:
🌺رمان🌺
#قسمت_هفتم
(خدیجه)
حاج اسماعیل مکثی کرد تا نظر استاد بنا رو بدونه و به حرفش بیاره .با مکث حاج اسماعیل ، استاد محمد حین کار کردن گفت : آره اوضاع بدی شده، خدا خودش بخیر بگذرونه و دیگه چیزی نگفت!
حاج اسماعیل ادامه داد:خیلی سخته تو این ناهنجاری دختربی شوهر تو خونه نگه داشتن ، چقدر دخترارو از تو پستو و انبارکاه و یونجه و تنورو ...پیدا کردن و بردن بدون اینکه به اعتراض خونواده ش اهمیتی بدن. راستی اوستا شما تو خونه تون دختر مجرد دارین؟
نه حاجی نداریم .
پس راحتین و بی غم.
این چه حرفیه مردِمومن، دخترای این شهر همشون عین خواهرودختر منن ، چه فرقی می کنه ناموس تو ناموس منه، هتک حرمت از دختروخواهر هر مردی برای همه ی مردای شیعه دردناکه، ناموس منوتو نداریم همشون ناموس هممونن.
از این حرف محمد که برای حاج اسماعیل خوشایند بود ، قوت قلبی گرفتو مصمم تر پیگیر ماجرا شد!
اوستابنظرت چیکاربایدکرد؟؟خودتوبزارجای دختردارها ! توبودی چیکارمیکردی؟
چی بگم حاجی! البته بنظرمن شوهردادنشون تو این وضعیت بهترین گزینه س!حتی اگه هول هولکی باشه!
با شنیدن این حرف محمد چشمای حاج اسماعیل برقی زدو با اطمینان ادامه داد !
اتفاقاً منم همین پیشنهادو به حاج حاج آقا دادم! برای دخترش خدیجه! دیدیش که؟؟
نه حاجی ندیدمش ، من نیومدم ناموس صاحبکارت دید بزنم، من سرم تو کارخودمه.!
تک تک ِحرفهای محمد بنا آب خنکی بود روی آتیش تردید حاج اسماعیل!
با جرأت بیشتری ادامه داد: اوستا دست رو دلم نزار که دلمون بابت این قضیه خونِ،اگه مردی باشه برای خدیجه، حاج حاج آقا و همسرش هم از دلشوره خلاص میشن،بندگان خدا آروموقرارندارن، البته کسی رو می خواییم برای عقد سوری، نه اینکه واقعاً بخوابیم شوهرش بدیم،خدیجه هنوز کم سن و ساله.
بنای جوان کناره های آجری رو که تو دستش بود رو با تیشه صاف کردو گفت: ان شاءالله همچین شخصی پیدا بشه!
حاج اسماعیل معطل نکردو گفت: راستی اوستا ،شما همچین موردی رو سراغ داری،کسی رو می شناسی که بااین شرایط قبول کنه دختر مارو عقد سوری کنه؟
اوس محمد حین کارکردن داشت تو ذهنش دنبال مردی با این مدل داماد شدن می گشت!
چشمان منتظر حاج اسماعیل به دهنِ محمد دوخته شده بود که محمد بعداز مدت کوتاهی گفت: حاجی همچین شخص امینی که دختری تو عقدش باشه و بهش دست نزنه ؛بعید می دونم پیداشه ،واقعیتش من که کسی رو بااین شرایط نمی شناسمو ضمانت هیچکسو بااین شرطوشروط نمی کنم!
اوستا هر ثانیه ممکنه این از خدا بی خبرا بریزن تو خونه و خدیجه رو ببرن! می فهمی چی می گم؟؟
بنای جوان لحظه ای دست از کارش کشیدو ناراحت بفکر رفت،که در این حین در کوچه به شدت کوبیده شد . خدمتکار شتابان بطرف در رفت وباشنیدن همهمه ی پشت در با صدای بلند گفت : چه خبرتونِ؟ سرآوردین؟! یواشتر!
درکه باز شد دمکرات وحشیانه داخل خونه هجوم آوردن و اسلحه به دست آشوبی به دل ساکنین خونه وارد کردن.یکی از دمکراتها با عربده ای که می کشید دنبال توالت می گشت که یکی از کارگرها بااشاره ی دست در چوبیی رو گوشه ی حیاط نشون داد.مهاجم اسلحه شو به دست یکی از هجوم آورندگان دادو بطرف توالت حرکت کرد، درو که باز کرد با چشمهای برق زده فاتحانه رفیقاشو صدا زد که بیاین ببینین چی پیدا کردم!
جوری نگاه می کرد انگار مرواریدی نایاب پیداکرده!
مهاجمین به طرف دوستشون قدم تند کردن ،که دیدن دختربچه ای لرزان ومچاله شده با چشمای گریان از سروصدا به دیوار توالت چسبیده و با ناله مادرشو صدا میکرد،همون شخصی که می خواست بره توالت دست دراز کردودخترواز توالت بیرون کشید و فریاد زد که شما می گفتین دخترندارین، پس این گوهر خانم چیه ؟به ما دروغ گفتین؟
دراین حین حاج حاج آقا که سرکوچه کز کرده بودو منتظر نتیجه حرفهای حاج اسماعیل ومحمد،وارد حیاط شد و فریادکشید : نسناس ،دست به دخترمن نزن!
اون مرد بی توجه به فریاد حاج حاج آقا دست خدیجه رو گرفتن و به زور از حیاط بیرون می بردنش ودونفرشونم اسلحه هاشونو بطرف حاضرین در حیاط گرفته بودن ، هیچکس قدرت حرکت نداشت ،کوچکترین حرکتشون برابر بود با شلیک گلوله ازطرف هجوم آورندگان و خونش پای خودش بود بدون اینکه خونخواهی داشته باشه! از دست هیچکس کاری برنمیومد.
حاج حاج آقا برای گرفتن خدیجه قدم تند کرد که با قنداقه ی اسلحه ی یکی از هجوم آورندگان به صورتش باجفت زانوش روی زمین افتاد!
معصومه چنگ به صورت می زدو هوارش کل کوچه روپر کرده بود!
حاج اسماعیل درمونده نگاهشو به چشمای محمد دوخت،باهمون یه نگاه آخرین تیر در ترکششو زدو منظور حرفهایی که زده بودوبهش فهموند، فهمومد که آبروی یه دخترو این مردی که به زانو به زمین افتاده در قبول همسری اونِ!
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#کتاب_عارفانه🌙(فوق العاده قشنگ)
#قسمت_هفتم
آنچه ڪه شاگردانــ و دوستانــ او از ڪرامات و حالاتـــ او مے گفتند ڪار را سختــ ڪرده بود. آیا آنها را جمـــع آورے و مڪتــ📝ــوب ڪنیم❓
آیا مردم ظرفیتــ پذیرش این سخنان را دارند❓آیا ما را متهــــ❌ــم به خرافه گویے و... نمی ڪنند⁉️ آیا...
و صدها سوال دیگر ڪه پاسخے براے آنها نمے یافتم. خلاصہ مدتــــــہا خاطرات او ذهن ما را درگیـ♻️ــر ڪرده بود.
تا اینکه با یارے خدا از خود #احمد_آقا کمک خواستیم و ڪار را شروع ڪردیم.
اگر هیچ کس هم از این مطالب سودے نبرد لااقـــل براے نگارنده مفیـــ✅ــد است.
مطالب او همگے درس درست زیستن است.
#احمد_آقا مربے فرهنگے مسجد بود. بارها به شاگردانــش درباره ے عمل به دستوراتـــ دین و پرهیـ❎ــز از گناه سفارشـ مے ڪرد. در بسیارے از موارد براے آنها از نتـــایج اعمالشـــان مے گفت.
از عقوبتــــ گناهانــ و از فضایـ🌹ــل ڪار نیڪشان آنها را با خبر می کرد. او مانند یڪ طبیب ، دردهاے معنوی را به خوبے درمان مے ڪرد.
نسخہ هاے او همگے مطابق با دستورات دین و آیات و روایات بود. براے همین امروز هم مے توان✔️ به ڪلام دلنشی🌱ــن این استاد راه اعتماد ڪرد و آن را چراغ راه قرار داد.
🍂🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃
ما از خداوند مدد گرفتیم و از روح بلند این شهید ڪمڪ خواستیم.
اما احتیاج بود
ڪه مطالبـــ عرفانے و شاید عجیــبـــ❗️ ایشان مستند باشد. فقط نقل قول از اطرافیـــان ، ڪار جالبے نیستــ.
این بار هم خود شہیــ💛ــد ما را یارے ڪرد❗️ درستـــ زمانے ڪه مے خواستیم مطالبــ را آماده ڪنیم خبر جدیــــ🔔ــدے به ما رسید❗️
بعد از 7⃣2⃣ سال از لابه لای یڪ ڪیـف قدیمے و داخل یڪ سر رسید ، یڪ دفتر یادداشت ڪوچک📔 از احمـ🌿ـد آقا پیدا شد❗️
در این دفترچہ به قلم خود احمد آقا گوشہ اے از حالاتـــ و اتفاقات معنوے ایشان نگاشتہ شده بود.
این مطالبـــ تمام خاطراتـــ دوستان و عبارات حضرت آقاے #حق_شناس را تایید مے ڪرد.
حالا دیگر خود شہـیـ🍀ــد سندے قوی در اختیار ما قرار داده بود❗️
ما هم بسم الله رو گفتیم و کار را با قوتـــ ادامہ دادیم. باید براے آنها ڪه در آینده می آیند بگوییم.
باید بگوییم براے زندگی صحیـ✔️ــح از ڪدام الگوها باید استفاده ڪرد.
باید گفت آنها چه ڪردند و چگونه راه را پیدا ڪردند. باید این ستاره ها را به آیندگان معرفے ڪنیم تا راه را بهتر بشناسند. ان شاء الله.
🍂🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃
#منبع: #نیمی از کتاب (عارفانه) از انتشارات شهیـد هادے با کسب اجــازه از
انتشارات براے تایــپ.
#تذکر❌: تایپ کتـاب ها در فضــاے مجــازے حتما بایــد با کســب اجــازه از انتشــارات و مولــف باشد..
@westaz_defa
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هفتم
《 احمقی به نام هانیه 》
🖇پدرم که از داماد طلبهاش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با ۱۰ نفر از بزرگهای فامیل دو طرف، رفتیم محضر ...
بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی☕️🍰 ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمیکردم، هم چنین مراسمی ...😔😳
🔻هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه میشد ... همه بهم میگفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه میخوای چه کار کنی❓... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...😔
🔸گاهی اوقات که به حرفهاشون فکر میکردم ته دلم میلرزید ... گاهی هم پشیمون میشدم ... اما بعدش به خودم میگفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید میرفتی و با کفن برمیگشتی ... حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی میکردی ... باید همون جا میمردی ... واقعا همین طور بود ...💔🍃
اون روز میخواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد☎️ به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...❌
🔹به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...❣
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی و دخترشان زینب السادات حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هشتم
《 خرید عروسی 》
🖇با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید❓...
🔸شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع میدادید ... من الان بدجور درگیرم و نمیتونم بیام ... هر چند، ماشاءالله خود هانیه خانم خوش سلیقه است👌 ... فکر میکنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...✨🍃
مادرم با چشم های گرد و متعجب😳 بهم نگاه میکرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی میخوای ... 💖
🔶دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم☎️ به چند تا آقا که همراهمون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...
بعد کلی تشکر، گوشی📞 رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...
بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...😁
❤️ برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خریدهای بزرگ همراهمون بود ... برعکس پدرم، نظر میداد و نظرش رو تحمیل نمیکرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمیاومد اصرار نمیکرد و میگفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمیشد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...😍🌺
💞یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود ۶۰ نفر مهمون ...
🔹پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...💟
✍ #ادامه_دارد...
🦋🦋🦋
@westaz_defa