شما همیشه مارو میبینی
مارو میشنوی
مارو می طلبی
مارو صدا میزنی
شما همیشه هوامونو داری
و به قول اون آقایِ بزرگ
شما اول جوونمردِ عالمی ..
ببخش اگه نگاهمون به غیرِ شما بود ..:)
[ امام زمانم (عج) ]
@westaz_defa
« گزیده ای از وصیتنامه شهید رحیم فعال مسکین »
از همه برادران و همکاران که مدتي با هم بوديم، مي خواهم مرا حلال نمايند. اگر کسي حقي بر بنده دارد حتما از خانواده ام دريافت نمايد. از همه شما مي خواهم پيرو اسلام فقاهتي و امام بزرگوار باشيد و در صحنه هاي جنگ شرکت کنيد، امکان دارد ديگر چنين فرصتي پيش نيايد.
از همه فاميل ها و بستگان و قوم و خويشان حلايت مي طلبم و از اين که نتوانستم در طول حياتم حق آن ها را اداء نمايم عذر مي خواهم.
مرگ در مکتب ما، نيستي نيست بلکه ادامه حيات و حيات جاودانه است. خداوندا سپاسگزارم که بر من نعمت داشتن زوجه ي خوب و داشتن اولاد را ارزاني داشتي.
#شهیدانه
#وصیتنامه
@westaz_defa
صلح می تواند
روسری سپید زنی باشد
که در باد می رقصد !
از بیم جنگ
روزهایم همه
بوی خون گرفتند !
حتی ؛
روزهای نیامده ام ...!
@westaz_defa
#تیکه_کتاب
هیچ وقت قیافه ی بر افروخته ی پدرم را که با دستش روی هوا خط و نشان می کشید تا مخالفتش را نشان بدهد یادم نمی رود. می گفت این پسر شغلش نظامی است. در خانه نمی ماند یا در مأموریت است یا منتظر است که به مأموریت برود. مادر آقا صفر گوشش به این حرف ها بدهکارنبود. آنقد رفت وآمد که پدرم راضی شد. روز جشن بله برون بدون داماد بود، آن زمان پیرانشهر خدمت می کرد و حق مرخصی نداشت . داشتم از دوران شیرین نامزدی لذت می بردم که عموی نازنینم همه ی ما را سیاه پوش کرد. مردم روستای ما به مراسمات خاصی پایبند بودند.گاه می شد تا یک سال عزادار شخصی که فوت شده بود می ماندند. وخوب مشخص بود که در این یک سال هیچ جشنی هم نباید برگزار می شد. برای همین بزرگتر ها جمع شدند و تصمیم بر این شد که با یک مراسم ساده ما را راهی خانه ی بخت کنند. با اجازه ی پدرم مرا به آرایشگاه بردند. یکی از اتاقهای خانه ی پدری همسرم به ما تعلق گرفت و ما زندگی مشترکمان را شروع کردیم. تازه فهمیدم پدرم راست می گفت که نظامی ها در خانه پیدا نمی شوند. آقا صفر مدام در مأموریت بود وقت هایی هم که خودش مأموریت نبود به جای همکارانش به مأموریت می رفت. دوست داشت در سختی ومشکلات حامی و کمک رسان همه باشد. دلمان می خواست به مسافرت های خارج از شهر خصوصأ مشهد برویم .اما هیچ وقت موقعیتش پیش نیامد. اغلب وقت ما در باغ پدر همسرم وکمک به او می گذشت .حتی تفریح وخوش گذرانی ما هم این بود. بعد از مدتی با خرید دو گاو کار دامداری را هم شروع کردیم. وقتی آقا صفر خسته از کار می آمد اجازه نمی دادم کاری انجام دهد .رسیدگی به کار خانه وکارهای دامداری با من بود. بچه ها که آمدند کارم بیشتر هم شد. یک روز یکی از همکاران آقا صفر به منزل ما مهمان آمد با تعجب پرسید چطور می توانید در این خانه ی کوچک بمانید؟ بعد از آن روز تصمیم گرفتیم گاو ها را بفروشیم و به خانه ی بزرگتر نقل مکان کنیم. بالاخره با دو میلیون تومان خانه ای مناسب در شهر سلماس خریدیم. آن سال آقا صفر دره ی قاسملو که در محور جاده ی ارومیه_اوشنویه واقع شده است، خدمت می کرد. در زبان ترکی به این دره ، خان دره سی هم می گفتند بعد ها به دلیل اینکه شهدای زیادی در این محل تقدیم دفاع از وطن شدند به آن دره ی شهدا گفتند. یک شب آقا صفر به خانه آمد، حزن واندوه را می شد از چهره اش خواند، وقتی علت را پرسیدم گفت : فرمانده پاسگاه آقای جهان گشا به شهادت رسیده است، بعد ادامه داد، قرار بود من برای ناهار املت درست کنم .اجازه خواستم که برای سرکشی به بچه ها که مشغول حفاظت از مرز بودند بروم .اجازه نداد و گفت : شما کارتان را انجام دهید من زود برمی گردم، آه عمیقی کشید وگفت : می دانی کبری درست در عرض پنج دقیقه شهید شد....
#مدافع_وطن
#ادامه_دارد
نویسنده:خانم ساعدی
@westaz_defa
4_5841261221705158688.mp3
11.81M
من آمادم برا بیعت با علی
تا آزادی قدس مونده یک یاعلی :)
_ 3 روز تا عید غدیر
@westaz_defa
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
من آمادم برا بیعت با علی تا آزادی قدس مونده یک یاعلی :) _ 3 روز تا عید غدیر @westaz_defa
ما با سید علی میمونیم :))