أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَيْنَا لَا تُرْجَعُونَ ،
آیا گمان کردید شما را بیهوده آفریدهایم
و بسوی ما باز نمیگردید ؟!
- مؤمنونآیه۱۱۵
@westaz_defa
ما با امید صبح وصال تو زندهایم..🌿
«یک نفر معتقد به مسئلهی مهدویت طبق اعتقاد تشیع، در سختترین شرایط، دل(را) خالی از امید نمیداند و شعلهی امید همواره وجود دارد؛
میداند که این دوران تاریکی، این دوران ظلم، این دوران تسلط ناحق و باطل قطعا سپری خواهدشد؛ این یکی از مهمترین آثار و دستاوردهای این اعتقاد است.»
|از بیانات مقام معظم رهبری|
#بیانات
@westaz_defa
متاسفانه این روزها قتل عام وحشیانه کودکان بی گناه فلسطینی را توسط صهیونیست ها می بینیم
اما قتل عام کودکان ایرانی توسط رسانه های صهیونیستی را نه !
به هر دو تروریسم باید پایان داد!
رائفیپور
@westaz_defa
31.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اینبار هم مدرسه شهید احمدی دستجردی برا طرح سلاله ها مهمان ما بودند.
🔻خیلی از این جلسه لذت بردم ، بچه ها خیلی به وطن عشق داشتند و اطلاعات خوبی از دفاع مقدس داشتند،شهدای شاخص استان را می شناختند.
🔻 ما قوی هستیم و در مقابل تهاجم فرهنگی هم موفق خواهیم شد 💪
🔻با دیدن بچه ها خیلی امیدوار شدم
@westaz_defa
🌺رمان 🌺
#قسمت_سوم
(خدیجه)
بوی نخودوگوشت گوسفندسوخته که نذری گوسفند قربونی همسایه بود نه فقط خونه وحیاط که کل کوچه رم پرکرده بود،قابلمه ی سوخته رو پراز آب کردو قابلمه ی دیگه ای برداشت و روشعله گذاشت،ازداخل کوزه سفالی لعابی چندتیکه ی بزرگ گوشت گوسفندی قیله شده رو با روغن زیاددمبه داخل قابلمه انداخت و با کمک کلفت خونه شون (ربابه ) دوباره آبگوشت بارگذاشت،بایااللهی که حاج حاج آقاگفت،دستشو ازروی سبزی های شستشه شده کشید،نمی دونست چقدردستش روی سبزی ها بود امااونقدری بود که سبزی های زیردستش ازحرارت دستش گرم شده بودن،حاج حاج آقابه محض ورودش به خونه به سراغ بنا وکارگرهای مشغول به کاررفت و با خسته نباشید بلندی که گفت رضایتشو از کارشون نشون دادو با گفتن دستت طلا اوستا چی کردی رضایتشو به زبون آورد،بالبخندحاکی ازکارخوبشون گفت:دستی به آب بزنید وبیاین برای ناهارخودشم به سراغ خانم خونه ش رفت وسلامی کرد و گفت :خانم چه بوبرنگی راه انداختی، بوی آبگوشت مدهوش می کنه، بده من سفره رو که اوستای بنا بدجورگشنه س،سفره وسبزی و کاسه ولیوان و گوشت کوب چوبی ودوغ و نمک وفلفل سیاهو با نونهایی که چندتاشون خشک بودنو چندتاشون خیس خورده گذاشت داخل مجمعه ی بزرگ و داد دست شوهرش،موقع انداختن سفره حاج حاج آقا برای بناوکارگراش،ازپشت پنجره ی مطبخ بایه حالت نفرتی بنای جوان روبرانداز میکرد،به یادنداشت ازکسی به این اندازه متنفرباشه،و بنای بی خبراز نقشه ای که براش کشیده بودن با ولع مشغول تیلیت کردن آبگوشت بود،مردچشم پاکی که درطول این چندروزحتی نیم نگاهی به زن ودختر صاحب کارش ننداخته بود،بی انصافی بود موردتنفرخانم خونه قرارمیگرفت،آش نخورده و دهن سوخته که می گن،حکایت این مرد جوان بود.مادرچیه زل زدی به حیاط،چی رونیگا میکنی؟باصدای خدیجه به خودش اومد،چیزی نیست دخترم بشین غذاتو بخور ،تو چرا نمیای ؟میام مادرمیام. بابی میلی سرسفره نشست باغذا بازی میکردانگار قراربود غذااونو بخوره.باحواس پرتی اونقدرنونارو ریز ریزخرد کردوریخت تو کاسه که آبی تو کاسه نموندوتیلیتش خمیرو بد منظره شد،مادرتو یه چیزیت میشه ها نگو نه که تابلوس.ربابه باچشمکی که به خدیجه زد گفت:خدیجه جون خانم داشت ازپشت پنجره عاشقانه هاشو نثارحاج آقاشون می کرد،بعدم دوتایی زدن زیرخنده، نه بابافکرم مشغوله دخترم.مشغول چی؟نتونست چیزی بگه،فقط نگاش کرد باحسرت بادرماندگی.بساط ناهاربدون اینکه زن حاج حاج آقا چیزی بخوره جمع شد،آقای خونه رفت سرکارش و بناوکارگران دوباره مشغول کارشدند.عصرکه شدبناوکارگراکارشونو تعطیل کردن وادامه ی کارموندبرای فرداصبح.چند ساعت بعد مادردستور غذای شب رو به ربابه دادوخودش با دستمال نمی دورخونه می چرخیدو مثلاً گردگیری میکرد،که البته بهانه ای بودبرای اینکه توخودش بودن تو چشم اهالی خونه نیاد.اذان مغرب که داده شدمادرجانمازشوباز کردو بادلی پرخون الله اکبری گفتونمازشو شروع کرد، نمازش طولانی تر وپرسوزتراز دفعات قبل بود .انگار توان دل کندن از محرابشو نداشت، دلهره ای سیاه وجودشو گرفته بودکه آیا تصمیمشون درباره ی پاره تنشون درسته یاغلط؟! اونقدر روبه قبله نشستو غرق درافکارش بودکه باقبول باشه ی حاج حاج آقابه خودش اومدوجلوی پای مردش بلندشدولبخندی زورکی به روش داد.حاجی گفت:عیال امروز دمقی،چیزی شده ،گفت:نه حاجی چیز تازه ای نیست همین قضیه ی خدیجه س. باشنیدن این جمله سگرمه های حاجی توهم رفتو باناراحتی دستی به پس گردنش کشیدو یه سبحان اللهی گفت، نفسش پرازدرد بود و درماندگی ،مردی بااون هیبتوخدموحشموزیردست،درمونده شده بود.لباساشو عوض کردوازپله ها اومد پایین و رفت حیاط،لبه ی باغچه نشستوچشم دوخت به آسمونی که دونه دونه ستاره هاش خودنمایی می کردن وبه آدما چشمک می زدن، دلش گریه می خواست ،حین نگاه به آسمون قطره های اشک ازچشماش سرازیر شدن،بی کلام باخدا حرف زدوکمی احساس سبکی کرد ، سطل آبو جلوکشیدو دستاشو داخل آب کرد و بابسم الله الرحمن الرحیم وضو گرفت،قبل از اومدنش به اتاق سجاده براش پهن بود اذان و اقامه ای گفتوبا الله اکبر نمازشو شروع کرد.حاجی هم مثل خانومش نمازشو طول داد،مدام تسبیح در دستانش می چرخیدو ذکرتوکلت علی الله زمزمه می کرد ، خدیجه ی ابرو کمون با طنازی دخترانه نشست پیش پدر و با قبول باشه ی غلیظ لبهای پدرو به خنده واکرد، بعدشم پدرو دعوت به صرف شام کرد.شام درسکوت وخاموشی خورده شد وخدیجه متحیر از چهره های غمگین پدرو مادر!هنوز سفره ی شام جمع نشده بود که صدای کلون و کوبه ی در کوچه بلندشدو سکوت جمع شکسته شد، حاجی برای خلاصی از اون جو سنگین گفت من درو باز می کنم ، خدیجه سفره به دست ازاتاق خارج می شد که بادیدن داییش که دریک روز دوبار به خونه ی اونا اومده بود سلامی ازتعجب داد!
ادامه دارد...
@westaz_defa
بستن مو به صورت به اصطلاح ( دم اسبی) در مدارس ژاپن به دلیل تحریک جنسی پسران ممنوع اعلام شده...
در همین حال عده ای شریعت اسلام و جمهوری اسلامی را به تمسخر و سرزنش می گرفتند که مگر کسی در قرن ۲۱ با مو تحریک می شود؟
@westaz_defa
هدفِ آدم تو دنیا [ رشده ] نه [ لذت ]
و رشد هم فقط، با تحمل {رنج} شکلمیگیره
مشکلِ ما اینه که تو یادآوری این نکته آلزایمر داریم ..
@westaz_defa
تا دیروز تروریست های تجزیه طلب به سرکردگی مهتدی کلاشینکف با چاهزاده در ماه عسل بودند حالا که بازی بهم خورد رضا پهلوی شد همکار سپاه
@westaz_defa
طنزجبــــهه
فرق بی سیم ها
روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بي سيم «پی آر سی» از بچهها پرسیدم.🙂
یکی از بسیجیهای نیشابوری دستش را بلند کرد،☝🏼️ گفت: « مو وَر گویم؟»
با خنده بهش گفتم: «وَر گو. »😄
گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.»
کلاس آموزشی از صدای خنده بچهها رفت رو هوا.😂😂
@westaz_defa
آماج4_6012352648395624407.mp3
زمان:
حجم:
2M
-همه جز تو یه روز منو تنها میزارن..معلومه:)
@westaz_defa