3.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادمان شهید بروجردی در مسیر ارومیه به نقده ، به روح پاک شهید بروجردی صلواتی احسان کنیم .🌱
نوشتھ بود :
و در راه خدا چنان کھ
شایستھ جهاد است ، جهاد کنید🌿.
+سورهحج ؛ آیھ۷۸
@westaz_defa
انتظار یعنی اینکه ببینی
در جایگاهی که هستی
با توانایی هایی که داری
چه کاری از دستت برمی آید
تا برای امام زمان(عج) انجام بدهی؛
انتظار توقف نیست
حرکتی رو به جلوست!
@westaz_defa
🚨انتشار برای نخستین بار
📸 تصویری از شهید حزب الله لبنان، حسن علی دقدوق «جواد» در کنار شهید حاج قاسم سلیمانی
🔻 این شهید مجاهد در حمله اخیر رژیم غاصب صهیونیستی به شهرک «عیتا الشعب» در جنوب لبنان به شهادت رسید و به همرزمان شهیدش پیوست.
@westaz_defa
قرار بود شنبهها گودبایپارتی رهبری باشه ولی خب فعلا اسرائیل زمینگیر شده!
@westaz_defa
امیر کرمانشاهی4_6026036143617740996.mp3
زمان:
حجم:
4.4M
لمرة واحدة تعال الی حلمی . .
@westaz_defa
:
🌺رمان🌺
#قسمت_هفتم
(خدیجه)
حاج اسماعیل مکثی کرد تا نظر استاد بنا رو بدونه و به حرفش بیاره .با مکث حاج اسماعیل ، استاد محمد حین کار کردن گفت : آره اوضاع بدی شده، خدا خودش بخیر بگذرونه و دیگه چیزی نگفت!
حاج اسماعیل ادامه داد:خیلی سخته تو این ناهنجاری دختربی شوهر تو خونه نگه داشتن ، چقدر دخترارو از تو پستو و انبارکاه و یونجه و تنورو ...پیدا کردن و بردن بدون اینکه به اعتراض خونواده ش اهمیتی بدن. راستی اوستا شما تو خونه تون دختر مجرد دارین؟
نه حاجی نداریم .
پس راحتین و بی غم.
این چه حرفیه مردِمومن، دخترای این شهر همشون عین خواهرودختر منن ، چه فرقی می کنه ناموس تو ناموس منه، هتک حرمت از دختروخواهر هر مردی برای همه ی مردای شیعه دردناکه، ناموس منوتو نداریم همشون ناموس هممونن.
از این حرف محمد که برای حاج اسماعیل خوشایند بود ، قوت قلبی گرفتو مصمم تر پیگیر ماجرا شد!
اوستابنظرت چیکاربایدکرد؟؟خودتوبزارجای دختردارها ! توبودی چیکارمیکردی؟
چی بگم حاجی! البته بنظرمن شوهردادنشون تو این وضعیت بهترین گزینه س!حتی اگه هول هولکی باشه!
با شنیدن این حرف محمد چشمای حاج اسماعیل برقی زدو با اطمینان ادامه داد !
اتفاقاً منم همین پیشنهادو به حاج حاج آقا دادم! برای دخترش خدیجه! دیدیش که؟؟
نه حاجی ندیدمش ، من نیومدم ناموس صاحبکارت دید بزنم، من سرم تو کارخودمه.!
تک تک ِحرفهای محمد بنا آب خنکی بود روی آتیش تردید حاج اسماعیل!
با جرأت بیشتری ادامه داد: اوستا دست رو دلم نزار که دلمون بابت این قضیه خونِ،اگه مردی باشه برای خدیجه، حاج حاج آقا و همسرش هم از دلشوره خلاص میشن،بندگان خدا آروموقرارندارن، البته کسی رو می خواییم برای عقد سوری، نه اینکه واقعاً بخوابیم شوهرش بدیم،خدیجه هنوز کم سن و ساله.
بنای جوان کناره های آجری رو که تو دستش بود رو با تیشه صاف کردو گفت: ان شاءالله همچین شخصی پیدا بشه!
حاج اسماعیل معطل نکردو گفت: راستی اوستا ،شما همچین موردی رو سراغ داری،کسی رو می شناسی که بااین شرایط قبول کنه دختر مارو عقد سوری کنه؟
اوس محمد حین کارکردن داشت تو ذهنش دنبال مردی با این مدل داماد شدن می گشت!
چشمان منتظر حاج اسماعیل به دهنِ محمد دوخته شده بود که محمد بعداز مدت کوتاهی گفت: حاجی همچین شخص امینی که دختری تو عقدش باشه و بهش دست نزنه ؛بعید می دونم پیداشه ،واقعیتش من که کسی رو بااین شرایط نمی شناسمو ضمانت هیچکسو بااین شرطوشروط نمی کنم!
اوستا هر ثانیه ممکنه این از خدا بی خبرا بریزن تو خونه و خدیجه رو ببرن! می فهمی چی می گم؟؟
بنای جوان لحظه ای دست از کارش کشیدو ناراحت بفکر رفت،که در این حین در کوچه به شدت کوبیده شد . خدمتکار شتابان بطرف در رفت وباشنیدن همهمه ی پشت در با صدای بلند گفت : چه خبرتونِ؟ سرآوردین؟! یواشتر!
درکه باز شد دمکرات وحشیانه داخل خونه هجوم آوردن و اسلحه به دست آشوبی به دل ساکنین خونه وارد کردن.یکی از دمکراتها با عربده ای که می کشید دنبال توالت می گشت که یکی از کارگرها بااشاره ی دست در چوبیی رو گوشه ی حیاط نشون داد.مهاجم اسلحه شو به دست یکی از هجوم آورندگان دادو بطرف توالت حرکت کرد، درو که باز کرد با چشمهای برق زده فاتحانه رفیقاشو صدا زد که بیاین ببینین چی پیدا کردم!
جوری نگاه می کرد انگار مرواریدی نایاب پیداکرده!
مهاجمین به طرف دوستشون قدم تند کردن ،که دیدن دختربچه ای لرزان ومچاله شده با چشمای گریان از سروصدا به دیوار توالت چسبیده و با ناله مادرشو صدا میکرد،همون شخصی که می خواست بره توالت دست دراز کردودخترواز توالت بیرون کشید و فریاد زد که شما می گفتین دخترندارین، پس این گوهر خانم چیه ؟به ما دروغ گفتین؟
دراین حین حاج حاج آقا که سرکوچه کز کرده بودو منتظر نتیجه حرفهای حاج اسماعیل ومحمد،وارد حیاط شد و فریادکشید : نسناس ،دست به دخترمن نزن!
اون مرد بی توجه به فریاد حاج حاج آقا دست خدیجه رو گرفتن و به زور از حیاط بیرون می بردنش ودونفرشونم اسلحه هاشونو بطرف حاضرین در حیاط گرفته بودن ، هیچکس قدرت حرکت نداشت ،کوچکترین حرکتشون برابر بود با شلیک گلوله ازطرف هجوم آورندگان و خونش پای خودش بود بدون اینکه خونخواهی داشته باشه! از دست هیچکس کاری برنمیومد.
حاج حاج آقا برای گرفتن خدیجه قدم تند کرد که با قنداقه ی اسلحه ی یکی از هجوم آورندگان به صورتش باجفت زانوش روی زمین افتاد!
معصومه چنگ به صورت می زدو هوارش کل کوچه روپر کرده بود!
حاج اسماعیل درمونده نگاهشو به چشمای محمد دوخت،باهمون یه نگاه آخرین تیر در ترکششو زدو منظور حرفهایی که زده بودوبهش فهموند، فهمومد که آبروی یه دخترو این مردی که به زانو به زمین افتاده در قبول همسری اونِ!
محمد با همون نگاه موضوع رو گرفتو در آخرین لحظه ای که می خواستن خدیجه رو از در حیاط بیرونببرن، که با سوالش توجه همه رو به خود جلب کرد!
مگه شما مسلمون نیستین؟مگه شما تابع قرآن نیستین؟
یکی ازکوردها گفت : معلومه که مسلمانیم،معلومه که تابع قرآنیم!منظورت چیه ؟این چه حرفیه می زنی؟
کجای قرآن اومده که میشه زن شوهر داروتصاحب کرد؟
سرکردشون گفت:دختر به این کم سن و سالی شوهر داره ؟
محمد گفت:این دختری که الان دستشو گرفتیو داری می بریش زن منه!
زنتِ؟
آره زنمِ!
قباله ی ازدواجتونو بده ببینم راست می گی یا دروغ؟
کجای دنیا دیدی زن و شوهرها برای اثبات زوحیتشون قباله ی ازدواج رو همراهشون داشته باشن که الان من باید همراهم داشته باشم؟
روکرد به حاج حاج آقاوگفت: این مرد راست میگه؟دامادته؟
حاج حاج آقا صورتشو برگردوند طرف محمد بنا و نگاه در نگاهش گره زد،که با نهیب بلندکورد که گفت:پس شوهردخترت نیستو این مرد دروغ می گه؟! به خودش اومدوگفت: آره آره این دامادمه ، این مرد جوان دامادمه، که پشت بندش تمامی حاضرین در خونه بخاطر لکه دار نشدن حیثیت دختری نابالغ وحفظ آبروی مردی باشرافت،شهادت دروغ به زن وشوهر بودن محمدوخدیجه دادن.بااین شهادتها سرکردشون اشاره کرد به زیردستش که دست خدیجه رو گرفته بودو حین خارج شدن ازحیاط خونه به محمدبناگفت:فردا میام قباله روببینم،وای بحالت اگه دروغ گفته باشی!
با خارج شدن رئیسشون خدیجه رو رهاکردنوخونه خالی ازهجوم آورندگان شد.
خدیجه از وحشت هق می زد.سکوتی دردآورفضای حیاطو پر کرده بود...
@westaz_defa