eitaa logo
شهیدانه🇵🇸🇮🇷✌️
1.1هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
51 فایل
ارتباط با ادمین کانال @shahidaneh_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 تنها تقاضای من از حاجی، این بود که عقد ما را امام (ره) جاری کنند. حاجی، مدتی این دست و آن دست کرد و گفت: من می‌توانم یک خواهشی از شما داشته باشم؟ فکر می‌کنم تنها خواهش من در طول عمرم باشد... اجازه بدهید که ما برای عقد پیش امام نرویم! گفتم: چرا؟ گفت: من روز قیامت نمی‌توانم جوابگو باشم. مردی که باید وقتش را صرف یک میلیارد مسلمان به اضافه‌ی مستضعفان دنیا کند، بخشی از آن وقت را به عقد خود اختصاص دهم. من فکر می‌کنم اگر این کار را بکنیم، یک گناه نابخشودنی است. من دیگر نتوانستم صحبتی بکنم. بعد از این، حاجی از من اجازه خواست که روز هفدهم ربیع الاول عقد بکنیم. در این روز عقد کردیم و دو روز پس از آن با هم به پاوه برگشتیم و زندگی‌مان از همین‌جا شروع شد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "شهیدانه"💫 ╭┅─────────┅╮ @westaz_defa ╰┅─────────┅╯
در یکی از سفرهایم با آقای خامنه¬ای، اواخر دی¬ماه سال 1364 به «پاکستان» رفتیم. یک‌شب را در آنجا بودیم و شب بعد به بندرعباس برگشتیم و در آنجا بنزین زدم و به سمت «شاخ آفریقا» برای دیدار از کشورهای واقع در آنجا، پرواز کردیم. پرواز ما نزدیک نوزده ساعت طول کشید. وقتی بعد از این سفر طولانی در فرودگاه «تانزانیا» به زمین نشستیم، شب از نیمه گذشته بود. مسئولین آنجا آقای خامنه¬ای و هیئت همراه را (در این سفر آقای ولایتی نیز در معیت ایشان بودند) برای استراحت به هتل برده بودند. بعد از آن¬ها ما را هم سوار کردند تا به هتل ببرند، منتهی به دلیل عدم هماهنگی، در هتل اتاقی برای استراحت ما در نظر نگرفته بودند. من و بقیه¬ی همکارانم در این پرواز، مجبور شدیم روی مبل¬های لابی هتل استراحت کنیم. البته چند ساعت بعد با پیگیری مسئولین ایرانی این مشکل حل شد و چند اتاق برای استراحت در اختیار ما قرار دادند. در تمام سفرهایی که با آقای خامنه¬ای بودم، بعد از پایان دیدار ایشان از هر کشوری و به‌محض رسیدن به فرودگاه و مراسم خداحافظی رسمی از مقامات آن کشور، تا سوار هواپیما می¬شدند، دستور می¬دادند سریع پرواز کنیم. دوست نداشتند مقامات کشورها را خیلی در فرودگاه معطل نگه‌دارند. 🎙خاطرات کاپیتان لوتر یادگاری 🖌تدوین: سیاوش رحیمی @westaz_defa
شهید عباس دانشگر، متولد ۱۳۷۲، یک ماه بعد از نامزدی داوطلب برای رفتن به سوریه میشه... سردار حميد اباذري جانشين دانشگاه افسري و تربيت پاسداري امام حسين(ع)، بعد از چند بار مخالفت کردن، دلیل عجله کردن عباس رو ازش میپرسه، عباس میگه: «حاجي؛ من دارم زمين‌گير ميشم مي‌ترسم وابستگي من را زمين‌گير كنه!» و انقدر اصرار کرد که اجازه ی رفتنش صادر شد... جوان ۲۳ ساله ای که کارش توی سخت ترین مکان و محل بیشترین مراجعات و هماهنگی بود، اما کسی از او یک اخم هم ندید. عباس به چيزهايي كه ما به آن  آلوده بوديم آلوده نبود. مراقب چشمش بود، مراقب نفسش بود.خلوت داشت، سجده‌هاي طولاني داشت. عباس دنيا را رها كرده بود و عاشق خدا شده بود. از آن طرف جواني هم مي‌‌كرد. جواني او حلال بود ولي حواسش بود دچار غفلت نشود. مادر او می‌گوید: عباس من برای مردن حیف بود. او باید شهید می‌شد. عباس تازه داماد بود؛ رفقاي عباس در سوريه هم‌قسم شده بودند كه از او مراقبت كنند و او را سالم به ايران برگردانند. بعد از شهادتش، من به بچه‌ها گفتم: زهي خيال باطل...!!! خداوند براي او نقشه كشيده بود؛ عباس درس عاشقي را چشيده بود و بايد مي‌رفت. عباس به اندازه‌ي اسم خودش ظاهر شد و براي خانم زينب(س) كاري ابوالفضلي كرد و مثل مادر حضرت زهرا (س) میان دو دیوار و با پهلوهای شکسته و بدن سوخته، در شب جمعه و زیارتی ارباب شهید شد... @westaz_defa
قرار بود ما ساعت حدود ده روی دریاچه¬ی ارومیه باشیم. آن روز هوا هم چندان خوب نبود. شما وقتی لیدر پرواز هستید، مسئولیت هواپیمای سوخت¬رسان دیگر و آن هشت هواپیمای شکاری هم با شماست؛ یعنی همه آویزان بال شما هستند. در این وضعیت هر اتفاقی که بیفتد، مسئولیت آن با هواپیمای لیدر است. آن روز باران ریزی در حال باریدن بود. ما از فرودگاه مهرآباد پرواز کردیم و طبق برنامه قرار بود ساعت ده بر روی دریاچه¬ی ارومیه آماده¬ی سوخت¬رسانی به هشت هواپیمای شکاری باشیم. چهار هواپیمای شکاری را قرار بود من سوخت¬گیری کنم و چهار فروند دیگر را هم آن یکی هواپیمای سوخت¬رسان و همه¬ی این کارها باید در سکوت کامل انجام می¬شد. این وضعیت برای من بسیار غم¬انگیز و ناراحت‌کننده بود. کمک‌خلبان من، اسمش «حسین اصفهانی» بود. او آن روز با من قهر بود، چراکه چیزی در مورد این عملیات به او نگفته بودم. ما باهم هم-دوره بودیم و به همین خاطر خیلی هوایش را داشتم. کنار من مثل سنگ، خشک و سیخ و عبوس به صندلی¬اش تکیه داده بود و با سگرمه¬های درهم فقط به روبه¬رویش نگاه می¬کرد. انگارنه‌انگار که من با دهانی تلخ و خشک در کنار او نشسته¬ام. تمام ناراحتی او این بود که: «چرا به من چیزی نمی-گی؟» من به او نگفتم که: «مرد حسابی! مگه قراره چیزی به تو بگم؟ عملیات که شوخی بردار نیست.» منتهی خوب، هم¬دوره¬ام بود و ملاحظه-اش را داشتم. به‌محض نزدیک شدن به دریاچه¬ی ارومیه، پدافندهای مستقر در منطقه از پایین شروع کردند به تیراندازی به‌طرف ما. ـ نیروهای خودی؟ بله نیروهای خودی. چون چیزی در مورد عملیات به آن¬ها هم نگفته بودند و آن¬ها نمی¬دانستند که این هواپیما خودی یا غیرخودی است. من در این وضعیت باید برای در امان ماندن از تیراندازی نیروهای خودی، هواپیما را تا اتمام سوخت¬گیری روی سطح دریاچه نگه می¬داشتم. من قبل از این اتفاق همیشه فکر می¬کردم که دریاچه¬ی ارومیه خیلی دریاچه¬ی بزرگی است، اما آن روز وقتی مجبور بودم با هواپیما خودم را روی سطح آن نگه‌دارم، می¬دیدم با کوچک¬ترین حرکتی از آن خارج می-شوم. در آن حال با خودم می¬گفتم: «کاش دریاچه خیلی بزرگ بود!» کار سخت من در آن وضعیت روی آب ماندن بود. اگر روی آب می¬ماندم، همه¬ی هواپیماها می¬توانستند بدون مشکل سوخت¬گیری کنند و از آنجا به سمت مرز عراق از من جدا بشوند. من بیشتر از خودم نگران هواپیماهای شکاری بودم. طول دریاچه را در عرض سه¬، چهار دقیقه طی می¬کردیم و عرض دریاچه هم آن¬قدر محدود بود که تا تکان می¬خوردیم، از پایین ما را می-زدند. در ضمن سرعت حرکت ما از قبل با سرعت هواپیماهای شکاری چک و تنظیم‌شده بود تا برای سوخت¬گیری مشکلی نداشته باشیم. ما بعد از سوخت¬گیری آن هشت فروند شکاری، به فرودگاه مهرآباد برگشتیم. من تا پایان عملیات و اعلام رسمی خبر آن، تنها می¬دانستم که قرار است عملیات مهمی انجام شود اما اصلاً از کم و کیف آن اطلاعی نداشتم. بعد از اتمام عملیات و اعلام خبر آن، تازه فهمیدم که چه اتفاق مهمی افتاده است. یکی، دو روز بعد از اجرای این عملیات، تعدادی از خلبان¬های شرکت‌کننده در این عملیات برای دیدار به محضر امام رفتند. راوی:کاپیتان لوتر یادگاری تدوین : سیاوش رحیمی 📔برشی از کتاب " ماموریت در آسمان " @westaz_defa
📔برشی از کتاب ماموریت در آسمان خاطره¬ای که به یاد دارم مربوط می¬شود به زمان شروع «عملیات والفجر 8» که اواخر بهمن‌ماه همین سال بود. چند روزی از آغاز عملیات والفجر 8 گذشته بود که نمی¬دانم برای چه مأموریتی با هواپیمایم به بوشهر رفته بودم. آنجا از پست فرماندهی به من گفتند: «حالا که داری به تهران برمی¬گردی، یه خلبان عراقی رو هم که بچه¬ها هواپیماشو روی دریا زدن، با خودتون به تهران ببرید.» او خلبان جوانی بود که دو، سه نفر نیرو هم به‌عنوان محافظ با او سوار هواپیما شدند. از زمین که فاصله گرفتیم به یکی از محافظ¬هایش گفتم: «او را بیارید توی کابین، پیش من.» قصدم این بود که بداند رفتار ما با اسرا، رفتاری انسانی است. دلم به حالش می¬سوخت. به‌هرحال اسیر ما بود. او را توی کابین آوردند. وقتی دید با روی باز از او استقبال کردم، بعد از چند دقیقه با ترس و نگرانی و انگلیسی شکسته ¬بسته¬ای از من پرسید: «کاپیتان، این¬ها با من چه می¬کنند؟» گفتم: «شما اسیر هستید و مهمان ما به‌حساب می¬آیید. فکر نکنید شما را اذیت و آزار می¬کنند. ما قوانین بین¬المللی را در مورد اسرا رعایت می¬کنیم.» راوی: لوتر یادگاری تدوین: سیاوش رحیمی @westaz_defa
شهید طهرانی مقدم در یکی از خاطراتش میگوید: در یکی از عملیات‌ها که علیه منافقین بود، قرار شد منطقه‌ای را با موشک هدف قرار بدهیم. من موشک‌ها را آماده کرده بودم، سوخت‌زده و با سیستم برنامه‌ریزی شده بودند. موشک‌ها هم از آن موشک‌های مدرن نقطه‌زن بود! ایشان (شهید احمد کاظمی) از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده‌ای؟ گفتم: بله. گفت: موشک‌ها چقدر می‌ارزد؟ گفتم مگر می‌خواهی بخری؟! گفت: بگو چقدر می‌ارزد؟ گفتم: مثلاً شش هزار دلار. گفت: «مقدم نزن این‌ها این‌قدر نمی‌ارزند.» @westaz_defa
در باره رحلت جانسوز امام (ره) دردفتر خاطراتم نوشته ام: «درتاریخ ۶۸/۳/۱۳ امام آن شب مریض بودند. آقای افشاری گوینده خبر گفتند : برای امام دعا کنید . آن شب ما برای بهبودی و شفای امام (ره) نماز خواندیم و دعا کردیم .» آن روزها ما در شهرستان اشنویه بودیم و اولین فرزندم ،صدیقه، دو ماه و ده روز بود که به دنیا آمده بود . برای اولین خنده دخترم لحظه شماری می کردم . خبر بیماری امام (ره) برایمان دردناک و غیر قابل تحمل بود. ما تا نصفه های شب بیدار بودیم و گریه می کردیم . چگونه از رحلت امام(ره) با خبر شدید؟ من صبح روز 14 خرداد ، ساعت 9صبح از خواب بیدار شدم . آن شب در خواب ، آقای پاک دل ، مجری تلویزیون را دیدم که آمد و چیزی گفت و رفت . در خواب بچه ام را بغل کرده بودم وهی می گفتم : صدیقه !صدیقه !بگو ، آقای پاک دل خوش آمدی. ناگهان احساس کردم دندان جلویی مرا کشیدند . آنقدر درد داشت که من با درد این دندان از خواب بیدار شدم. رادیو را روشن کردم ، دیدم ، موسیقی محزون پخش می کنند. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. به همسرم زنگ زدم ، دیدم گریه می کند . با شنیدن خبر درگذشت امام (ره) من هم پشت خط تلفن همراه او گریه کردم. حالم خیلی بد بود . به بیرون دویدم . به خانه ی همسایه رفتم وبه او گفتم : راست می گویند یا دروغ ؟ امام فوت کرده است؟ گفت : حقیقت داردامام(ره) فوت کرده اند . از شنیدن آن خبر ناگوار خیلی به هم ریخته بودم تعادل روحی نداشتم . به خانه برگشتم ، دیدم دخترم صدیقه برای اولین بار می خندد . از شدت اندوه یک سیلی به این بچه سه ماهه زدم که چرا می خندی ؟ خودم ناراحت شدم . آن روز خیلی عذاب کشیدم . برادر و خواهر شوهرم به منزل ما آمدند و گفتند: ما باید برای تشییع پیکر حضرت امام به تهران برویم. گفتم : من هم با شما می آیم . 📔روزهای سخت قمطره راوی:خانم یوسفی از رزمنده های دفاع مقدس @westaz_defa
با سلام و عرض ادب میخواهم خاطره یکی از دوستان رو براتون بگم شاید خالی از لطف نباشد یکی از دوستان من در هیئت تعریف می کرد که روزی دیدم شخصی از هم محلی های ما با لحن بسیار تندی به امام فحاشی میکرد من به ایشان گفتم تو اگر امام را قبول نداری نباید فحاشی کنی و ما سر این موضوع بسیار با هم درگیر شدیم تا من با او قطع رابطه کردم دو سال بعد از قضا من این فرد را دیدم که در جمع داشت برای امام فاتحه میداد و به روح امام دعا میکرد متعجب شدم مراسم که تمام شد با اینکه خیلی وقت بود ندیده بودمش‌ جلو رفتم و بعد از سلام و آشتی ،پرسیدم تو که همیشه به امام فحاشی میکردی چه شده چه اتفاقی افتاده ؟ در جواب گفت دیگر این حرف رو پیش من نزن که من بسیار شرمنده هستم .روزی در جمعی به امام فحاشی کردم بعد رفتم منزل ،کسی در خانه نبود وارد منزل که شدم دیدم وسط فرش ما چنان آتشی بلند است که کم مانده به سقف برسد خودم را گم کرده بودم ناگهان یاد فحاشی هایم به امام افتادم کاری نمی توانستم بکنم یهو بی اختیار به زمین نشستم رفتم سجده و توبه کردم همین که برگشتم دیدم خبری از آتش نیست از آن زمان به امام و اجداد راستینش ارادت خاصی پیدا کردم ... راوی این سرنوشت هم اکنون در شهر ارومیه زندگی می کند _ارسالی از عزیزان کانال @westaz_defa
صندلی خالی مدتی بود که علاقه زیادی به طراحی و نقاشی پیدا کرده بودم. یک شب که دلم خیلی گرفته بود، شروع به کار کردم. کاغذی سفید برداشتم و طرح یک صندلی را کشیدم که با پارچه سفیدی پوشانده شده بود. یک کبوتر سفید هم کشیدم که از مرکز صندلی به پرواز درآمده بود. این صندلی برای همه مردم ایران آشنا بود. سالیانِ سال بود که قلب تپنده ملت از روی همین صندلی با مردم سخن می گفت. با شادی هایشان شاد می شد و با غصه هایشان همراهی می کرد. یادم می آید در گذشته هر بار که امام را با تلویزیون سیاه و سفیدِ منزلمان می دیدم، با همان ذهن کودکانه خود متوجه چیز غریبی می شدم. تلویزیون، شکل ها، تصاویر و حتی پوشش های رنگی مردم و حاضرین در جلسه و اشیاء را سیاه نشان می داد. اما آن صندلی همیشه سفید بود. سفیدِ سفید مثل برف. پاکی و بی آلایشی محیط زندگی امام برایم جالب بود. برای چند لحظه ذهنم به عقب برگشت. یادِ زمانی افتادم که امام در بیمارستان قلب تهران بستری بود. مردم دست به دعا شده بودند و برای سلامتی ایشان دعا میکردند. اما آن اتفاق تلخ بالاخره افتاد و آن کبوتر پرکشید.🖤 ارسالی: خانم سالاری @westaz_defa
🌷 با هم رفتیم ارومیه. شب توی راه بودیم. از سحر منتظر بودیم ماشین بایستد، نماز صبح بخوانیم. می خواست به قهوه خانه ای جایی برسد. جاده بود و بیابان. تا میرسیدیم به خوی، نماز قضا میشد. مهدی جوش می زد. آخر بلند شد و به راننده گفت همان جا نگه دارد. کتش را پشت و رو کرد که من روی آن بایستم و خودش روی خاک ها نماز خواند. 📚 شهید مهدی باکری ⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘ ‌ 🍉 @westaz_defa