eitaa logo
شــهــیدانــهـ⃟🌱
1.2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
56 فایل
• بـســم رب شــهدا🌿💚• 🇵🇸🇮🇷 • _ صحبت های در گوشیتون با شهدا🍃 https://daigo.ir/secret/91804454623 • _ ادمین کانال✒️ @shahidaneh_admin • _ گروه خادمین دخترای شهدایی مون🌙🩷 https://eitaa.com/joinchat/1116276070C5f811282ca
مشاهده در ایتا
دانلود
ای بابا،ای بابا حیدر...💔
: 🌺رمان🌺 (خدیجه) حاج اسماعیل مکثی کرد تا نظر استاد بنا رو بدونه و به حرفش بیاره .با مکث حاج اسماعیل ، استاد محمد حین کار کردن گفت : آره اوضاع بدی شده، خدا خودش بخیر بگذرونه و دیگه چیزی نگفت! حاج اسماعیل ادامه داد:خیلی سخته تو این ناهنجاری دختربی شوهر تو خونه نگه داشتن ، چقدر دخترارو از تو پستو و انبارکاه و یونجه و تنورو ...پیدا کردن و بردن بدون اینکه به اعتراض خونواده ش اهمیتی بدن. راستی اوستا شما تو خونه تون دختر مجرد دارین؟ نه حاجی نداریم‌ . پس راحتین و بی غم. این چه حرفیه مردِمومن، دخترای این شهر همشون عین خواهرودختر منن ، چه فرقی می کنه ناموس تو ناموس منه، هتک حرمت از دختروخواهر هر مردی برای همه ی مردای شیعه دردناکه، ناموس منوتو نداریم همشون ناموس هممونن. از این حرف محمد که برای حاج اسماعیل خوشایند بود ، قوت قلبی گرفتو مصمم تر پیگیر ماجرا شد! اوستابنظرت چیکاربایدکرد؟؟خودتوبزارجای دختردارها ! توبودی چیکارمیکردی؟ چی بگم حاجی! البته بنظرمن شوهردادنشون تو این وضعیت بهترین گزینه س!حتی اگه هول هولکی باشه! با شنیدن این حرف محمد چشمای حاج اسماعیل برقی زدو با اطمینان ادامه داد ! اتفاقاً منم همین پیشنهادو به حاج حاج آقا دادم! برای دخترش خدیجه! دیدیش که؟؟ نه حاجی ندیدمش ، من نیومدم ناموس صاحبکارت دید بزنم، من سرم تو کارخودمه.! تک تک ِحرفهای محمد بنا آب خنکی بود روی آتیش تردید حاج اسماعیل! با جرأت بیشتری ادامه داد: اوستا دست رو دلم نزار که دلمون بابت این قضیه خونِ،اگه مردی باشه برای خدیجه، حاج حاج آقا و همسرش هم از دلشوره خلاص میشن،بندگان خدا آروموقرارندارن، البته کسی رو می خواییم برای عقد سوری، نه اینکه واقعاً بخوابیم شوهرش بدیم،خدیجه هنوز کم سن و ساله. بنای جوان کناره های آجری رو که تو دستش بود رو با تیشه صاف کردو گفت: ان شاءالله همچین شخصی پیدا بشه! حاج اسماعیل معطل نکردو گفت: راستی اوستا ،شما همچین موردی رو سراغ داری،کسی رو می شناسی که بااین شرایط قبول کنه دختر مارو عقد سوری کنه؟ اوس محمد حین کارکردن داشت تو ذهنش دنبال مردی با این مدل داماد شدن می گشت! چشمان منتظر حاج اسماعیل به دهنِ محمد دوخته شده بود که محمد بعداز مدت کوتاهی گفت: حاجی همچین شخص امینی که دختری تو عقدش باشه و بهش دست نزنه ؛بعید می دونم پیداشه ،واقعیتش من که کسی رو بااین شرایط نمی شناسمو ضمانت هیچکسو بااین شرطوشروط نمی کنم! اوستا هر ثانیه ممکنه این از خدا بی خبرا بریزن تو خونه و خدیجه رو ببرن! می فهمی چی می گم؟؟ بنای جوان لحظه ای دست از کارش کشیدو ناراحت بفکر رفت،که در این حین در کوچه به شدت کوبیده شد . خدمتکار شتابان بطرف در رفت وباشنیدن همهمه ی پشت در با صدای بلند گفت : چه خبرتونِ؟ سرآوردین؟! یواشتر! درکه باز شد دمکرات وحشیانه داخل خونه هجوم آوردن و اسلحه به دست آشوبی به دل ساکنین خونه وارد کردن.یکی از دمکراتها با عربده ای که می کشید دنبال توالت می گشت که یکی از کارگرها بااشاره ی دست در چوبیی رو گوشه ی حیاط نشون داد.مهاجم اسلحه شو به دست یکی از هجوم آورندگان دادو بطرف توالت حرکت کرد، درو که باز کرد با چشمهای برق زده فاتحانه رفیقاشو صدا زد که بیاین ببینین چی پیدا کردم! جوری نگاه می کرد انگار مرواریدی نایاب پیداکرده! مهاجمین به طرف دوستشون قدم تند کردن ،که دیدن دختربچه ای لرزان ومچاله شده با چشمای گریان از سروصدا به دیوار توالت چسبیده و با ناله مادرشو صدا میکرد،همون شخصی که می خواست بره توالت دست دراز کردودخترواز توالت بیرون کشید و فریاد زد که شما می گفتین دخترندارین، پس این گوهر خانم چیه ؟به ما دروغ گفتین؟ دراین حین حاج حاج آقا که سرکوچه کز کرده بودو منتظر نتیجه حرفهای حاج اسماعیل ومحمد،وارد حیاط شد و فریادکشید : نسناس ،دست به دخترمن نزن! اون مرد بی توجه به فریاد حاج حاج آقا دست خدیجه رو گرفتن و به زور از حیاط بیرون می بردنش ودونفرشونم اسلحه هاشونو بطرف حاضرین در حیاط گرفته بودن ، هیچکس قدرت حرکت نداشت ،کوچکترین حرکتشون برابر بود با شلیک گلوله ازطرف هجوم آورندگان و خونش پای خودش بود بدون اینکه خونخواهی داشته باشه! از دست هیچکس کاری برنمیومد. حاج حاج آقا برای گرفتن خدیجه قدم تند کرد که با قنداقه ی اسلحه ی یکی از هجوم آورندگان به صورتش باجفت زانوش روی زمین افتاد! معصومه چنگ به صورت می زدو هوارش کل کوچه روپر کرده بود! حاج اسماعیل درمونده نگاهشو به چشمای محمد دوخت،باهمون یه نگاه آخرین تیر در ترکششو زدو منظور حرفهایی که زده بودوبهش فهموند، فهمومد که آبروی یه دخترو این مردی که به زانو به زمین افتاده در قبول همسری اونِ!
محمد با همون نگاه موضوع رو گرفتو در آخرین لحظه ای که می خواستن خدیجه رو از در حیاط بیرون‌ببرن، که با سوالش توجه همه رو به خود جلب کرد! مگه شما مسلمون نیستین؟مگه شما تابع قرآن نیستین؟ یکی ازکوردها گفت : معلومه که مسلمانیم،معلومه که تابع قرآنیم!منظورت چیه ؟این چه حرفیه می زنی؟ کجای قرآن اومده که میشه زن شوهر داروتصاحب کرد؟ سرکردشون گفت:دختر به این کم سن و سالی شوهر داره ؟ محمد گفت:این دختری که الان دستشو گرفتیو داری می بریش زن منه! زنتِ؟ آره زنمِ! قباله ی ازدواجتونو بده ببینم راست می گی یا دروغ؟ کجای دنیا دیدی زن و شوهرها برای اثبات زوحیتشون قباله ی ازدواج رو همراهشون داشته باشن که الان من باید همراهم داشته باشم؟ روکرد به حاج حاج آقاوگفت: این مرد راست میگه؟دامادته؟ حاج حاج آقا صورتشو برگردوند طرف محمد بنا و نگاه در نگاهش گره زد،که با نهیب بلندکورد که گفت:پس شوهردخترت نیستو این مرد دروغ می گه؟! به خودش اومدوگفت: آره آره این دامادمه ، این مرد جوان دامادمه، که پشت بندش تمامی حاضرین در خونه بخاطر لکه دار نشدن حیثیت دختری نابالغ وحفظ آبروی مردی باشرافت،شهادت دروغ به زن وشوهر بودن محمدوخدیجه دادن.بااین شهادتها سرکردشون اشاره کرد به زیردستش که دست خدیجه رو گرفته بودو حین خارج شدن ازحیاط خونه به محمدبناگفت:فردا میام قباله روببینم،وای بحالت اگه دروغ گفته باشی! با خارج شدن رئیسشون خدیجه رو رهاکردنوخونه خالی ازهجوم آورندگان شد. خدیجه از وحشت هق می زد.سکوتی دردآورفضای حیاطو پر کرده بود... @westaz_defa
فرموده کہ : فقط یک‌بار کافی‌ است از تہ دل خدا رو صدا کنید… دیگر مال خودتان نیستید ، مالِ او می‌شوید💚! @westaz_defa
32.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ سینا آبگون رو تهدید جانی کردند بابت ساخت این کلیپ ،دمت گرم مخصوص نوجون های امروزی این مرز و بوم که به شرف نداشتن سران فتنه پی ببرن
‏﴿فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ﴾ هر قدر برات امکان داره قرآن بخوان @westaz_defa
جانا چه گویم شرح فراقت؟ چشمی و صد نم، جانی و صد آه... 🖤اللهم عجل لویك الفرج @westaz_defa
می‌گفت‌: خدایامن‌نمیدونم‌چجوری‌ بابنده‌هات‌تامی‌کنی، ولی‌بہ‌این‌نتیجه‌رسیدم‌ کہ‌هرکسی‌روبیشتردوس‌داری بیشتربہ‌امام‌حسین‌مبتلاش‌میکنی:)❤️‍🩹 @westaz_defa
🌺رمان🌺 (خدیجه) خدمتکار سریع در حیاطو بستو کلونشو انداخت، حاج اسماعیل از زیر بغل های حاج حاج آقا گرفتو نشوندتش روی تخت،حاجی سرشو تکیه داد به دیوارو خیره به آسمان نیلگون شد! بعدش رفت سراغ خواهرش و بلندش کردوکنار حاجی نشوندواومد نشست کنار خدیجه و سرشو به بغل گرفت و آرومش کرد،ربابه با یک سینی شربت بادرشبو وارد حیاط شدو به دست همه یک لیوان شربت خنک داد تا گلویی تازه کنندوحالشون جا بیاد.استاد بنابه کارگرانش دستوراتی دادو همگی مشغول به کار شدند. بدون آنکه به روی اهالی خونه بیاره که اتفاقی افتاده،انگارنه خانی اومده و نه خانی رفته. ربابه خدیجه رو برد داخل اتاقوروی تشکش خوابوندو کنارش نشست تا با احساس آرامش بخواب بره و ماوقع رو به فراموشی بسپره. حاج حاج آقا و حاج اسماعیل و معصومه چشم دوخته بودن به محمد و کارایی که می کرد! حاج اسماعیل سرشو برگردوند طرف حاج حاج آقا ،با نگاه حرفهایی بینشون ردوبدل شد ،چنددقیقه بعد حاج حاج آقا چشماشوروهم گذاشت و حرفو تموم کرد .حاج اسماعیل سری به آسمان بلند کردو خدایا توکل برتویی گفتو رفت کنار محمد بنا ایستاد. میگم اوستا ، اون حرفو چرا زدی ؟ محمدگوشه ی لبشو به دندون گرفت و از خجالت سرخ شدو سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت! حاج اسماعیل گفت: جوون اونا فردا میان برای دیدن قباله ی ازدواج ، چیکارکنیم ؟می دونی که ول کن ماجرا نیستن! اگه ببینن عقدی در کار نیست ، دخترخواهرمو باخودشون میبرن!تو بد مخمصه ای گیر کردیم! باید راه چاره‌ای پیدا کنیم.یعنی باید اون قباله همین امروز تودستمون باشه، وگرنه رسوایی این خونواده حتمیه! محمد سراپا گوش بود اما چشم از زمین برنمی داشت! جوابت چیه ؟سکوت نکن، ترو به همین وجدان بیدارت حرف بزن ،سکوتت زهریِ که به جانم می ریزه . همین وجدانی که نجاتمون داد. قبول می کنی همین الان یه عاقد بیاریم و یه عقد سوری با خدیجه بکنی ؟آره مردجوون؟ می دونی که سکوتت دردی رو درمون نمی کنه و نمک به زخممون می پاشه. می دونم حیا می کنی.می دونم برای تو سخته دختری در ضمن عقدت باشه ولی زنت نباشه.اما فعلا این بهترین راه حله!نه فقط بهترین ، که تنها راه حله! می‌دونم که این به دور از رسمورسومات مرسوم دربین ما ترک هاست،اما قرار نیست رسمأزنوشوهربشین،فقط تازمانی که این غائله بخوابه خدیجه امانت دست توباشه.من هیچ آشنایی با تو و زندگی شخصیت ندارم ،اما یه حسی بهم می گه که بهت اعتماد کنم، و مطمئنم از این اعتمادم پشیمون نمیشم.راستشو بخوای من قبلاً در این مورد با خواهروشوهرخواهرم حرف زدم و به سختی راضیشون کردم ، خودت یه مردی ومی دونی شکستن غرور یه مرد یعنی چی ؟ حاج حاج آقا مرد سرشناسیه قبولش براش تلختر از زهر هلاهل بود که برای دخترش از مردی خواستگاری کنه.اماپای آبرو وسطه.البته خدیجه هیچی ازاین تصمیم ما نمی دونه و نمی دونیم چه عکس العملی نشون می ده، که البته فک کنم بااین اوضاع اونم چیزی نگه. کنار تو بودن براش تواین آشوب بهترین گزینه س. اوس محمد نمی گم جبران می کنیم این محبتی رو که در حق ما می کنی که بااین روحیه ی جوانمردی که امروز در تو دیدم می ترسم بهت بربخوره، ولی هر خواسته ای الا ازدواج همیشگی و رسمی باخدیجه داشته باشی فقط کافیه بگی .که انجام شده خواهی دید. اوس محمد ظهر شد داره دیر میشه.بله رو بگو و نجاتمون بده! @westaz_defa
📔 مجموعه کتاب هایی که در سه سال اخیر توسط معاونت زنان اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های استان آذربایجان غربی به حول و قوه خداوند متعال از زنان دفاع مقدس استان به چاپ رسانده است امید که با یاری خداوند متعال بتوانیم قدم های بهتری برداریم 🍃 @westaz_defa