معطل نکردم گفتم آره سمیه هم خیلییییی مهربون بود ... شما که میگی عاشق مامانم بودی پس چی شد .... نفس عمیقی کشید گفتم حرف بزنین آروم میشین ... داغ دلم تازه میشه ... به ساعت نگاه کردم وقت داروهاش بود رفتم لیوان آبی گرفتم بردم دادم دستش لیوان گرفت داروهاشو بدون حرفی خورد بدون هیچ حرفی رفت اتاقش میدونستم داروهاش خواب اوره تا صبح می‌خوابه منم به خدمه سفارش کردم برگشتم خونه اما نگرانش بودم حال اشکال اصلا خوب نبود این نگرانی برا منی که امروز صبح باهاش آشنا شدم کمی عجیب بود ...یاد حرف هاش افتادم چقدر عاشق مامانم بود هنوز ک هنوز بهش فکر میکرد بی اراده رفتم سراغ صندوقچه مامانم دفتر خاطراتش رو دیدم یاد بچگیم افتادم که مامانم تو دفترش چیزهای می‌نوشت میگفتم مامانی بزار ببینم چی مینویسی میگفت بزرگ شدی بهت میدم من الان بزرگ شدم.. من الان دلتنگشم.. دفتر کهنشو برداشتم.... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
دفتر کهنشو برداشتم ورق زدم "اشکان برام بستنی آورد نگاهم سمت باغبون خانوم جونه" ..."اشکان داشت از مسافرتش حرف میزد مهناز پوزخند میزد" ورق بعدی.. مهناز .....اشکان.....نفسی گرفتم رفتم رو تختم داراز کشیدم به گوشیم نگاهی انداختم هیچ پیامی میس کالی نداشتم پیمان نارحت بود ازم .....دفتر مامان رو برداشتم از خاطرات و بچگیش نوشته بود یه دختر آروم و متین از عشقش به اشکان....اشکان؟؟ پس بابام چی نارحت شدم حس اونی داشتم که به پدرش خیانت شده ورق زدم رسیدم به اسم پدرم" سلمان " لبخندی به یاد پدرم زدم "آقا جون قصد داره برا ادامه تحصیلات منو بفرست انگلیس برام معلم خصوصی گرفتن سلمان فاضلی" .... پس بابام معلم مامانم بود با دقت میخونم "اشکان هرلحظه بهم میگه عاشقم هست دارم به عشقش فکر میکنم ...اشکان چند ماه نیومده آقا سلمان میگه نگرانش نباشم حتما جاش خوشه.....امروز راجب اشکان از عمم پرسیدم درست جوابم رو نداد ......" نگرانی مامانم برا اشکان بود دلداری های بابا جونم ..."بلاخره اشکان برگشت چقدر دل تنگش بودم از عمم خجالت کشیدم مثل بچگیم بغلش کنم بگم چقدر دلم تنگش بود...فردا مهمونی سارا اشکان هم میاد سلمان میگه نرو ولی بخاطر اشکان میرم سلمان همیشه بی‌مورد برام نگران میشه ....." بعد از مهمونی مامانم چیزی ننوشته بود فقط نوشته بود " کاش نمیرفتم ...... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff ادامه_دارد..
بعد از مهمونی مامانم چیزی ننوشته بود فقط نوشته بود کاش نمیرفتم ...... دیگه خاطره ای نبود انگار برای مامانم تو مهمونی اتفاقی افتاده بود دفتر دیگشو برداشتم..."رفتم بالای پشت بوم که تموم کنم این زندگی لنتی رو میخاستم تموم کنم که دستم کشیده شد سلمان نزاشت"..." من نمیتونم.... بدون اشکان باشم... مهناز شکمش جلو اومده.... اشکان داره پدر میشه.... من نمیتونم فراموشش کنم... این همه مدت اشکان میگفت عاشقمه ولی الان ....تنهام گذاشته..." تعجب کردم خیانت از طرف اشکان بود مامانم راجب ازدواجش با سلمان نوشته بود اینکه دوسش داره و مرد مهربونی هس دیگه حرفی از گذشته نبود دفتر بستم خوابیدم صبح زود با آلارم گوشی بیدار شدم به گوشیم نگاهی انداختم باورم نمیشد پیمان هنوز بهم زنگی نزده بیحال رفتم صبحونه خوردم دلم میخاست برم بیرون ساعت ها قدم بزنم لباسمو پوشیدم رفتم بیرون هوای اول صبح دلپذیر بود ‌نگاهم کشیده شد به سمت ماشین پیمان بغض کردم رفتم زدم به شیشه سرشو از رو فرمان بلند کرد شیشه رو داد پایین شب اینجا خوابیده بود _جای میری.....؟؟ +نه میخام قدم بزنم از ماشینش پیاده شد بدون هیچ حرفی همراه من قدم زد عاشق همین اخلاقش بودم من عاشقش بودم فکرمو به زبونم اوردم گفتم : +عاشقتم پیمان..!!! پیمان عین یه پسربچه بغض کرد گفت _منم .... همراه هم قدم زدیم بهش گفتم +میخام برم خونه اشکان پیمان نارحت گفت برو اما.... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
بعد از مهمونی مامانم چیزی ننوشته بود فقط نوشته بود کاش نمیرفتم ...... دیگه خاطره ای نبود انگار برای مامانم تو مهمونی اتفاقی افتاده بود دفتر دیگشو برداشتم..."رفتم بالای پشت بوم که تموم کنم این زندگی لنتی رو میخاستم تموم کنم که دستم کشیده شد سلمان نزاشت"..." من نمیتونم.... بدون اشکان باشم... مهناز شکمش جلو اومده.... اشکان داره پدر میشه.... من نمیتونم فراموشش کنم... این همه مدت اشکان میگفت عاشقمه ولی الان ....تنهام گذاشته..." تعجب کردم خیانت از طرف اشکان بود مامانم راجب ازدواجش با سلمان نوشته بود اینکه دوسش داره و مرد مهربونی هس دیگه حرفی از گذشته نبود دفتر بستم خوابیدم صبح زود با آلارم گوشی بیدار شدم به گوشیم نگاهی انداختم باورم نمیشد پیمان هنوز بهم زنگی نزده بیحال رفتم صبحونه خوردم دلم میخاست برم بیرون ساعت ها قدم بزنم لباسمو پوشیدم رفتم بیرون هوای اول صبح دلپذیر بود ‌نگاهم کشیده شد به سمت ماشین پیمان بغض کردم رفتم زدم به شیشه سرشو از رو فرمان بلند کرد شیشه رو داد پایین شب اینجا خوابیده بود _جای میری.....؟؟ +نه میخام قدم بزنم از ماشینش پیاده شد بدون هیچ حرفی همراه من قدم زد عاشق همین اخلاقش بودم من عاشقش بودم فکرمو به زبونم اوردم گفتم : +عاشقتم پیمان..!!! پیمان عین یه پسربچه بغض کرد گفت _منم .... همراه هم قدم زدیم بهش گفتم +میخام برم خونه اشکان پیمان نارحت گفت برو اما.... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
در زدم چند دقیقه بعد خدمتکار در رو باز کرد رفتم حیاط اشکان تو حیاط بود رو تاب نشسته بود رفتم کنارش +خوبین .... -چرا اومدی .. رفتم کنارش نشستم گفتم: + نگرانت بودم لبخندی زد گفت: - درست شبیه سمیه ای ... خاطرات مامانم مو به مو یادم بود گفتم +شما که گفتی بابام عشقتونو دزدیده ولی شما که وقتی بابام از مامانم خاستگاری کرد خانوم شما حامله بود ....؟؟ اشکان برگشت سمتم گفت -از کجا میدونی ..؟؟ دفتر خاطرات مامانمو خوندم -برام میاری.. +اره تومهمونی چی شد ....؟؟ اشکان لبخند غمگینی زد گفت -اون موقع جون بودم دنبال ماجراجویی مهناز خواهر دوستم بود اونشب حالم خوب نبود مهناز .... اونشب سمیه مارو دید من تو حال خودم نبودم اصلا نمیدونستم چکار میکنم بعد اونشب سمیه ازم دور شد چند هفته بود مهناز گفت حامله اس باهاش ازدواج کردم بعد فهمیدم دروغ گفته به سمیه توضیح دادم گفتم حالم خوب نبود سمیه همه حواسش به سلمان بود همش تقصیر آقاجون بود که یه مرد غریبه آورد تو خونه ...حالم ازش بهم میخورد وقتی برمیگشت خونه با چندنفر ریختیم سرش زدیم گفت عاشق سمیه شد فرداش باز اومد سمیه رو داشتم از دست میدادم به سمیه گفتم طلاقش میدم گفت مهم نیست خیلی فشار روم بود سلمان هم از سمیه خاستگاری کرد آقاجون مخالفت کرد تو این اوضاع مهناز حامله شد سمیه وقتی خبر بارداری مهناز شنید برای همیشه ازم دل برید آقاجون تحت فشارش گذشته بود باید ازدواج کنه سمیه نمیخاست...تا با سلمان فرار کرد ...!! +بعدش چی شد ... -سمیه برای همیشه رفته بود آقاجون که بعد فوت دایی زندایی قیوم سمیه بود با ازدواجش با سلمان موفقیت کرد ولی اونارو برای همیشه ترد کرد... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
در زدم چند دقیقه بعد خدمتکار در رو باز کرد رفتم حیاط اشکان تو حیاط بود رو تاب نشسته بود رفتم کنارش +خوبین .... -چرا اومدی .. رفتم کنارش نشستم گفتم: + نگرانت بودم لبخندی زد گفت: - درست شبیه سمیه ای ... خاطرات مامانم مو به مو یادم بود گفتم +شما که گفتی بابام عشقتونو دزدیده ولی شما که وقتی بابام از مامانم خاستگاری کرد خانوم شما حامله بود ....؟؟ اشکان برگشت سمتم گفت -از کجا میدونی ..؟؟ دفتر خاطرات مامانمو خوندم -برام میاری.. +اره تومهمونی چی شد ....؟؟ اشکان لبخند غمگینی زد گفت -اون موقع جون بودم دنبال ماجراجویی مهناز خواهر دوستم بود اونشب حالم خوب نبود مهناز .... اونشب سمیه مارو دید من تو حال خودم نبودم اصلا نمیدونستم چکار میکنم بعد اونشب سمیه ازم دور شد چند هفته بود مهناز گفت حامله اس باهاش ازدواج کردم بعد فهمیدم دروغ گفته به سمیه توضیح دادم گفتم حالم خوب نبود سمیه همه حواسش به سلمان بود همش تقصیر آقاجون بود که یه مرد غریبه آورد تو خونه ...حالم ازش بهم میخورد وقتی برمیگشت خونه با چندنفر ریختیم سرش زدیم گفت عاشق سمیه شد فرداش باز اومد سمیه رو داشتم از دست میدادم به سمیه گفتم طلاقش میدم گفت مهم نیست خیلی فشار روم بود سلمان هم از سمیه خاستگاری کرد آقاجون مخالفت کرد تو این اوضاع مهناز حامله شد سمیه وقتی خبر بارداری مهناز شنید برای همیشه ازم دل برید آقاجون تحت فشارش گذشته بود باید ازدواج کنه سمیه نمیخاست...تا با سلمان فرار کرد ...!! +بعدش چی شد ... -سمیه برای همیشه رفته بود آقاجون که بعد فوت دایی زندایی قیوم سمیه بود با ازدواجش با سلمان موفقیت کرد ولی اونارو برای همیشه ترد کرد... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
لبخند تلخی زد گفت تا بعد سالها که مهناز طلاق گرفته بود سمیه اومد آقاجون نارحت شد راهش نداد ولی شنیدم که سمیه میگفت کمکم کنید حال سلمان خوب نیست نزار دخترم یتیم بشه ازش کینه به دل داشتم دلم نمیخواست آقا جون کمکش کنه آقا جون هم سمیه رو بیرون کرد ولی دلش برای سمیه سوخت فرداش منو آقاجون رفتیم دم خونش تو بچه بودی تو دم در نشسته بودی وضعیت سمیه خیلی بد بود سمیه اومد بیرون آقاجون گفت به یه شرط حاظرم کمکت کنه که دخترت با اشکان ازدواج کنه از شرط آقاجون تعجب کردم سمیه گریه کرد مارو بیرون کرد .... اشکان که تعریف می‌کرد بلند شد گفت همراهم بیا پشت سرش رفتم رفت تو اتاقی چند تکه کاغذ داد دستم گفت بعد چند ماه سمیه اومد دوباره التماس آقاجون کرد آقا جون از شرطش برنگشت سلمان نفسهای آخرش رو میکشید بیماری از پا درش آورده بود سمیه قبول کرد سفته ها رو امضا کرد و فردا تورو آورد بدون اینکه بدونی باهم ازدواج کردی و امضا کرد..اینهارو نگهداشته بودم دلم میخاست سمیه رو اذیت کنم ...نگاهی به صورتم کرد آخه من عاشقش بودم .‌.نفس عمیقی کشید گفت برو دیگه قراردادی بین ما نیست ... خیلی دلم گرفته بود دلم میخاست گریه کنم اشکان رضایت داده بود خوشحال هم بودم بهم گفت به نامزدت هم خبر بده لبخندی زدم بهش... : : لباسای سفیدمو پوشیدم رفتم پایین پیمان دم در بود چقدر زیبا بود با دیدنم لبخندی زد چه زیبا شدی بانو +مچکرم آقا... هردومون خنده ای کردیم رفتیم محضر مهتاب خانوم و آقا فرامرز منتظرموم بودن چقدر جای مامانم خالی بود عاقد خطبه عقد خوند همون دفعه اول گفتم بله همه خندیدن بعد عاقد از پیمان پرسید پیمان میخاست بله بده یهو اشکان اومد همه نگران به اشکان نگاه میکردن ولی من لبخندی بهش زدم -ببخشین بفرماید عاقد دوباره از پیمان پرسید بله رو داد اشکان سندی به عنوان هدیه بهمون داد گفت هدیه ازدواجت دختر گلم ایشالله خوشبخت شی بعد دستمو تو دست پیمان گذاشت همه دست زدن برام آرزوی خوشبختی کردن ..... کپی از روایت حرام❌❌ https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff