#تیکه_کتاب
خیالم راحت بود و حتی دخل و پولهای مغازه را در اختیار او می گذاشتم.
در میان افراد زیادی که پیش من کار کردند هادی خیلی متفاوت بود؛ انسان کاری با ادب خوش برخورد و از طرفی خیلی شاد و خنده رو بود. کسی از همراهی با او خسته نمی شد.
با اینکه در سنین بلوغ بود، اما ندیدم به دختر و ناموس مردم نگاه کند. باطن پاکت او برای همه نمایان بود. من در خانواده ای مذهبی بزرگ شده ام در مواقع بیکاری از قرآن و نهج البلاغه با او حرف میزدم از مراجع تقلید و علما حرف میزدیم. او هم
زمینه ی مذهبی خوبی داشت. در این مسائل با یکدیگر هم کلام می شدیم. یادم هست به برخی مسائل دینی به خوبی مسلط بود. ایام محرم را در هیئت حاج حسین سازور کار می کرد.
مدتی بعد مدارس باز شد من فکر کردم که هادی فقط در تابستان می خواهد کار کند، اما او کار را ادامه داد فهمیدم که ترک تحصیل کرده. با او صحبت کردم که درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجدید آورده بود و اصرار داشت ترک تحصیل کند. کار را در فلافل فروشی ادامه داد هر وقت میخواستم به او حقوق بدهم نمی گرفت، می گفت من آمده ام پیش شما کار یاد بگیرم. اما به زور مبلغی را در جیب او می گذاشتم. مدتی بعد متوجه شدم که با سید علی مصطفوی رفیق شده، گفتم با خوب
پسری رفیق شدی. هادی بعد از آن بیشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پیش ما رفت و در بازار مشغول کار شد.
اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل می شد.
#پسرک_فلافل_فروش
@westaz_defa
#تیکه_کتاب
بعدها توصیه های من کارساز شد و درسش را از طریق مدرسه ی دکتر حسابی به صورت غیر حضوری ادامه داد.
رفاقت ما با هادی ادامه داشت خوب به یاد دارم که یک روز آمده بود اینجا، بعد از خوردن فلافل در آینه خیره شد می گفت: نمیدانم برای این جوشهای صورتم چه کنم؟ گفتم: پسر خوب صورت مهم نیست باطن و سیرت انسانها مهم است که الحمد لله باطن تو بسیار عالی است. هر بار که پیش ما می آمد متوجه میشدم که تغییرات روحی و درونی او بیشتر از قبل شده
تا اینکه یک روز آمد و گفت وارد حوزه علمیه شده ام، بعد هم به نجف
رفت.
اما هر بار که میآمد حداقل یک فلافل را مهمان ما بود.
آخرین بار هم از من حلالیت طلبید با اینکه همیشه خداحافظی می کرد، اما
آن روز طور دیگری خداحافظی کرد و رفت ...
#پسرک_فلافل_فروش
@westaz_defa
#تیکه_کتاب
تمام دلخوشی من آمدن نامههای ابوالفضل از جبهه بود بدستم که میرسیدند، آرامش عجیبی پیدا میکردم.
ابوالفضل در نامههایش عین یک نقاش زبر دستی جبهه را با تمام جزییات اش برای من تعریف و توصیف میکرد. شهرهایی که به جنگ نا خواسته مبتلا شده بودند.
در نامههایش بیشتر از مظلومیت خواهران و برادران سنی مذهب، کُرد صحبت میکرد. از استقامت تک تک زنان و دختران حرف به میان میآورد. که ناخواسته برزندگی و خودشان تحمیل شده بود. روزی نبود که نامههای او را برای چندمین بار نخوانده باشم.
#خواهر_شهید
#شهید_ابولفضل_حسنلو
@westaz_defa
#تیکه_کتاب
مسئول بنیاد تا از من سن و تحصیلاتم را پرسید احساس کردم کمی تعلل به او دست داده است. شماره تماس گرفتم که دوباره با ایشان تماس بگیرم.
چند باری هم تماس گرفتم.
_در تاریخ مشخص به ایشان میگویم بیاید اداره تا همدیگر را از نزدیک ببیند.
قبول نکردم.
گفتم: «اداره که نمیشود بالاخره یک محل کاری هست و امکان دارد هرلحظه ایشان آنجا راحت نباشند». قرار ما این شد که وسط هفته مسئول بنیاد ما را به خانه ایشان ببرد بعدازظهر بود و هوا بسیار سرد بود. یکساعتی در چهارراه مرکزی منتظر ماندیم. خبری از مسئول نشد مجبور شدیم از کیوسکهای که در مقابل مسجد سیدالشهدا بودند از یکی از آنها با ایشان تماس بگیرم.
گفتند:« کاری برای من پیشآمده است و آدرس را داد تا خودمان اگر خواستیم برویم.»
#خاطرات_همسر_شهید
#ادامه_دارد
@westaz_defa
#تیکه_کتاب
بعدازظهر بود و هوا بسیار سرد بود. یکساعتی در چهارراه مرکزی منتظر ماندیم. خبری از مسئول نشد مجبور شدیم از یکی از کیوسکهای که در مقابل مسجد سیدالشهدا بود با ایشان تماس بگیرم.
گفتند:« کاری برای من پیشآمده است و آدرس را داد تا خودمان اگر خواستیم برویم.»
با دوستم بهطرف منزل جانبازی که از ناحیه دو چشم، جانباز بودند،به راه افتادیم. از کوچهپسکوچهها که گذشتیم به دری رسیدیم که ختم آدرس بود.
تا در را زدیم زن جوانی، در را به رویمان باز کرد همدیگر را میشناختیم. از دوستانم بود که در دبیرستان با هم همکلاس شده بودیم.
زن داداش جانباز بود و عروس بزرگ خانواده.
دوستم مرا به اتاقی که او نشسته بود هدایت کرد.
با سلام مختصر دم در نشستم. از سن و تحصیلاتم پرسید. تا فهمید خواهر ابوالفضل حسنلو هستم خیلی خوشحال شد.
گفت:« میشناسمش از نیروهای درجه یک هستند.»
من از خانواده و سن و سال ایشان نپرسیدم. از مدت حضورشان در جبهه و در چه تاریخی و عملیاتی جانباز شده بودند پرسیدم.
یک ربعی در مورد چنین مسائلی صحبت کردیم و بعد از اتاق خارج شدم.
دوستم داشت سیم جینم میکرد بگو چه شکلی بود؟ شانههایم را بالا انداختم به خدا رویش را ندیدم.
📔;دلبری_برگزیدم_که_مپرس
🖌;خانم خلیلی
راوی:همسر شهید کریم نژاد
@westaz_defa
#تیکه_کتاب
خبرهایی از پیشرفت پزشکی در زمینه شبکیه چشم صورت گرفته بود. محمد علی تنهاو از طرف بنیاد شهید و از طریق دانشجویان که با بنیاد در آلمان همکاری میکردند، رفته بود. به امید این که عمل جراحی بر روی شبکیه چشم او جواب بدهد. پزشکان آلمانی با معاینه چشمش طبق دفعه قبلی گفته بودند پرده پشت چشم شبکیه بیش از حد پاره شده است و امکان دوخت و ترمیم وجود ندارد. مگر این که به کشور اسراییل برود که تنها پزشکان آنجا در این زمینه مهارت دارند. محمد علی تا شنیده بود اسراییل چنین تخصصی در مورد چشم او دارند موضوع را رد کرده بود پیش بچهها مانده بودم.
#دلبری_برگزیدم_که_مپرس
#خاطرات_همسر_شهید
@westaz_defa
#تیکه_کتاب
باغ سیب
بانو گلی نوری یکی از افرادی است که در عرصهی پشتیبانی جبههها فعال بودند. ایشان یکی از خاطرات خود را اینگونه بیان میفرمایند:چند ماهی از اولین بمباران شهر ارومیه میگذشت. رفت و آمد هواپیماها هنوز ادامه داشت. حال دیگر جایی امن یا آرام به حساب نمیآمد. پاییز65 با تمام زیباییهایش نگرانیها و ترسهای زیادی با خود داشت. اما حمایت از رزمنده ها و کمک به جبههها با تمام قوا ادامه داشت. پایگاه کمک رسانی مادر شهید مهدی امینی همچنان فعال و پیشرو در این کار فعالیت میکرد . تصمیم گرفتیم مقداری میوه برای رزمندهها تهیه کنیم. با تعدادی از خواهران به منطقه كهريز رفتيم. درگیری در آن مناطق هر روز صورت میگرفت. از اوضاع مناطق درگیری کاملا باخبر بودیم و برای آن شرایط نیز آمادگی داشتیم.
درختان پر از سیب و آمادهی برداشت بودند. دلم قنج میرفت وقتی سیبهای مرغوب وخوش آب و رنگ را بر روی درختان میدیدم با خودم فکر میکردم کاش میشد همهی انها را میچیدیم و برای رزمندهها میفرستادیم.
بی معطلی مشغول جمع كردن سيب شديم. چندجعبهای آمادهشد. اما هنوز میشد سیب بیشتری جمع کرد. صدای درگیری از دور و نزدیک به گوش میرسید. از دور سه نفر را دیدیم که با عجله بطرف ما میآمدند. ترسیده بودیم. قابل تشخیص نبود کیستند. دست از کار کشیدیم، اما جایی برای مخفی شدن نبود. سریع نزدیک شدند از دیدنشان خوشحال شدیم. سربازان خودی بودند. خودشان را به ما رسانده بودند تا بگویند سریع دور شویم. با کمک آنها بعد از جمع کردن جعبهها، منطقه را با سرعت ترک کردیم. اما من هنوز به این فکر میکردم کاش میشد مقدار بیشتری سیب آماده کردهبودیم...
#چهل_یاس_ماندگار
#خاطرات
@westaz_defa
#تیکه_کتاب
صدای هلیکوپتر به گوش میرسید این صدا معمولا خبر از وجود مجروحین بد حال میداد. البته مجروحهای بد حال بیشتر به بیمارستانها که امکانات بیشتری داشتند منتقل میشدند. صدا نزدیک و نزدیکتر شد. انگار میخواست در محوطه بنشیند. در مقابل چشمان همه در محوطه نشست. بیاختیار توجهمان به بیرون جلبشد. همه به محوطه رفتیم و ایستادیم. در میان ناباوری همه امیر صیاد شیرازی پایین آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی با تک تک افراد، وارد سالن شدند.
چهره دلنشینی داشت احساس آشنایی نسبت به او داشتم. حضور ایشان در آن محل برای ما غیره منتظره بود. تمام سالن را گشت و به یک یک زخمیها سرزد و احوالشان را پرسید. سفارش میکرد به زخمیها خوب برسید. به هیچ وجه با آنها بد رفتاری نکنید حتی اگر رفتار بدی از آنها دیدید. بعد بالای سر سرگرد ارتش که شدیدا زخمی شدهبود رفت، با دکتر و پرستارها صحبت کرد و از آنها خواست هر کاری میتوانند برای زنده ماندنش انجام دهند. همهی ما دورش حلقه زده بودیم و با دقت به صحبتهایش گوش میکردیم.
بعد از چند دقیقه رفت. روحیهی افراد خیلی بالا رفتهبود. همه در مورد او صحبت میکردند و هر کس چیزی میگفت از زیبایی کلامش، از رأفت و مهربانیش و از دلسوزی و احساس مسئولیت بالایش.
چند دقیقه بعد از رفتن ایشان، سرگرد شهید شد. خدا رحمتش کند. همیشه آرزو داشتم کاش میشد دوباره ایشان را زیارت میکردم. ولی این کار ممکن نبود. هنوز یاد لحظات دیدار چهرهی نورانی شهید صیاد شیرازی کام دلم را شیرین میکند.
#خاطرات_خانم_سلیمانی
#زنان_فعال_دفاع_مقدس
@westaz_defa
#تیکه_کتاب
برگرفته از کتاب خاطرات شفاهی مرحوم حاج رحیم قره جه داغی:
در منطقه ارومیه دو محل به نام چهارده شهید معروف است،یکی در خود روستای بند قرار دارد که در هر کدام حدود 14نفراز افراد سپاه و نیروهای مردمی در آنجا شهید شده اند،البته این واقعه همزمان نبوده یکی در اوایل درگیری ها اتفاق افتاده دیگری چند سال پس از آن.
در روز جمعه ای از ماه رمضان حدود ساعت 3تا4 بعد از ظهر افرادی که از طرف ضدانقلاب اجیر شده بودند،به مقرسپاه منطقه که فرمانده اش سیدهاشم رحیمیان بود می آیند و خبر می دهند تعدادی نیرو،خودرا افراد کمیته معرفی کرده اند و مردم را اذیت می کنند،از آنجایی که روستای بند از تفرجگاه های ارومیه است و در روزهای جمعه شلوغ و پراز جمعیتی است که برای تفریح به انجا می روند.
موضوع حساس بود ،افراد شجاع سپاه با دو ماشین یکی لندور و دیگری استیشن به سمت بند حرکت می کنند و وقتی به محل می رسند، می بینند منطقه پراز افراد مسلح است.از ماشین پیاده می شوند،می پرسند چه خبر است آقایان چه کار می کنید؟آنها افراد سپاه را به گلوله می بندند، به افرادی که داخل لندور بودند،اجازه نداده بودند تا پیاده شوند همه را داخل ماشین شهید کرده بودند و سید هاشم و افرادش را هم زده بودند. مجید اشتری و فریبرزچغند و دیگر همراهانش همانجا شهید
شدند.
سرافطار بود که به ما خبر دادند و ما رفتیم به پل قویون و از آنجا به بند رفتیم و اوضاع را دیدیم. باز درگیری شروع شد و تا صبح فردای آن روز ادامه پیدا کرد و تلفات زیادی از ضد انقلاب گرفته شد که بلاخره فرار کردند . از آن پس آن محل به نام چهارده شهید نام گزاری شد و تا جایی که یادم می آید علاوه بر افرادی که نامشان ذکر شد، شهید آسیابان هم درآن محل به شهادت رسید. زحمت اصلی عقب راندن ضد انقلاب
را هم این افراد کشیدند که نیروهای برتر و پرهیبت بودند و گمنام شهید شدند، افرادی شجاع و صبوری که از بهترین و برترین نیروهای سپاه بودند که در همین راه هم شهید شدند......
ادامه دارد...
پیشکسوتان دفاع مقدس آذربایجانغربی
@westaz_defa
#تیکه_کتاب
علاء الدین دید که من خیلی بی تابی می کنم به من ومادرم گفت: بلند بشید بریم کمی بگردیم.
ما را به راه آهن مراغه برد.
بهش گفتم چرا اینجا آمدی؟
گفت: آوردم داخل راه آهن را هم ببینید.
ما که وارد راه آهن شدیم، دیدم اعزام نیرو هست، راه آهن مراغه بزرگ بود و اکثر اعزام نیرو های شهر های اطراف از آنجا می شد،رزمنده ها پتو های سربازی را باز کرده بودند و چند نفری روی آن نشسته بودند.
علاءالدین به من گفت: منیژه دیدی؟ این ها مادر و خواهر ندارند؟ خانواده ندارند؟ اینجا آوردمت تا آرام شوی.همه این نیروها مادر و زن و بچه دارند ولی ما باید برویم.
در همان جا مثل اینکه به دهان من قفلی زده شد و نتوانستم چیزی بگویم.
خاطرات_همسر_شهید🪴
#علاءالدین_اصغری
📔فریاد تا عرش
@westaz_defa
#تیکه_کتاب
#بغض_ها_ی_نشکسته
يك بار مرحومه همسر آقاي حسني ، چند تا بيمار ناخوش احوال (مجروح رواني) را به من سپردند تا مراقبت نمایم .رفتم ازلای در نگاهشان كردم ديدم چند تا جوان هستند. آرام داخل شدم و پرسیدم میوه میخورید ! گفتند : بله ! برایشان میوه بردم و رسیدگی کردم تا اینکه بعد از ظهر خانم سید پیران همراه دکتر آمدند . دکتر با تعجب گفت :چه شده اینها آرام هستند ؟ ! خانم سید پیران هم گفتند چکار کرده ای ؟! من هم گفتم :معلوم است کارم را به درستی انجام داده ام که حالشان خوب است . (... در اینجا یک تبسم حاکی از رضایت بر چهره خانم یزدانی نقش می بندد.)
#خاطرات
#خانم_سكینه_یزدانی
#مادر_شهید
#میر_یدالله_غنی زاده
#ستاد_پشتیبانی
#مسجد_جنرال
#مسجد_حاج_عبدالله
@westaz_defa
#تیکه_کتاب
#بغض_ها_ی_نشکسته
قربانی در راه خدا
یک شب خواب دیدم كه جنازه¬ی یك نفر را به قبرستان می¬برند ولی پرندگان بالای سرش پرواز می¬كنند. در خواب پرسیدم: این جنازه¬ی كیست؟ گفتند: جنازه¬ی پسر سید است. سراسیمه از خواب بیدار شدم و خوابم را به همسرم گفتم، همسرم سید گفت : من نیز سه روز است كه حال عجیبی دارم . فردای آن روز به شهر آمدم و به محله عسگرخان رفتم .چند نفر توی كوچه بودند. حال پسرم را پرسیدند. فكر كردم حال پسر كوچكم را می¬پرسند. گفتم: خوب است! گفتند نه آن یكی! با تعجب گفتم: آن هم خوب است. وقتی متوجه شدند از ماجرا خبر ندارم گفتند: نرو خانه و مانعم شدند ،ولی من اصرار کردم که بگویند چه شده است ؟! گفتند : آقا سید(میر یدالله) شهید شده است . سعی کردم بر خودم مسلط شوم و گفتم: هر كسی كه به جبهه می رود یا شهید می شود، یا مفقود الاثر و یا اسیر ، این هم قربانی من در راه خدا ،بعد چند بار با صدای بلند فریاد زدم «یاحسین » و رفتم سرم را بردم توی چاه وگفتم: خدایا كمكم كن و به من صبر بده ، بعد از آن ، از آرامش خاصی که برمن حاکم شده بود فهمیدم که خدا ، خواسته مرا اجابت کرده است
#خاطرات
#خانم_سكینه_یزدانی
#مادر_شهید
#میر_یدالله_غنی زاده
#ستاد_پشتیبانی
#مسجد_جنرال
#مسجد_حاج_عبدالله
@westaz_defa