💫مسلمان شدن دختر مسیحی به سبب آشنایی با شهید ابراهیم هادی.
✍ راوی: خواهر شهید
💠مهمان برادر💠
خانم جوانی با من ارتباط گرفت و گفت: باید ماجرایی برای شما نقل کنم. ابراهیم نگاه من را به دنیا و آخرت تغییر دادو...
تغییری در روند زندگیش ایجاد شده و... اما تغییرات این خانم شگفت آور بود.
این خانم جوان گفت: من دینم مسیحی است از اقلیت های مذهبی ساکن تهران و وضعیت مالی ام خیلی خوب بود. به هیج اصول اخلاقی و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم. هر کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هرروز بیشتر از قبل در منجلاب فرو می رفتم.
دو سه سال قبل؛ در ایام عید نوروز با چند نفر از دوستان، تصمیم گرفتیم که برای تفریح به یک قسمت از کشور برویم. نمی دانستیم کجا برویم شمال. جنوب. شرق. غرب و...
دوستانم گفتند بریم خوزستان هم ساحل دریا دارد و هم هوا مناسب است. از تهران با ماشین شخصی خودمون راهی خوزستان شدیم بعد از یکی دو روزی به مقصد رسیدیم. شب که وارد شهر شدیم؛هیچ هتلی و یا مکانی را برای اقامت پیدا نکردیم. یکی از همراهان ما گفت: فقط یه راه داریم بریم محل اسکان راهیان نور.
همگی خندیدم. تیپ و قیافه ما فقط همان جا رو میخواست! کمی طول کشید تا مسئول ستاد راهیان نور ما رو پذیرفت.
یک اتاق به ما دادند وارد شدیم؛ دور تا دور آن پر از تصویر شهدا بود. هریک از دوستان ما به شوخی یکی از تصاویر شهدا را مسخره میکرد و حرف های زشتی میزد و...
تصویر پسر جوانی بر روی دیوار نظر من را جلب کرد من هم به شوخی به دوستانم گفتم: این هم برای من!
صبح که خواستیم بار دیگه به چهره این جوان شهید نگاه کردم. برخلاف بقیه نام اون شهید نوشته نشده بود. فقط زیر عکس این جمله بود: [ دوست دارم گمنام بمانم]
سفر خوبی بود. روز بعد در هتل و... چند روز بعد به تهران برگشتیم. مدتی گذشت و من برای تهیه یک کتاب به کتابخانه دانشگاه رفتم دنبال کتاب مورد نظر میگشتم؛ یکباره بین کلی کتاب یکیشون نظرم جلب کرد. چقدر چهره این جوان روی جلد برای من آشناست!؟
خودش بود. همان جوانی که در سفر خوزستان تصویرش را روی دیوار دیدم. یاد شوخی های آن شب افتادم ؛ این همان جوانی بود که میخواست گمنام بماند. این کتاب از مسئول کتابخانه گرفتم. نامش #سلام_بر_ابراهیم بود. و نام او ابراهیم هادی بود.
همینطوری شروع به خواندن کردم. به اواسط کتاب رسیدم ؛ دیگر با عشق میخواندم. اواخر کتاب که رسیدم. انگار راه جدید مقابل من ایجاد شده بود.
من آن شب به شوخی میخواستم ابراهیم را برای خودم انتخاب کنم؛ اما ظاهرا او مرا انتخاب کرده بود! او باعث شد که به مطالعه پیرامون شهدا علاقمند شدم و شخصیت او بر من تاثیر گذاشت ومن مسلمان شدم.
*به مناسبت میلاد عیسئ مسیح*
*هر لحظه با ابراهیم،هادی دلها*
🌹خادم الشهدا🌹خادم الظهور🌹
خادم .الظهور:
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۴۵
يكــي از عمليات هاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچه ها را
.فرستاديم عقب
پس از پايان عمليات، يك يك ســنگرها را نگاه كرديم. كسي جا نمانده
.بود. ما آخرين نفراتي بوديم كه بر مي گشتيم
:ســاعت يك نيمه شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم. به ابراهيم گفتم
آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم
.موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم
هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به
!ما نزديك مي شود
يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير
نور ماه كاماً مشخص بود. يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل
!مي كرد به ما نزديك مي شد
خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم. كسي غير
!از آن عراقي نبود
وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن
.عراقي قرار گرفتيم
.سرباز عراقي خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست
يكدفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچه هاي بســيجي خودمان
!است! او مجروح شده و جامانده بود
،خيلــي تعجب كــردم. اســلحه را روي كولم انداختم. بــا كمك بچه ها
مجروح را از روي دوش او برداشتيم. رضا از او پرسيد: تو كي هستي، اينجا
چه مي كني!؟
ســرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زني در ميان
سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده
شــما از درد به خود مي پيچيد و مولا اميرالمومنين7و امام زمان)عج( را
.صدا مي زد
من با خودم گفتم: به خاطر مولا علي7 تا هوا تاريك اســت و بعثي ها
!نيامده اند اين جوان را به نزديك سنگر ايراني ها برسانم و برگردم
بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثي را از حساب ما سربازان شيعه كه
.مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد
حســابي جاخــوردم. ابراهيم به ســرباز عراقي گفت: حــالا اگر بخواهي
.مي تواني اينجا بماني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي
ســرباز عراقي عكســي را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اين ها
خانواده من هســتند. من اگر به نيروهاي شــما ملحق شــوم صــدام آن ها را
.مي كشد
بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه
!!عربي پرسيد: اَنت ابراهيم هادي
همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج
به ترجمه نداشــت. ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندي از سر تعجب
پرسيد: اسم من رو از كجا مي دوني!؟
!من به شــوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقي ها هم رفيق داري
ســرباز عراقــي گفت: يك مــاه قبل، تصوير شــما و چند نفــر ديگر از
:فرماندهان اين جبهه را براي همه يگان هاي نظامي ارســال كردند و گفتند
هركس ســر اين فرماندهان ايراني را بيــاورد جايزه بزرگي از طرف صدام
!خواهد گرفت
در همان ايام خبر رســيد که از فرماندهي سپاه غرب، مسئولي براي گروه
.اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهي گيان غرب شده
.ما هم منتظر شديم ولي خبري از فرمانده نشد
تا اينكه خبر رســيد، جمال تاجيك كه مدتي اســت به عنوان بسيجي در
!گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است
با ابراهيم وچند نفر ديگربه سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت
را معرفي نكردي؟! چرا نگفتي كه مسئول گروه هستي؟
جمال نگاهي به ما كرد وگفت: مســئوليت براي اين اســت كه كار انجام
.شود. خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام مي شود
من هم از اينكه بين شــما هســتم خيلي لذت مي بــرم. از خدا هم به خاطر
.اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم
شما هم به كسي حرفي نزنيد تا نگاه بچه ها به من تغيير نكند. جمال بعد از
مدتــي در عمليات مطلع الفجر در حالي كه فرمانده يكي از گردان هاي خط
.شكن بود به شهادت رسيد
🍃کانال به سمت خدا🍃
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
@wwwwwkadm
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۵۶
جواب داد: ما آمديم و خودمان را اســير كرديم. بقيه نيروها را هم فرستادم
عقب، الان تپه خاليه! دوباره با تعجب نگاهش كردم و گفتم: چرا !؟
.گفت: چون نمي خواستند تسليم شوند
!تعجب من بيشتر شد و گفتم: يعني چي؟
!فرمانده عراقي به جاي اينكه جواب من را بدهد پرسيد: اين المؤذن؟
اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم: مؤذن!؟
اشك در چشمانش حلقه زد. با گلويي بغض گرفته شروع به صحبت كرد
:و مترجم سريع ترجمه مي كرد
به ما گفته بودند شــما مجوس و آتش پرستيد. به ما گفته بودند براي اسام
.به ايران حمله مي کنيم و با ايراني ها مي جنگيم. باور كنيد همه ما شيعه هستيم
ما وقتي مي ديديم فرماندهان عراقي مشــروب مي خورند و اهل نماز نيســتند
خيلي در جنگيدن با شما ترديد كرديم. صبح امروز وقتي صداي اذان رزمنده
شما را شــنيدم كه با صداي رسا و بلند اذان مي گفت، تمام بدنم لرزيد. وقتي
.نام اميرالمؤمنين7 را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت مي جنگي
... نكند مثل ماجراي كربا
ديگــر گريه امان صحبت كردن به او نمي داد. دقايقــي بعد ادامه داد: براي
همين تصميم گرفتم تسليم شوم و بار گناهم را سنگين تر نكنم. لذا دستور دادم
كسي شليك نكند. هوا هم كه روشن شد نيروهايم را جمع كردم و گفتم: من
مي خواهم تسليم ايراني ها شوم. هركس مي خواهد با من بيايد. اين افرادي هم
كه با من آمده اند دوستان هم عقيده من هستند. بقيه نيروهايم رفتند عقب. البته
آن سربازي كه به سمت مؤذن شليك كرد را هم آوردم. اگر دستور بدهيد او
!را مي كُشم. حالا خواهش مي كنم بگو مؤذن زنده است يا نه؟
مثل آدم هاي گيج و منگ به حرف هاي فرمانده عراقي گوش مي كردم. هيچ
حرفي نمي توانستم بزنم، بعد از مدتي سكوت گفتم:آره، زنده است. با هم از
.سنگر خارج شديم. رفتيم پيش ابراهيم كه داخل يكي از سنگرها خوابيده بود
تمام هجده اسير عراقي آمدند و دست ابراهيم را بوسيدند و رفتند. نفر آخر به
.پاي ابراهيم افتاده بود و گريه مي كرد. مي گفت: من را ببخش، من شليك كردم
بغض گلوي من را هم گرفته بود. حال عجيبي داشتم. ديگر حواسم به عمليات
و نيروها نبود. مي خواستم اسراي عراقي را به عقب بفرستم که فرمانده عراقي
من را صدا كرد و گفت: آن طرف را نگاه كن. يك گردان كماندوئي و چند
.تانك قصد پيشروي از آنجا دارند. بعد ادامه داد: سريعتر برويد و تپه را بگيريد
من هم سريع چند نفراز بچه هاي اندرزگو را فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن
.آن ارتفاع، پاكسازي منطقه انار كامل شد
گردان كماندويي هم حمله كرد. اما چون ما آمادگي لازم را داشتيم بيشتر
نيروهاي آن از بين رفت و حمله آن ها ناموفق بود. روزهاي بعد با انجام عمليات
.محمدرسول الله9 در مريوان، فشار ارتش عراق بر گيان غرب كم شد
.به هر حــال عمليات مطلع الفجر به بســياري از اهداف خود دســت يافت
بسياري از مناطق كشور عزيزمان آزاد شد. هر چند كه سرداراني نظير غامعلي
.پيچك، جمال تاجيك و حسن بالاش و... در اين عمليات به ديدار يار شتافتند
ابراهيم چند روز بعد، پس از بهبودي كامل دوباره به گروه ملحق شد. همان
روز اعام شد: در عمليات مطلع الفجر كه با رمز مقدس يا مهدي)عج( ادركني
.انجام شد. بيش از چهارده گردان نيروي مخصوص ارتش عراق از بين رفت
.نزديك به دو هزار كشته و مجروح و دويست اسير از جمله تلفات عراق بود
.همچنين دو فروند هواپيماي دشمن با اجراي آتش خوب بچه ها سقوط كرد
٭٭٭
از ماجراي مطلع الفجر پنج ســال گذشــت. در زمستان ســال 1365 درگير
.عمليات كرباي پنج در شلمچه بوديم
قســمتي از كار هماهنگي لشــکرها و اطاعــات عمليات با ما بــود. براي
.هماهنگي و توجيه بچه هاي لشگر بدر به مقر آن ها رفتم
قرار بــود كه گردان هاي اين لشــکر كه همگي از بچه هــاي عرب زبان و
.عراقي هاي مخالف صدام بودند براي مرحله بعدي عمليات اعزام شوند
پــس از صحبت با فرماندهان لشــکر و فرماندهان گردان ها، هماهنگي هاي
.لازم را انجام دادم و آماده حركت شدم
!از دور يكي از بچه هاي لشکر بدر را ديدم که به من خيره شده و جلو مي آمد
آماده حركت بودم كه آن بسيجي جلوتر آمد و سام كرد. جواب سام را
!دادم و بي مقدمه با لهجه عربي به من گفت: شما درگيان غرب نبوديد؟
:با تعجب گفتم: بله. من فكر كردم از بچه هاي منطقه غرب است. بعد گفت
!مطلع الفجر يادتان هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر
كمي فكر كردم و گفتم: خب!؟ گفت: هجده عراقي كه اسير شدند يادتان
!هست؟! با تعجب گفتم: بله، شما؟
!!باخوشحالي جواب داد: من يكي از آن ها هستم
!تعجب من بيشتر شد. پرسيدم: اينجا چه مي كني؟
گفت: همه ما هجده نفر در اين گردان هستيم، ما با ضمانت آيت الله حكيم آزاد
!شديم. ايشان ما را كامل مي شناخت، قرار شد بيائيم جبهه و با بعثي ها بجنگيم
!خيلي براي من عجيب بود. گفتم: بارك الله، فرمانده شما كجاست؟
🍃کانال خادم الشهداخادم الظهور🍃
@wwwwwkadm
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣
سلام-بر-ابراهیم.pdf
حجم:
3.54M
🌹 کتاب #سلام_بر_ابراهیم
" زندگی نامه #شهیدابراهیم_هادی"✨
@yadeShohada313
BQACAgUAAx0CUeR-NwADcF7ss6UqJjfNRf0p4DtfgAXzHFUkAALKAAPM4mBXi27toKWG8ywaBA.pdf
حجم:
3.54M
📮فایل pdf کتاب↓
#سلام_بر_ابراهیم 1
زندگینامه و خاطرات
پهلوان شهید #ابراهیمهادی🕊•°
#مطالعهبشه :)
@wwwwwkadm