eitaa logo
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
1.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
51 فایل
ارتباط با ادمین کانال @shahidaneh_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🪵🍄🪵 🍄در عملیات کربلای پنج نیروهای لشکر 5 نصر در موقعیت سخت و خطرناکی قرار گرفتند.😖 🪵ما داخل سنگر کوچکی که گروهی از فرماندهان از جمله برادر شوشتری، جانشین فرمانده قرارگاه، هم در آن حضور داشتند، نشسته بودیم.🧎‍♂🧎‍♂ 🍄سردار شوشتری از اون جا به کمک بی سیم📞 به هدایت عملیات مشغول بود و انگار اصلا در جمع ما قرار نداشت. روحش پیش نیروهای در خط بود.😣 🪵در اون وضعیت حساس، برادر سعید مؤلف اناری برداشت و مشغول آب لمبو کردنش شد تا بخورد.😟 🍄 کم کم فشارهایش رو روی انار بیشتر و بیشتر می کرد.😳 🪵 با تعجب گفتم: آقا سعید! الان می ترکه ها!!😕 🍄 آقا سعید گوش نکرد و همچنان به کار آب لمبو کردنش ادامه داد.🧐 🪵در یک حالت ناگهانی، انار ترکید..🤯 🍄 در کمال تعجب مقدار زیادی آب انار روی سر و صورت شهید شوشتری پاشید..😨😱 🪵یکدفعه آقای شوشتری بهت زده از جا پرید.😟 🍄 چون هوش و حواسش در سنگر نبود، بی حواس نگاهی به اطراف کرد.👀 🪵 و یک راست اومد سمت من و با گوشی بیسیم محکم زد تو کله ام.😟🥲 و دوباره مشغول کارش شد.☹️ 🍄بعد از دفع حمله ی دشمن، وقتی که آرامش به خط برگشت، جرات کردم و به حاج آقا شوشتری گفتم: حاج آقا! سعید انار رو روی شما ریخت، شما چرا منو زدید؟☹️🥺 🪵با بیخیالی گفت: هرچی بود، دیگه تموم شد.🙂 اون دور بود و شما نزدیک!😌 من هم کار داشتم نمی شد برم و اونو بزنم!!😉 @westaz_defa
☺️ ݪبخند بزن رزمنده وقتی دید همه اتوبوس ها سرو ته ڪردند و دارند به سرعت منطقه رو ترڪ مےڪنند . دور زد و پشت سر آنها گرفت، آتش هر لحظه سنگین تر مےشد . دژبانے وقتی به اولین راننده رسید در حالے ڪه جلوی او را گرفته بود. و طناب را در دست داشت گفت :« اخوی ڪجا ؟ 🤔 گفت :« شهید دارم» راه رو باز ڪرد و رو به دومے گفت : «شما ڪجا برادر ؟ » او هم بلافاصله گفت « مجروح دارم » راه رو باز ڪرد. و رو به سومی که فوق العاده دست پاچه بود 😥ڪرد و گفت : « شما دیگر ڪجا ؟ » او که دیگر نمےدانست چه مےگوید و فقط برای اینڪه چیزے گفته باشد ، با عجله گفت :مفقود الاثر دارم!😰😐 😂😂😂 @westaz_defa
احترام به پدر💞💐 نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می‌کردم. ✂️✂️✂️مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می‌کند.✂️✂️✂️ رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه‌اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی‌نشستم.😦 چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می‌پریدم. 😫ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز می‌کندشان! 😭😭از بار چهارم، هر بار که از جا می‌پریدم با چشمان پر از اشک سلام می‌کردم. ✋😢پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخری کفری شد و گفت:«تو چِت شده سلام می‌کنی. یک بار سلام می‌کنند.»😠 گفتم:«راستش به پدرم سلام می‌کنم.» پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:«چی؟ به پدرت سلام می‌کنی؟ کو پدرت؟»😳😳 اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:«هربار که شما با ماشینتان موهایم را می‌کنید پدرم جلو چشمم می آد و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام می‌کنم!» 😇😎 پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و👋 گفت:«بشکنه این دست که نمک نداره...» مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تمام شد!😅😆😂 @westaz_defa
بیگودی های خواهر کاتبی!😩😅🤣 . خواهر کاتبی، پرستار دوره جنگ بودند تعریف میکرد که : حدودا 18.19ساله بودم که مسجد محل یک شب حاج اقا،خانما رو جمع کرد و گفت رزمنده ها لباس ندارند و یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که انجام بدیم،من و چند تا از خواهرا که پزشکی میخوندیم،پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستان های صحرایی و ما چمدون رو بستیم و راهی جنوب شدیم، من تصور درستی از واقعیت جنگ نداشتم و کسی هم برای من توضیح نداده بود و این باعث شد که یک ساک دخترونه ببندم شبیه مسافرت های دیگه،و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ساک، یعنی بیگودی هام😲 😳 و چند دست لباس و کرم دست و کلی وسایل دیگه😶 ... غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم!!! یا دستمو کرم بزنم... به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم... نمیدونم چطور شد که ساک من و بقیه خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد شدیدی که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه😰 ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم... و برادرا افتادن دنبال لباسا😱 ما خجالت زده 😱 . برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما . دلمون میخواست انکار کنیم اما اونجا جنس مونثی نبود😰 جز ما سه نفر که تو اون بیابون واساده بودیم . و بعد . بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😰 از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم...🙅 شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان☺️ صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی گفت در حال کشیک بودن، این بسته مشکوک رو پیدا کردند،گفتن بیگودی_های_خواهر_کاتبیه😮🙆 شب که همه خوابیدن ، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی😆😊 چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم ، زمین رو کندیم، اینا اومده بالا گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😐😒 و من هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم😩 خواهر کاتبی خواهر کاتبی بیگودی هاتون 🏃🏃🏃😂😂 @westaz_defa
یکبار در یکی از چادرها کله پاچه گذاشته بودند. قربانی بریده بودند. کله را توی حلب روغن 17کیلویی گذاشته بودندتا صبح بپزد. چندنفر آدم خوب و مومن که اهل نماز شب بودند. آن روز بیخیال نماز شب شده بودند و کله پاچه ی را خورده بودند و به جاش آب و استخوان ها ی باقی مانده از کله را ریخته بودند. وقتی صبح بلندشده بودند، دنبال کسانی می گشتند که کله پاچه را خورده بودند، تا بگیرند حسابی بزنند.😄😄😄 @westaz_defa
📻 ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی»، بچه خیلی بود، همه پکر بودیم، اگر بود همه مان را الان می خنداند.😔 🚑 دیدیم دو نفر یه برانکارد دست گرفته و دارن میان، یک غواص روی برانکارد آه و ناله🤕 میکرد، شک نکردیم که خودش است.، 😃 تا به ما رسیدند، بخشی سرِ داد زد: «نگه دار!» بعد جلوی بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر و دوید بین بچه ها گم شد.🤪 به زحمت،امدادگرها رو کردیم که بروند!!😂 میخواستند بزننش... ⋆‌ 𝑱𝒐𝒊𝒏 . ♥️👇🏼 @westaz_defa