🌺رمان 🌺
#قسمت_سوم
(خدیجه)
بوی نخودوگوشت گوسفندسوخته که نذری گوسفند قربونی همسایه بود نه فقط خونه وحیاط که کل کوچه رم پرکرده بود،قابلمه ی سوخته رو پراز آب کردو قابلمه ی دیگه ای برداشت و روشعله گذاشت،ازداخل کوزه سفالی لعابی چندتیکه ی بزرگ گوشت گوسفندی قیله شده رو با روغن زیاددمبه داخل قابلمه انداخت و با کمک کلفت خونه شون (ربابه ) دوباره آبگوشت بارگذاشت،بایااللهی که حاج حاج آقاگفت،دستشو ازروی سبزی های شستشه شده کشید،نمی دونست چقدردستش روی سبزی ها بود امااونقدری بود که سبزی های زیردستش ازحرارت دستش گرم شده بودن،حاج حاج آقابه محض ورودش به خونه به سراغ بنا وکارگرهای مشغول به کاررفت و با خسته نباشید بلندی که گفت رضایتشو از کارشون نشون دادو با گفتن دستت طلا اوستا چی کردی رضایتشو به زبون آورد،بالبخندحاکی ازکارخوبشون گفت:دستی به آب بزنید وبیاین برای ناهارخودشم به سراغ خانم خونه ش رفت وسلامی کرد و گفت :خانم چه بوبرنگی راه انداختی، بوی آبگوشت مدهوش می کنه، بده من سفره رو که اوستای بنا بدجورگشنه س،سفره وسبزی و کاسه ولیوان و گوشت کوب چوبی ودوغ و نمک وفلفل سیاهو با نونهایی که چندتاشون خشک بودنو چندتاشون خیس خورده گذاشت داخل مجمعه ی بزرگ و داد دست شوهرش،موقع انداختن سفره حاج حاج آقا برای بناوکارگراش،ازپشت پنجره ی مطبخ بایه حالت نفرتی بنای جوان روبرانداز میکرد،به یادنداشت ازکسی به این اندازه متنفرباشه،و بنای بی خبراز نقشه ای که براش کشیده بودن با ولع مشغول تیلیت کردن آبگوشت بود،مردچشم پاکی که درطول این چندروزحتی نیم نگاهی به زن ودختر صاحب کارش ننداخته بود،بی انصافی بود موردتنفرخانم خونه قرارمیگرفت،آش نخورده و دهن سوخته که می گن،حکایت این مرد جوان بود.مادرچیه زل زدی به حیاط،چی رونیگا میکنی؟باصدای خدیجه به خودش اومد،چیزی نیست دخترم بشین غذاتو بخور ،تو چرا نمیای ؟میام مادرمیام. بابی میلی سرسفره نشست باغذا بازی میکردانگار قراربود غذااونو بخوره.باحواس پرتی اونقدرنونارو ریز ریزخرد کردوریخت تو کاسه که آبی تو کاسه نموندوتیلیتش خمیرو بد منظره شد،مادرتو یه چیزیت میشه ها نگو نه که تابلوس.ربابه باچشمکی که به خدیجه زد گفت:خدیجه جون خانم داشت ازپشت پنجره عاشقانه هاشو نثارحاج آقاشون می کرد،بعدم دوتایی زدن زیرخنده، نه بابافکرم مشغوله دخترم.مشغول چی؟نتونست چیزی بگه،فقط نگاش کرد باحسرت بادرماندگی.بساط ناهاربدون اینکه زن حاج حاج آقا چیزی بخوره جمع شد،آقای خونه رفت سرکارش و بناوکارگران دوباره مشغول کارشدند.عصرکه شدبناوکارگراکارشونو تعطیل کردن وادامه ی کارموندبرای فرداصبح.چند ساعت بعد مادردستور غذای شب رو به ربابه دادوخودش با دستمال نمی دورخونه می چرخیدو مثلاً گردگیری میکرد،که البته بهانه ای بودبرای اینکه توخودش بودن تو چشم اهالی خونه نیاد.اذان مغرب که داده شدمادرجانمازشوباز کردو بادلی پرخون الله اکبری گفتونمازشو شروع کرد، نمازش طولانی تر وپرسوزتراز دفعات قبل بود .انگار توان دل کندن از محرابشو نداشت، دلهره ای سیاه وجودشو گرفته بودکه آیا تصمیمشون درباره ی پاره تنشون درسته یاغلط؟! اونقدر روبه قبله نشستو غرق درافکارش بودکه باقبول باشه ی حاج حاج آقابه خودش اومدوجلوی پای مردش بلندشدولبخندی زورکی به روش داد.حاجی گفت:عیال امروز دمقی،چیزی شده ،گفت:نه حاجی چیز تازه ای نیست همین قضیه ی خدیجه س. باشنیدن این جمله سگرمه های حاجی توهم رفتو باناراحتی دستی به پس گردنش کشیدو یه سبحان اللهی گفت، نفسش پرازدرد بود و درماندگی ،مردی بااون هیبتوخدموحشموزیردست،درمونده شده بود.لباساشو عوض کردوازپله ها اومد پایین و رفت حیاط،لبه ی باغچه نشستوچشم دوخت به آسمونی که دونه دونه ستاره هاش خودنمایی می کردن وبه آدما چشمک می زدن، دلش گریه می خواست ،حین نگاه به آسمون قطره های اشک ازچشماش سرازیر شدن،بی کلام باخدا حرف زدوکمی احساس سبکی کرد ، سطل آبو جلوکشیدو دستاشو داخل آب کرد و بابسم الله الرحمن الرحیم وضو گرفت،قبل از اومدنش به اتاق سجاده براش پهن بود اذان و اقامه ای گفتوبا الله اکبر نمازشو شروع کرد.حاجی هم مثل خانومش نمازشو طول داد،مدام تسبیح در دستانش می چرخیدو ذکرتوکلت علی الله زمزمه می کرد ، خدیجه ی ابرو کمون با طنازی دخترانه نشست پیش پدر و با قبول باشه ی غلیظ لبهای پدرو به خنده واکرد، بعدشم پدرو دعوت به صرف شام کرد.شام درسکوت وخاموشی خورده شد وخدیجه متحیر از چهره های غمگین پدرو مادر!هنوز سفره ی شام جمع نشده بود که صدای کلون و کوبه ی در کوچه بلندشدو سکوت جمع شکسته شد، حاجی برای خلاصی از اون جو سنگین گفت من درو باز می کنم ، خدیجه سفره به دست ازاتاق خارج می شد که بادیدن داییش که دریک روز دوبار به خونه ی اونا اومده بود سلامی ازتعجب داد!
ادامه دارد...
@westaz_defa
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#کتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_سوم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂🍂
⭕️ هر چہ مے گذشت نورانیت باطــن او در ڪلام و رفتارش تاثیر بیشترے می گذاشت ؛ زیرا او اسیـــر دام دنیا نشد.
براے ما از بالا می گفت. از اینڪہ اگر برای خدا ڪار کنید و اخلاص داشتہ باشید ، چشمہ هاے حڪـ❤️ـــمت الهے به سوی شما جارے می شود.
و ما مطمئن بودیـــم ڪه خودش با تمام وجود از چشمہ های حڪـــ♥️مت الهے نوشیده است.
او اهل آسمان شده بود و با اهل زمین ڪارے نداشت. اما دلش به حال ما مے سوخت. مے گفت : روزے باید از این منزل برویـــــم. پس چــ❓ـــرا مهیاے سفر نشده ایم⁉️
و ما قدرش را ندانستیم.
تا اینڪہ او هم مانند بقیہ ے خوبان با ڪاروان شہـــــدا بہ آسمان ها رفت.
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
وقتے ڪه پیڪرش در بازار ومسـ🕌ـجد
تشییع شد باز هم ڪسی او را نشناختـــ.
از برخے علما شنیدم ڪه می گفتند : فقط یڪ نفر او را شناختـــــ✅
آن هم ڪسی بود که این جوان را در دامــان خود تربیت ڪرد ؛ استادالعارفین ، آیت الحق حضــــرت آیت الله حق شناس.
مردم وقتے دیدند ڪه ایشان در مراسم ختــ🏴ـــم حضور یافتند و در منزل این شهید نیز حاضر شدند و ابعادے از شخصیتـــ او را براے مردم بیان ڪردند ، تازه فهمیدند ڪہ چه گوهــــ💎ـــرے
از دست رفتہ❗️
حضرتـــ آیت الله حق شناس ڪرامات و خاطرات عجیبے از این بنده مخلص پروردگار بیان ڪردند و گفتند :👇
⭐️ آه آه ، آقا در این تہران بگردید
ببینید ڪسی مانند احمد آقا پیدا مے شود یا نہ❓⭐️
آرے ، احمد آقا نوزده9⃣1⃣ بهار در ڪنار ما بود تا راه درستــــ زیستن و درستــ سفـــر ڪردن از این عالم خاڪے را بیاموزیم. یادش گــــــــــ🌹ــرامے.
✨✨✨✨✨💠✨✨✨✨✨
#منبع: #نیمی از کتاب (عارفانه) از انتشارات شهیـد هادے با کسب اجــازه از
انتشارات براے تایــپ.
#تذکر❌: تایپ کتـاب ها در فضــاے مجــازے حتما بایــد با کســب اجــازه از انتشــارات و مولــف باشد.
@westaz_defa
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_سوم
《 آتش 》
🖇چند روز به همین منوال میرفتم مدرسه …
پدرم هر روز زنگ میزد خونه تا مطمئن بشه من خونهام … میرفتم و سریع برمیگشتم …
مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن☎️ نیومدن من، یه بهانه میآورد …
تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت …
🔻با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون میزد … بهم زل زده بود … همون وسط خیابون حمله کرد سمتم …موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو …😡😱
🔷اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم🚶🚶…
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه … به زحمت میتونستم روی صندلیهای چوبی مدرسه بشینم …
هر دفعه که پدرم میفهمید بدتر از دفعه قبل کتک میخوردم …
چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم⛓⛓ …
اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود …
بالاخره پدرم رفت و پروندهام رو گرفت…
وسط حیاط آتیشش زد🔥 …
هر چقدر التماس کردم …
نمرات و تلاش های تمام اون سالهام جلوی چشمهام میسوخت👀🔥💥 …
🔸هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت …
اون آتش داشت جگرم رو میسوزوند …
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم … خیلی داغون بودم …😔
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن👰 من شروع شد …
اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود … و بعدش باز یه کتک مفصل …
علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش میاومد …
ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم …
ترجیح میدادم بمیرم اما ازدواج نکنم…❌
تا اینکه مادر علی زنگ زد …☎️
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی و دخترشان زینب
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_چهارم
《 نقشه بزرگ 》
🖇 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم. التماس میکردم.
✨🍃خدایا! تو رو به عزیزترینهات قسم. من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده. هر خواستگاری که زنگ میزد، مادرم قبول میکرد.
زن صاف و سادهای بود. علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه.
تا اینکه مادر علی زنگ زد☎️ و قرار خواستگاری رو گذاشت.
زن صاف و سادهای بود.
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه.
شب که مادر به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد.
_طلبه است. چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش🔥 بزنم اما به این جماعت ندم.
عین همیشه داد می زد🗣 و اینها رو می گفت.
مادرم هم بهانه های مختلف میآورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره. اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتیها نبود.😳
من یه ایده فوق العاده داشتم. نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم. به خودم گفتم. خودشه هانیه. این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی. از دستش نده.✨
🔹علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. نجابت چهرهاش همون روز اول چشمم👁 رو گرفت. کمی دلم براش میسوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه.😉 یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون، مادرش با اشتیاق خاصی گفت:
_به به. چه عجب! هر چند انتظار شیرینی بود اما دهنمون رو هم میتونیم شیرین کنیم یا...🍰
🔸مادرم پرید وسط حرفش:
_حاج خانم، چه عجلهایه. اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن. شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد.
_ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم. اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته.➕
این رو که گفتم برق⚡️ همه رو گرفت. برق شادی خانواده داماد رو. برق تعجب پدر و مادر من رو❗️
پدرم با چشم های گرد😳، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من. و من در حالی که خندهی پیروزمندانهای روی لبهام بود بهش نگاه میکردم. میدونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده.😖
✍ #ادامه_دارد...
🦋🦋🦋
@westaz_defa