🌺رمان🌺
#قسمت_نودو_هشتم
(از زبان فریبا)
بعد از اون به یه جایی بردن که مانند ویترین بزرگی بود و داخلش لوازم بازمانده از شهدای عملیات اخیر از جمله عملیات خیبر بود ، لباسهای پاره پاره شده و خونین شهید دکتر چمران هم اونجا بود. مادران با دیدن کلاهی که جای گلوله روش بود ویا چفیه ی خونی، لنگه پوتین روی مین منفجر شده و ... ضجه میزدند بخدا خون گریه میکردند. اون شب بعد از شام یکی از برادران سپاهی اومد و گفت که اگر مایل باشید میخوایم فیلمی از فرزندانتان که قبل از عملیات و اوایل عملیات گرفته شده بهتون نشون بدیم اما یادآور میشم که در اوایل عملیات چند نفر از بچه ها شهید شدند و از لحظه ی شهادتتشون فیلم گرفته شده، آیا هنوزم میخواید فیلم رو ببینید ؟که همگی راضی شدن. و فیلم نمایش داده شد رزمنده ها داشتن باهم شوخی میکردن ظرف بزرگی آوردن که توش حنا بود وبه دستاشون حنا میذاشتن و حنا رو به شوخی به صورت همدیگه می مالیدن ، بعدش دور هم حلقه زدن و دست در گردن دیگری و بادست دیگر سینه میزدند و می گفتند جنگ جنگ تا پیروزی ، جنگ جنگ تاپیروزی و شوخی میکردند و سر به سر هم میذاشتن ، در یک کلام خیلی خوشحال بودند انگار نه انگار که به آغوش مرگ میرفتند ، عده ای در حال نوشتن وصیتنامه بودند و عده ای هم در حال اصلاح سر و صورت ، انگار که واقعا داشتند برای دامادی وحجله ی عروسی آماده می شدند واقعا حال و هوای متفاوتی بود در همه ی صحنه ها یعقوب هم بود و رقیه هر بار بعد از دین چهره ی یعقوب آرام به سینه اش میزد و میگفت قربون اون قامت رعنات بشم فدای اون خنده هات، و گریه میکرد ، همه محو تماشای فیلم بچه هاشون بودن که حال یکی از مادرای شهدا با دیدن تصویر پسرش بد شد و دیگه بقیه ی فیلم رو پخش نکردن(چندین ساله حسرت دیدن اون فیلموداریم،ولی متاسفانه نمی دونیم اون فیلم الان کجاست!اگرشماعزیزان می تونین اون فیلمو به دست بیارین ،عاجزانه می خوام🙏بفرستین به من بزارم گروه!«فیلم رزمندگان عملیات خیبر،قبل وحین عملیات») اون شب مادر تا صبح نتونست بخوابه و مدام سرفه میکرد سرفه های خشک و طولانی از بس سرفه کرده بود سر درد شدیدی گرفت . ذاتریه ی مادر از مراسم ترحیم دائی رضا عود کرده بودوآروم آروم تبدیل به آسم شده بود.فرداش بعد از خواندن نماز صبح و صرف صبحانه ، گفتن که آماده بشید می بریمتون همونجایی که دیشب توی فیلم دیدید و همانطور دست نخورده باقی مونده و همگی آماده حرکت شدن ...
همگی سوار اتوبوسها شدن، در بین راه کنار جاده تانکهای تخریب شده ی دشمن و ایستگاههای بازرسی در طول مسیر به چشم میخورد، سنگرهای رزمندگان و ترددشان حاکی ازین بود که وضعیت منطقه فعلا آرام هست.بالاخره به محل مورد نظر رسیدن، به همان سنگرهای دست نخورده ی بچه هاشون.
اولش رفتن کنار رود دجله ،اونجا اونقدر مکان مقدس و عرفانی بود که همه وضو گرفتن. وجود شهدا رو میشد در جای جای سنگرها حس کرد کفشاشونو درآوردن و با پای برهنه راه افتادن، سنگرها با وجود گذشت چندین ماه واقعا دست نخورده باقی مونده بودن، درون یکی از سنگرها موهای بچه ها که سر و صورتشان رو اصلاح کرده بودند روی زمین دیده میشد، داخل و خارج سنگرها چندتا کاسه وکلمنی روی زمین افتاده بود ،ظرف بزرگی که حنای توش و کناره هاش خشک شده بود چندتا چفیه و سربند روی زمین افتاده بود، اونجاشده بود عبادتگاه پدرومادرا، ازین سنگر به اون سنگر میرفتند دنبال گمشده ی خود می گشتند مادرا اسم پسراشون رو صدا میزدند و های های گریه میکردند وبه سر و سینه ی خود میزدند ضجه میزدند.مهران،شکرالله،کریم،فرخ.
یعقوب یعقوب پسرمممممم،عزیزمممممم،ببین مادرت اومده،بیا پسرم ،فدای جای پاهات.
یعقوبم ببین کمرم شکسته ،داغِ دو پسر دیدم پرویز بالام،یعقوب بالام، یعقوبم! آقاجون، مادر تروخدا اینجوری گریه نکنین. (رزمنده هایی که اونجا بودند با صدای بلند به حال اون مادران خون گریه میکردند)همه ی اون وسایلارو میبوسیدندومی بوئیدندوبه پهنای صورت اشک می ریختند، همه اونجا دو رکعت نماز حاجت خوندن واز خداطلب شهادت برای خودشون کردن. راوی که خودش هم در عملیات خیبرحضور داشت ازرشادتهای شهدا میگفت تعریف میکردکه چگونه بعضی ازبچه ها توی باتلاقهای لای نی زارها گیر کرده بودند، توی معبرهایی که توش قیرریخته بودندو بچه ها توش افتاده بودند ومیگفت که چگونه عده ای از بچه ها داوطلب شدند تابارفتن روی مین ها معبرروبرای عبوررزمندگان باز کنند.والدین باشنیدنشون باغرور گریه میکردند مادرگوشه ای سربرخاک گذاشته بودوآرام وبی صداگریه میکردسرفه های ممتد امانش روبریده بودتنگی نفس داشت اصلا نمیتونست راحت نفس بکشه.بعد ازساعتها اونجا ماندن به اجبارسوار اتوبوسها شدن و آماده حرکت،اماموقع دور شدن ازآنجا گویی تکه ای ازجانشان آنجامانده بود.بعدازدو روز درراه بودن به ارومیه رسیدن...
@westaz_defa