🌺رمان🌺
#قسمت_شصت_ونهم
(توحید)
ساعتی نگذشته بود که خونه ی پرویزواشرف پرشداز فامیل و همسایه .آقاجون،آمبولانس اومده توحیدو ببره.چجوری به اشرف بگیم بچه روبده.توحیدوازخودش جدانمی کنه.بگین مادرِاشرف بچه روازش بگیره.آقالطفا اتاقی که این حادثه توش اتفاق افتاده رو خالی کنین،می خواهیم شرح ماوقع رو گزارش کنیم.اتاق برای کارشناسان خالی شد.نیم ساعت بعد گزارش به این شکل نوشته شد.موقع تمیز کاری وروغن کاری اسلحه گلوله ای داخل اسلحه مخفی شده و ضارب به خیال اینکه اسلحه خالیِ ماشه رو به طرف زمین و روی فرش می کشه ،گلوله به فرش می خوره از اونجام کمانه می کنه و می خوره به قلب مضروب . جناب فطینی ،فرمودین اسمِ این بچه چیه؟توحید. مگه پسرِ.بله.این که شبیه دختربچه س.نه آقا پسرِ.بقدری این بچه خوشگل بود و موهای بلندِ و خوش حالت داشت باور نکردن که پسرِ و خودشون با مشاهده ی جنسیت بچه حرفِ غفاروتاییدکردن.طفلِ معصومو کالبد شکافی کردن وگلوله رو درآوردن.باتأییداین موضوع که قتل عمدی در کار نبوده و با تبرئه شدن پرویز ،توحید با ناله های دردناک پرویز واشرف به خاک سپرده شد.
شادی روحش فاتحه ای قرائت کنیم.
@westaz_defa