🌺رمان🌺
#قسمت_هشتادونهم
(یعقوب)
رقیه خانم ،تروخدا اینجوری گریه نکن،دلم ریش ریش شد.فوزیه خانم چجوری گریه نکنم،جوان رعنا از دست دادم.توکه دیدی محبت های یعقوبو به منو پدرش.حق دارم بسوزم یانه ؟توبامحبت بودن یعقوب که حرفی نیست ،محبتاشم به توواقاغفار دیدم، حرفِ من اینه زبونم لال،شهید که نشده،خودت گفتی ،گفتن که سری بعد میاد،خب امیدداشته باش . فوزیه خانم گوش کن...صدای یعقوبِ؟آره فوزیه خانم صدایِ یعقوبِ. فوزیه خانم داری گریه می کنی، تو زن عموشی ،از شنیدن صداش شونه هات لرزید،من گریه نکنم؟فوزیه بدونِ اینکه جوابی به رقیه بده فقط گریه کردوگریه کرد.
رقیه بس کن،هنوز که جواب قطعی بهمون ندادن.آقاغفار،من جواب قطعیمو گرفتم.یعنی چی جوابِ قطعیمو گرفتم؟؟کی بهت جواب قطعی رو داد؟مگه کسی اومده بود اینجا ؟یاتورفتی کسی رودیدی؟نه، کسی اینجا نیومده بود،منم جایی نرفتم که کسی روببینم که چیزی بهم گفته باشه. خب پس چرا می گی جوابِ قطعی رو گرفتم؟ازکجا جواب قطعی رو گرفتی ؟کسی چیزی بهت گفته؟آره ،خودِ یعقوب بهم جواب قطعی رو داد.رقیه منم قبول دارم برای یه مادر غمِ سنگینیِ، ولییییی!! کارات یه خورده غیر عادیِ ، چرا ضبطو بغل کردی؟؟دیوونه نشدم آقاغفار،هذیونم نمی گم.گوش کن توهم جوابتو بگیر.. لاله ی خونین من ای تازه جوانم شهید تازه جوانم،غرق به خون بی کفنم... هق هق غفار شونه هاشو لرزوند. اینبار باصدای یعقوب ناصرو فریبا هم به جمع پدرومادررپیوستنو برای برادر سفرکرده شون گریه کردن،فهمِ قضیه برای مریمِ۱۰ ساله سنگین بود که پدرومادروبرادروخواهرش دارن برای برادرش که هنوز خبر شهادتش نرسیده گریه می کنن،اما با سوزِ گریه ی اونا به گریه افتاد.
آقا غفار امشبو بریم سراغِ یعقوبواز همرزماش بگیریم،باشه؟باشه بریم.بعداز خوردن شام مختصری،غفارورقیه وناصر به خونه ی همرزمانودوستان همرزم یعقوب که از جنوب برگشته بودن رفتن.ببینین جلوی خونه رو چراغونی کردن ،خب حق دارن بچه شون برگشته ،ناصرزنگوبزن...
سلام علیکم ،می بخشید بی موقع اومدیم ولی چاره ای نبود باید میومدیم،پسرم خوش اومدی خسته نباشی،تو پسر ما یعقوب بانی فطینی رو ندیدی؟سلامت باشین لطف کردین تشریف آوردین،والله من یعقوبوقبل از عملیات دیدم،حین عملیات وبعدش ندیدم،ممنونم پسرم ،خدانگهدارتون،تشریف داشتین .خیلی ممنون از وقتی که در اختیار ما گذاشتین باید جاهای دیگه ایم بریم .به سلامت، ان شاءالله که بتونین ازش خبر خوبی بگیرین. ان شاءالله.
درشون بازِ،آره دیگه خونشون رفت و آمدِ.یاالله،بفرمایید،خوش اومدین.سلام علیکم،سلام علیکم.می بخشین نشناختیمتون .ما خونواده ی یعقوب بانی فطینی هستیم ،کویا پسرتون با پسرِ ما همرزم بودن ،پسرمانیومده،خواستیم بپرسیم یعقوب مارو دیده. پسرم جوابشونوبده.می شناسی آقایعقوبو؟بله می شناسم.خب .آقای فطینی من تک تیرانداز بودم اما یعقوب تیربارچی بود و خط شکن، موقع شروع عملیات ازهم جداشدیم.خب وسط عملیات چی؟متاسفم ،ندیدمش.پاشین بریم. چاییتونونخوردین.ممنونم می خواییم چندجایِ دیگه ام بریم.ان شاءالله که باخبرخوب دلتون شاد بشه.ان شاء الله
اینم سومین خونه،بریم تو ،توکل برخدا.پسرم من مادرِیعقوبم می شناسیش،آره مادر می شناسم، در اوج عملیات که دشمن عرصه را واسه رزمندگان ما تنگ کرده بود یعقوبو دیدم که بطرفم اومد و همه نارنجکهای منو گرفت و گفت شما عقب نشینی کنین ما مقاومت میکنیم،دیگه ندیدمش.
خونه ی چهارم...پسرم بیا باهاشون حرف بزن.نمی تونم مادر.می بخشید مثل اینکه بی موقع اومدیم. نه بابا این چه حرفیه،الان خدمت می رسن. یه لحظه من برم صداشون بزنم.خواهش می کنم بفرمایید.حاج خانم بگواین پسر بیاد،زشتِ مردم منتظرن.پدرمن نمیام .چرا نمیای؟نمی تونم بیام. چرانمی تونی ؟برم چی بگم؟هرچی که دیدی؟نمیشه،نمی تونم.برم بگم خمپاره ای کنار پسرتون منفجر شد و من دیگه اونو ندیدم. وای بالامممممم.
ای وای شنیدن حرفاتو.پدر تو برومن نمی تونم باهاشون رودرو بشم.امان از دست تو.
یاالله ،حاج خانم الان میاد خدمتتون.نه دیگه نمی خوادبیاد،چیزی رو که باید بشنویم شنیدیم. تواون دودودم شاید اشتباهی دیده،شما برین از همرزمای دیگه شم سوال کنین.
@westaz_defa