eitaa logo
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
1.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
51 فایل
ارتباط با ادمین کانال @shahidaneh_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
خواستم بگویم همین طور که این شهید عاشق گمنامی بوده، شما هم سعی کنید که .. فهمیدم چه چیزی میخواهد بگوید تا آخرش را خواندم. از این دقت نظر او خیلی خوشم آمد. این برخورد اول سر آغاز آشنایی ما شد بعد از آن بارها از هادی ذوالفقاری برای برگزاری یادواره ی شهدا و به خصوص یادواره ی شهید ابراهیم هادی کمک گرفتیم او بهتر از آن چیزی بود که فکر میکردیم؛ جوانی فعال، کاری، پرتلاش اما بدون ادعا. هادی بسیار شوخ طبع و خنده رو و در عین حال زرنگ و قوی بود. ایده های خوبی در کارهای فرهنگی داشت. با این حال همیشه کارهایش را در گمنامی انجام می داد. دوست نداشت اسم او مطرح شود. مدتی با چاپخانه های اطراف میدان بهارستان همکاری می کرد. پوسترها و برچسبهای شهدا را چاپ میکرد. زیر بیشتر این پوسترها به توصیه ی او نوشته بودند: جبهه ی فرهنگی، علیه تهاجم فرهنگی ـ گمنام. وفاقت ما با هادی ادامه داشت تا اینکه یک روز تماس گرفت. پشت تلفن فریاد می زد و گریه میکرد! بعد هم خبر عروج ملکوتی سید علی مصطفوی را به من داد. سال بعد همه ی دوستان را جمع کرد و تلاش نمود تا کتاب خاطرات سید علی مصطفوی چاپ شود او همه ی کارها را انجام می داد اما می گفت: راضی نیستم اسمی از من به میان آید. کتاب همسفر شهدا منتشر شد بعد از سید علی هادی بسیار غمگین بود. نزدیکترین دوست خود را در مسجد از دست داده بود. هادی بعد از پایان خدمت چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن به نام پدر راهی حوزه ی علمیه شد. @westaz_defa
تابستان سال ۱۳۹۱ در نجف گوشه ی حرم حضرت علی او را دیدم یک دشداشه ی عربی پوشیده بود و همراه چند طلبه ی دیگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادی خودتی؟! بلند شد و به سمت من آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم، با تعجب گفتم: اینجا چی کار می کنی؟ بدون مکث و با همان لبخند همیشگی گفت: اومدم اینجا برا شهادت؟ خندیدم و به شوخی گفتم برو بابا، جمع کن این حرفا رو، در باغ رو بستند. کلیدش هم نیست ! دیگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن دو سال از آن قضیه گذشت تا اینکه یکی دیگر از دوستان پیامکی برای من فرستاد که حالم را دگرگون کرد. او نوشته بود: «هادی ذوالفقاری، از شهر سامرا به کاروان شهیدان پیوست. برای شهادت هادی گریه نکردم چون خودش تاکید داشت که اشک را فقط باید در عزای حضرت زهرا ریخت اما خیلی درباره ی او فکر کردم. هادی چه کار کرد؟ از کجا به کجا رسید؟ او چگونه مسیر رسیدن به مقصد را برای خودش هموار کرد؟ اینها سؤالاتی است که ذهن من را بسیار به خودش درگیر نمود. و برای پاسخ به این سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتیم. اما در اولین مصاحبه یکی از دوستان روحانی مطلبی گفت که تأیید این سخنان بود. او برای معرفی هادی ذوالفقاری :گفت وقتی انسانی کارهایش را برای خدا و پنهانی انجام دهد خداوند در همین دنیا آن را آشکار می کند. هادی ذوالفقاری مصداق همین مطلب است. او گمنام فعالیت کرد و مظلومانه شهید شد به همین دلیل است که بعد از شهادت شما از هادی ذوالفقاری زیاد شنیده ای و بعد از این بیشتر خواهی شنید. @westaz_defa
روزگار جوانی پدر شهید در روستاهای اطراف قوچان به دنیا آمدم. روزگار خانواده ما به سختی می گذشت. هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود که پدرم را از دست دادم سختی زندگی بسیار بیشتر شد. با برخی بستگان راهی تهران شدیم. یک بچه یتیم در آن روزگار چه می کرد؟ چه کسی به او توجه داشت؟ زندگی من به سختی میگذشت چه روزها و شبها که نه غذایی داشتم نه جایی برای استراحت تا اینکه با یاری خدا کاری پیدا کردم. یکی از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ایشان باشم و کارهایش را پیگیری کنم. تا سنین جوانی در تهران بودم و در خدمت ایشان فعالیت می کردم. این هم کار خدا بود که سرنوشت ما را با امور الهی گره زد. فضای معنوی خوبی در کار من حاکم بود. بیشتر کار من در مسجد و این مسائل بود. بعد از مدتی به سراغ بافندگی .رفتم چند سال را در یک کارگاه بافندگی گذراندم. با پیروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم با یکی از دختران خوبی که خانواده معرفی کردند ازدواج کردم و به تهران برگشتیم. @westaz_defa
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
#تیکه_کتاب روزگار جوانی پدر شهید در روستاهای اطراف قوچان به دنیا آمدم. روزگار خانواده ما به سختی م
پدر و مادر خوشحال بودم که خداوند سرنوشت ما را در خانه ی خودش رقم زده بود! خدا لطف کرد و ده سال در مسجد فاطمیه در محله ی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعالیت شدیم. حضور در مسجد باعث شد که خواسته یا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثیر مثبتی ایجاد شود. فرزند اولم مهدی بود؛ پسری بسیار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زمانی که جنگ به پایان رسید، یعنی اواخر سال ۱۳۶۷ محمدهادی به دنیا آمد. بعد هم دو دختر دیگر به جمع خانواده ی ما اضافه شد. روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد در دوران دبستان به مدرسه ی شهید سعیدی در میدان آیت الله سعیدی رفت هادی دوره ی دبستان بود که وارد شغل مصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحویل دادم. هادی از همان ایام با هیئت حاج حسین سازور که در دهه ی محرم در محله ی ما برگزار می شد آشنا گردید. من هم از قبل با حاج حسین رفیق بودم. با پسرم در برنامه های هیئت شرکت می کردیم. پسرم با اینکه سن و سالی نداشت اما در تدارکات هیئت بسیار زحمت می کشید. بدون ادها و بدون سر و صدا برای بچه های هیئت وقت می گذاشت. یادم هست که این پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان می داد. رفته بود چند تا وسیله ی ورزشی تهیه کرده و صبح ها مشغول می شد. به میله ای که برای پرده به کنار درب حیاط نصب شده بود بارفیکس می زد. با اینکه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزیده شد. @westaz_defa
کودکی خیلی در حلال و حرام دقت می کرد. سعی می کردم کمتر با نامحرم برخورد داشته باشم.آن زمان ما در مسجد فاطمیه بودیم و به نوعی مهمان حضرت زهرا الان من یقین دارم این مسائل بسیار در شخصیت او اثر گذار بود. هر زمان مشغول زیارت عاشورا می شدم، هادی و دیگر بچه ها کنارم مینشستند و با من تکرار می کردند. وضعیت مالی خانواده ی ما متوسط بود هادی این را می فهمید و شرایط را درک میکرد برای همین از همان کودکی کم توقع بود. در دوره ی دبستان در مدرسه ی شهید سعیدی بود کاری به ما نداشت. خودش درس میخواند و.... از همان ایام پسرها را با خودم به مسجد انصار العباس میبردم. بچه ها را در واحد نوجوانان بسیج ثبت نام کردم آنها هم در کلاسهای قرآن و اردوها شرکت می کردند. دوران راهنمایی را در مدرسه شهید توپچی درس خواند درسش بد نبود اما کمی بازیگوش شده بود همان موقع کلاس ورزشهای رزمی می رفت. مثل بقیه ی هم سن و سالهایش به فوتبال خیلی علاقه داشت. سیکلش را که گرفت، برای ادامه ی تحصیل راهی دبیرستان شهدا گردید. اما از همان سالهای اولیه ی دبیرستان زمزمه ی ترک تحصیل را کوک کرد؟ ی گفت میخواهم بروم سر کار از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم ..... البته همه اینها بهانه های دوران جوانی بود در نهایت درس را رها کرد. مدتی بیکار و دنبال بازی و... بود. بعد هم به سراغ کار رفت. ما که خبر نداشتیم، اما خودش رفته بود دنبال کار، مدتی در یک تولیدی و بعد مغازه ی یکی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد. @westaz_defa
یکی از جوانان مسجد کار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر الا بسیار گسترده شده بود. سید علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردویی زیادی را ترتیب می داد. همیشه برای جلسات هیئت یا برنامه های اردویی فلافل میخرید. می گفت هم سالم است هم ارزان یک فلافل فروشی به نام جوادین در خیابان پشت مسجد بود که از آنجا خرید می کرد. شاگرد این فلافل فروشی یک پسر با ادب بود. با یک نگاه میشد فهمید این پسر زمینه ی معنوی خوبی دارد. بارها یا خود سید علی مصطفوی رفته بودیم سراغ این فلافل فروشی و با این جوان حرف می زدیم. سید علی می گفت: این پسر باطن پاکی دارد، باید او را جذب مسجد کنیم. برای همین چند بار با او صحبت کرد و گفت که ما در مسجد چندین برنامه ی فرهنگی و ورزشی .داریم أ م. اگر دوست داشتی بیا و توی این برنامه ها شرکت کن. حتی پیشنهاد کرد که اگر فرصت نداری در برنامه ی فوتبال بچه های مسجد شرکت کن. آن پسرک هم لبخندی میزد و می گفت: چشم اگر فرصت شده می یام @westaz_defa
رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بود. تا اینکه یک شب مراسم یادواره ی شهدا در مسجد برگزار شد این اولین یادواره ی شهدا بعد از پایان دوران دفاع مقدس بود. در پایان مراسم دیدم همان پسرک فلافل فروش انتهای مسجد نشسته به سید علی اشاره کردم و گفتم: رفیقت اومده مسجد. سید علی تا او را دید بلند شد و با گرمی از او استقبال کرد. بعد او را در جمع بچه های بسیج وارد کرد و گفت ایشان دوست صمیمی بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان کرده اید خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم بعد سید علی گفت: چی شد این طرفا اومدی؟! او هم با صداقتی که داشت :گفت داشتم از جلوی مسجد رد میشدم که دیدم مراسم دارید. گفتم بیام ببینم چه خبره که شما رو دیدم. سید علی خندید و گفت پس شهدا تو رو دعوت کردن. بعاد با هم شروع کردیم به جمع آوری وسایل مراسم یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود که این دوست جدید ما با تعجب به آن نگاه می کرد. سید علی گفت اگه دوست داری بگذار روی سرت. او هم کلاه رو گذاشت روی سرش و گفت: به من می یاد؟ سید علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت: دیگه تموم شد، شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند! همه خندیدیم. اما واقعیت همانی بود که سید گفت. این پسر را گویی شهدا در همان مراسم انتخاب کردند. پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود که سید علی مصطفوی او را جذب مسجد کرد و بعدها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد. @westaz_defa
پیمان عزیز توی خیابان شهید عجب گل پشت مسجد مغازه ی فلافل فروشی داشتم. ما اصالتاً ایرانی هستیم اما پدر و مادرم متولد شهر کاظمین میباشند. برای همین نام مقدس جوادین الا را که به دو امام شهر کاظمین گفته می شود، برای مغازه انتخاب کردم. همیشه در زندگی سعی میکنم با مشتریانم خوب برخورد کنم. با آنها صحبت کرده و حال و احوال می کنم سال ۱۳۸۳ بود که یک بچه مدرسه ای مرتب به مغازه ی من می آمد و فلافل میخورد. این پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژی نشان می داد. من هم هر روز با او مثل دیگران سلام و علیک می کردم. یک روز به من گفت آقا پیمان من میتونم بیام پیش شما کار کنم و فلافل ساختن را یاد بگیرم گفتم: مغازه متعلق به شماست، بیا. از فردا هر روز به مغازه می.آمد خیلی سریع کار را یاد گرفت و استادکارشد. چون داخل مغازه ی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان کردم دست و دلش خیلی پاک بود. @westaz_defa
خیالم راحت بود و حتی دخل و پولهای مغازه را در اختیار او می گذاشتم. در میان افراد زیادی که پیش من کار کردند هادی خیلی متفاوت بود؛ انسان کاری با ادب خوش برخورد و از طرفی خیلی شاد و خنده رو بود. کسی از همراهی با او خسته نمی شد. با اینکه در سنین بلوغ بود، اما ندیدم به دختر و ناموس مردم نگاه کند. باطن پاکت او برای همه نمایان بود. من در خانواده ای مذهبی بزرگ شده ام در مواقع بیکاری از قرآن و نهج البلاغه با او حرف میزدم از مراجع تقلید و علما حرف میزدیم. او هم زمینه ی مذهبی خوبی داشت. در این مسائل با یکدیگر هم کلام می شدیم. یادم هست به برخی مسائل دینی به خوبی مسلط بود. ایام محرم را در هیئت حاج حسین سازور کار می کرد. مدتی بعد مدارس باز شد من فکر کردم که هادی فقط در تابستان می خواهد کار کند، اما او کار را ادامه داد فهمیدم که ترک تحصیل کرده. با او صحبت کردم که درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجدید آورده بود و اصرار داشت ترک تحصیل کند. کار را در فلافل فروشی ادامه داد هر وقت میخواستم به او حقوق بدهم نمی گرفت، می گفت من آمده ام پیش شما کار یاد بگیرم. اما به زور مبلغی را در جیب او می گذاشتم. مدتی بعد متوجه شدم که با سید علی مصطفوی رفیق شده، گفتم با خوب پسری رفیق شدی. هادی بعد از آن بیشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پیش ما رفت و در بازار مشغول کار شد. اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل می شد. @westaz_defa
بعدها توصیه های من کارساز شد و درسش را از طریق مدرسه ی دکتر حسابی به صورت غیر حضوری ادامه داد. رفاقت ما با هادی ادامه داشت خوب به یاد دارم که یک روز آمده بود اینجا، بعد از خوردن فلافل در آینه خیره شد می گفت: نمیدانم برای این جوشهای صورتم چه کنم؟ گفتم: پسر خوب صورت مهم نیست باطن و سیرت انسانها مهم است که الحمد لله باطن تو بسیار عالی است. هر بار که پیش ما می آمد متوجه میشدم که تغییرات روحی و درونی او بیشتر از قبل شده تا اینکه یک روز آمد و گفت وارد حوزه علمیه شده ام، بعد هم به نجف رفت. اما هر بار که میآمد حداقل یک فلافل را مهمان ما بود. آخرین بار هم از من حلالیت طلبید با اینکه همیشه خداحافظی می کرد، اما آن روز طور دیگری خداحافظی کرد و رفت ... @westaz_defa
دوستانش میگفتند: وقتی میخواست برود کربلا یک چفیه می انداخت روی صورتش تا نامحرمی را نبیند. می گفت نگاه حرام راه شهادت را می بندد. بعد از شهادتش یک دفترچه یادداشت از او به دستم رسید که برنامه هایش در نجف را در آن نوشته بود: در فلان ساعت باید فلان ذکر را بگوید یا در ساعتی دیگر نماز جعفر طیار را بخواند. یادم است همیشه میگفت که وقتی بچه بوده یکی از خاله هایم را اذیت کرده و باید حلالیت بگیرد، وقتی به خاله ام ماجرا را گفتم که حلالیت بگیریم او چیزی به یاد نداشت. خدا رحمتش کند خیلی حواسش بود که کسی از او ناراضی نباشد. @westaz_defa ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌