eitaa logo
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
1.1هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
51 فایل
ارتباط با ادمین کانال @shahidaneh_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمایشگاه کوچه های بنی هاشم امسال هم به همت جوانان ارومیه ای برگزار شده ، حتما از نمایشگاه دیدن کنید ، واقعا بچه ها خیلی زحمت کشیدند . @westaz_defa
اللهم ارزقنا شهادت:)))
شبتون بخیر 🌱
یا بن الحسن! عادت کرده‌ایم به اشک و لبخند... اما تو باور نکن این دل‌خوشی‌های کوچک را که هیچ دلی با دوری و دلتنگی کنار نمی‌آید... تو باور نکن که بی‌تو حال ما خوب است... و کِیفمان کوک! نه مولای من باور نکن... تا تو نباشی؛ گره کورِ این بغض‌های در گلو باز نخواهد شد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@westaz_defa
📌احقاق حق حضرت زهرا(س) اگر دنبال فدک می‌رود از باب این است که اسلام احقاق حق را واجب می‌داند و الاّ فدک چه ارزشی دارد؟! چون تن به ظلم نباید داد، حضرت زهرا(س) حق خودش را مطالبه می‌کند؛ یعنی ارزش فدک برای حضرت زهرا(س) از جنبه حقوقی بود نه از جنبه اقتصادی و مادی. کتاب سیری در سیره نبوی 🖊شهیدمرتضی‌مطهری @westaz_defa
🌺رمان 🌺 (خدیجه) دختری ازنسل قاجاربود،ابروهای کمونش نشان ازاباواجداد قجرش بود،زمانیکه مکه رفتن برای خیلی ها سراب بودپدرش دوبارحج رفته بود،برای همین بهش حاج حاج آقامیگفتن،وضع مالیشون عالی بود،خدموحشم داشتن،سالی که کردها ارومیه روتصرف کردن،۱۱سالش بود،همون سالی که میان مردم ارومیه به کوددوخ زمانی مشهوره،کردهامیومدن ودخترای بی شوهرومیبردن،خیلی ازخانواده هابخاطرحفظ آبروشون،دختراشونوسریع شوهرمیدادن.حاج حاج آقاباچشمای نگرون جثه ی کوچیک‌ دخترنابالغشونگاه میکرد.عروس شدن براش خیلی زودبود،اماپای آبروش وسط بود،شب وروزی نبودکه ازناراحتی و وحشت ازدست دادن دخترش آروم باشن.آرامش ازخونه های شیعه هارفته بود.مدام می‌شنیدندکه دخترفلانی روبردن وخونوادش به عزای دخترزنده شون نشستن.ودخترحاج حاج آقاازاین قائله مستثنی نبود.خونه شون نیازبه بنایی داشت وبنایی مشغول به کار.دریکی ازروزهای خوب خداکه جماعتی روزگاروبرای بندگان خداتیره وتارکرده بودن،حاج اسماعیل مهمونشون بودمادرخدیجه باسینی شربت کناربرادرش نشست،غم تمام وجودمردم شهروگرفته بودنه حرفی برای گفتن داشتن ونه لبی برای خنده،خواهروبرادرباچشمانی پراشک وپردرد دختر۱۱ساله رودید میزدن،دختری که فارغ از هیاهوی شهروغم بزرگترهاش نسبت به خودش،گلدانهای کناردیواروآب میداد،که صدای افتادن تشت گچ ازدست کارگرتوجه دائیش رو به طرف ساختمان مقابل کشوند.بادیدن بنایی که فرزوسریع کارمیکردفکری مثل برق از ذهن دایی خدیجه گذشت،برای چندلحظه بق کردکه چجوری باخواهرش درمیون بزاره،گفتنش سنگین بودوقبولش سنگینتر،ولی چاره ای نبودودراون زمان بهترین راه حل،نبایدمیذاشتن باآبروشون بازی بشه،بایدکاری میکردن،لیوان شربت بادرشبوروازتوسینی مسی برداشت باقاشق داخلش قندهای ته لیوانوتکون دادباحرکت دورانی قاشق به دیواره های لیوان سکوت بین این خواهروبرادرومی شکستن.جرعه ای شربت به لب گرفت وگلویی تازه کرد،تاتلخی حرفی که میخواست بزنه کم بشه،روکردبه خواهروگفت:خواهرراجع به خدیجه چیکارمیخوایین بکنین؟چه تصمیمی گرفتین؟حاج حاج آقاچی میگه؟مادرخدیجه آهی ازدرماندگی کشیدوبه علامت پیدانکردن چاره ای برای این دردبزرگ صورتش وبادستاش پنهان کردوبیصداگریه کرد.حاج اسماعیل گفت:خواهرمن یه پیشنهاددارم،مادرخدیجه برای شنیدن پیشنهادبرادرش توهمون حالت،گریه شوقطع کردوبدون اینکه دستاشوازصورتش برداره سراپاگوش شد،میگم که که که خدیجه روشوهربدیم تادست کردهابهش نرسه،نفس مادردرسینه حبس شددستاشوازصورتش کنارزدوسرشوبرگردوندطرف برادروخیره وباعلامت سوال وتعجب نگاش کرد،شوهرکردن؟بااین سرعت؟به کی؟مگه کسی ازخدیجه خواستگاری کرده؟کی هست؟بایدبدونم اون مردکیه؟سوالات پی درپی مادرتمومی نداشت.حاج اسماعیل جوابی ندادوچشماشوازخواهرش گرفت ونگاهش کش دار کشیده شدطرف بنایی که سخت مشغول کاربود،داداش چراجواب سوالامونمیدی؟وقتی نگاه خیره ومعنی دارشوبه بنادیدعین جن زده هاازجاکنده شدوبلندگفت:نع،این امکان نداره،شدنی نیست،خدیجه ی من فقط۱۱ساله شه،این مردازش خیلی بزرگه،تازه دخترمن ازنسل قجره،اینم یه بنای ساده،نه داداش حرفشم نزن!خواهرمن قرارنیست که واقعاًزنش بشه فقط یه مدت کوتاه،یعنی تاوقتی که این قائله بخوابه عقدش میکنیم وبعدأدست نخورده پسش می گیریم،من خودم با حاج حاج آقا درمیون میزارم وراضیش میکنم،مادردرمانده روی زمین مثل مجسمه به چهارزانوولو شدوبی اراده اشک ازچشماش جاری شدونگاهش میخکوب شدبه بنا.حاج اسماعیل گفت:تونمیخوادچیزی به شوهرت بگی،خودم شب میاموباهاش درمیون میزارم،پاشوپاشو زانوی غم بغل نگیروبروغذاتو باربزار تاببینیم خدا چی میخواد،خدانگهدار،لیوان شربتی ازتوسینی برداشت وباهرقدمی که بطرف بنای درحال کارکردن برمی داشت قاشق رو داخل لیوان حرکت میداد،رفت پشت سربناایستادوباخسته نباشیدنگاه بناروبه خودش جلب کرد،مشتری وارنگاهش کرد،مردی بودقدبلندبا اندامی ورزیده و سینه ای ستبروبازوانی قوی.بناتشکری کوتاهی ازش کردو سربرگردوندبرای ادامه ی کارش.اوستا بفرماگلویی تازه کن،بنا آجرتوی دستش را روی زمین گذاشت ولیوان شربت وگرفت وبادرشبوی خوش عطرشیرین ووارددهانش کرد.میگمم اوستامجردی؟بله آقامجردم،چراازدواج نکردی؟بهش فکرنکردم،موردش برام پیش نیومده.اگه پیش بیادچی؟ازدواج می کنی؟بناهمونطورکه کارمیکرد،گفت:تاطرف کی باشه.اگه یه موردخوب باشه حاضری ازدواج کنی،اینباربناسرشوبامکث طرف مهمون صاحب کارش برگردوندوگفت:حاجی ماروسرکارگذاشتی؟بزاربه کارم برسم.باشه به کارت برس،خداقوت.ازوقتی که حرف ازدواج خدیجه بابناروازبرادرش شنیده بودمثل مرغ پرکنده توخونه راه میرفت،حرفهای برادرش پتکی بودتوسرش،مگه میشه؟برای دخترابروکمونش نقشه هادرسرداشت،امانه به این زودی.اونم باکسی که درشأن خانواده شون نبود،تازه پیشنهادشم ازطرف ایناباشه،مغزش صوت می کشید،تاظهرآبگوشتی روکه بارگذاشته بوددوبارسوزوند...ادامه دارد @westaz_defa
ما بچه هامونو ببریم هیئت میشیم متحجر ولی اینا هر بلایی سر بچه میارن اسمشم میزارن روشنفکری @westaz_defa
4_5884147956214403002.mp3
7.18M
باعث شدی من تا ابد تنها بشم..:) @westaz_defa
📸حضور فرمانده نیروی قدس در منزل شهید محمدعلی عطایی ساعتی پیش فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سرتیپ پاسدار اسماعیل قاآنی به همراه جمعی از فرماندهان ارشد نیرو ضمن حضور در منزل سرادر شهید دکتر محمد علی عطایی با همسر و فرزندان شهید دیدار و شهادت این مجاهد فی سبیل الله را تبریک و تسلیت گفتند. @westaz_defa
تصویری از بازدید رهبرانقلاب از خط مترو در سال ۷۵ @westaz_defa
با ۱۲ برابر شدن حقوق سربازان، تصویب قانون رتبه‌بندی معلمان، متناسب‌سازی حقوق بازنشستگان، رفع انحصار از مجوزهای کسب‌‌وکار و بازار خودرو، بیمهٔ بیماران صعب‌العلاج، پیگیری لایحهٔ ارتقای امنیت زنان و دیگر مصوبات، می‌توان گفت که در مجلس یازدهم «شما بالا نشستید» و ‎ روز شماست. @westaz_defa
تنها راه نجات کشور ، ادامه دادن راه شهداست . @westaz_defa
اللهم الرزقنا...:) @westaz_defa
أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَيْنَا لَا تُرْجَعُونَ ، آیا گمان کردید شما را بیهوده آفریده‌ایم و بسوی ما باز نمی‌گردید ؟! - مؤمنون‌آیه۱۱۵ @westaz_defa
ما با امید صبح وصال تو زنده‌ایم..🌿 «یک نفر معتقد به مسئله‌ی مهدویت طبق اعتقاد تشیع، در سخت‌ترین شرایط، دل(را) خالی از امید نمی‌داند و شعله‌ی امید همواره وجود دارد؛ می‌داند که این دوران تاریکی، این دوران ظلم، این دوران تسلط ناحق و باطل قطعا سپری خواهد‌شد؛ این یکی از مهم‌ترین آثار و دستاوردهای این اعتقاد است‌.» |از بیانات مقام‌ معظم رهبری| @westaz_defa
متاسفانه این روزها قتل عام وحشیانه کودکان بی گناه فلسطینی را توسط صهیونیست ها می بینیم اما قتل عام کودکان ایرانی توسط رسانه های صهیونیستی را نه ! به هر دو تروریسم باید پایان داد! رائفی‌پور @westaz_defa
31.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اینبار هم مدرسه شهید احمدی دستجردی برا طرح سلاله ها مهمان ما بودند. 🔻خیلی از این جلسه لذت بردم ، بچه ها خیلی به وطن عشق داشتند و اطلاعات خوبی از دفاع مقدس داشتند،شهدای شاخص استان را می شناختند. 🔻 ما قوی هستیم و در مقابل تهاجم فرهنگی هم موفق خواهیم شد 💪 🔻با دیدن بچه ها خیلی امیدوار شدم @westaz_defa
🌺رمان 🌺 (خدیجه) بوی نخودوگوشت گوسفندسوخته که نذری گوسفند قربونی همسایه بود نه فقط خونه وحیاط که کل کوچه رم پرکرده بود،قابلمه ی سوخته رو پراز آب کردو قابلمه ی دیگه ای برداشت و روشعله گذاشت،ازداخل کوزه سفالی لعابی چندتیکه ی بزرگ گوشت گوسفندی قیله شده رو با روغن زیاددمبه داخل قابلمه انداخت و با کمک کلفت خونه شون (ربابه ) دوباره آبگوشت بارگذاشت،بایااللهی که حاج حاج آقاگفت،دستشو ازروی سبزی های شستشه شده کشید،نمی دونست چقدردستش روی سبزی ها بود امااونقدری بود که سبزی های زیردستش ازحرارت دستش گرم شده بودن،حاج حاج آقابه محض ورودش به خونه به سراغ بنا وکارگرهای مشغول به کاررفت و با خسته نباشید بلندی که گفت رضایتشو از کارشون نشون دادو با گفتن دستت طلا اوستا چی کردی رضایتشو به زبون آورد،بالبخندحاکی ازکارخوبشون گفت:دستی به آب بزنید وبیاین برای ناهارخودشم به سراغ خانم خونه ش رفت وسلامی کرد و گفت :خانم چه بوبرنگی راه انداختی، بوی آبگوشت مدهوش می کنه، بده من سفره رو که اوستای بنا بدجورگشنه س،سفره وسبزی و کاسه ولیوان و گوشت کوب چوبی ودوغ و نمک وفلفل سیاهو با نونهایی که چندتاشون خشک بودنو چندتاشون خیس خورده گذاشت داخل مجمعه ی بزرگ و داد دست شوهرش،موقع انداختن سفره حاج حاج آقا برای بناوکارگراش،ازپشت پنجره ی مطبخ بایه حالت نفرتی بنای جوان روبرانداز میکرد،به یادنداشت ازکسی به این اندازه متنفرباشه،و بنای بی خبراز نقشه ای که براش کشیده بودن با ولع مشغول تیلیت کردن آبگوشت بود،مردچشم پاکی که درطول این چندروزحتی نیم نگاهی به زن ودختر صاحب کارش ننداخته بود،بی انصافی بود موردتنفرخانم خونه قرارمیگرفت،آش نخورده و دهن سوخته که می گن،حکایت این مرد جوان بود.مادرچیه زل زدی به حیاط،چی رونیگا می‌کنی؟باصدای خدیجه به خودش اومد،چیزی نیست دخترم بشین غذاتو بخور ،تو چرا نمیای ؟میام مادرمیام. بابی میلی سرسفره نشست باغذا بازی میکردانگار قراربود غذااونو بخوره.باحواس پرتی اونقدرنونارو ریز ریزخرد کردوریخت تو کاسه که آبی تو کاسه نموندوتیلیتش خمیرو بد منظره شد،مادرتو یه چیزیت میشه ها نگو نه که تابلوس.ربابه باچشمکی که به خدیجه زد گفت:خدیجه جون خانم داشت ازپشت پنجره عاشقانه هاشو نثارحاج آقاشون می کرد،بعدم دوتایی زدن زیرخنده، نه بابافکرم مشغوله دخترم.مشغول چی؟نتونست چیزی بگه،فقط نگاش کرد باحسرت بادرماندگی.بساط ناهاربدون اینکه زن حاج حاج آقا چیزی بخوره جمع شد،آقای خونه رفت سرکارش و بناوکارگران دوباره مشغول کارشدند.عصرکه شدبناوکارگراکارشونو تعطیل کردن وادامه ی کارموندبرای فرداصبح.چند ساعت بعد مادردستور غذای شب رو به ربابه دادوخودش با دستمال نمی دورخونه می چرخیدو مثلاً گردگیری میکرد،که البته بهانه ای بودبرای اینکه تو‌خودش بودن تو چشم اهالی خونه نیاد.اذان مغرب که داده شدمادرجانمازشوباز کردو بادلی پرخون الله اکبری گفتو‌نمازشو شروع کرد، نمازش طولانی تر وپرسوزتراز دفعات قبل بود .انگار توان دل کندن از محرابشو نداشت، دلهره ای سیاه وجودشو گرفته بودکه آیا تصمیمشون درباره ی پاره تنشون درسته یاغلط؟! اونقدر روبه قبله نشستو غرق درافکارش بودکه باقبول باشه ی حاج حاج آقابه خودش اومدوجلوی پای مردش بلندشدولبخندی زورکی به روش داد.حاجی گفت:عیال امروز دمقی،چیزی شده ،گفت:نه حاجی چیز تازه ای نیست همین قضیه ی خدیجه س. باشنیدن این جمله سگرمه های حاجی توهم رفتو باناراحتی دستی به پس گردنش کشیدو یه سبحان اللهی گفت، نفسش پرازدرد بود و درماندگی ،مردی بااون هیبتوخدموحشموزیردست،درمونده شده بود.لباساشو عوض کردوازپله ها اومد پایین و رفت حیاط،لبه ی باغچه نشستوچشم دوخت به آسمونی که دونه دونه ستاره هاش خودنمایی می کردن وبه آدما چشمک می زدن، دلش گریه می خواست ،حین نگاه به آسمون قطره های اشک ازچشماش سرازیر شدن،بی کلام باخدا حرف زدوکمی احساس سبکی کرد ، سطل آبو جلوکشیدو دستاشو داخل آب کرد و بابسم الله الرحمن الرحیم وضو گرفت،قبل از اومدنش به اتاق سجاده براش پهن بود اذان و اقامه ای گفتوبا الله اکبر نمازشو شروع کرد.حاجی هم مثل خانومش نمازشو طول داد،مدام تسبیح در دستانش می چرخیدو ذکرتوکلت علی الله زمزمه می کرد ، خدیجه ی ابرو کمون با طنازی دخترانه نشست پیش پدر و با قبول باشه ی غلیظ لبهای پدرو به خنده واکرد، بعدشم پدرو دعوت به صرف شام کرد.شام درسکوت وخاموشی خورده شد وخدیجه متحیر از چهره های غمگین پدرو مادر!هنوز سفره ی شام جمع نشده بود که صدای کلون و کوبه ی در کوچه بلندشدو سکوت جمع شکسته شد، حاجی برای خلاصی از اون جو سنگین گفت من درو باز می کنم ، خدیجه سفره به دست ازاتاق خارج می شد که بادیدن داییش که دریک روز دوبار به خونه ی اونا اومده بود سلامی ازتعجب داد! ادامه دارد... @westaz_defa
بستن مو به صورت به اصطلاح ( دم اسبی) در مدارس ژاپن به دلیل تحریک جنسی پسران ممنوع اعلام شده... در همین حال عده ای شریعت اسلام و جمهوری اسلامی را به تمسخر و سرزنش می گرفتند که مگر کسی در قرن ۲۱ با مو تحریک می شود؟ @westaz_defa
دخترانِ این سرزمین اگر شهید نشوند ، شهید می‌پرورانند..:) @westaz_defa
هدفِ آدم تو دنیا [ رشده ] نه [ لذت ] و رشد هم فقط، با تحمل {رنج} شکل‌می‌گیره مشکلِ ما اینه که تو یادآوری این نکته آلزایمر داریم .. @westaz_defa
تا دیروز تروریست های تجزیه طلب به سرکردگی مهتدی کلاشینکف با چاهزاده در ماه عسل بودند حالا که بازی بهم خورد رضا پهلوی شد همکار سپاه @westaz_defa
طنزجبــــهه فرق بی سیم ها روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بي سيم «پی آر سی» از بچه‌ها پرسیدم.🙂 یکی از بسیجی‌های نیشابوری دستش را بلند کرد،☝🏼️ گفت: « مو وَر گویم؟» با خنده بهش گفتم: «وَر گو. »😄 گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.» کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا.😂😂 @westaz_defa
4_6012352648395624407.mp3
1.99M
-همه جز تو یه روز منو تنها میزارن..معلومه:) @westaz_defa
إنَّ الله لاينسي قلباً لَجأ إليهِ فى وقتِ الشدَّة قطعاً خدا فراموش نميكند، قلبى را كه به وقت سختى به او پناه برد...♥️ @westaz_defa
مهدی‌جان! شما بازخواهید آمد و درختان، پاییز و بی‌برگی را از یاد خواهند برد و شکوفه‌ها و گل‌ها و پروانه‌ها، میهمان دستان سبز باغ‌ها خواهند شد. شما بازخواهید آمد و جهان، در هاله‌ای از امید و عدالت و لبخند، خوشبختی را تجربه خواهد کرد.🌍 شما بازخواهید آمد.. به همین نزدیکی..💚 @westaz_defa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من... در پی تو هستم و مردم در پی بهشت ایمان شهر، کفر مرا در می آورد... 🕊 @westaz_defa