نشر فضائل امیرالمؤمنین علی(ع):
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
#داستان_های_بحارالانوار 🔶🔸🌺
#فصل_هفتم
#بخش_صد_و_بیست_و_هفتم
#نیکان در کام آتش #بدان ◾️🍂
شخصی به نام جعفری نقل میکند:
حضرت ابوالحسن علیه السلام به من فرمود:
چرا تو را نزد عبدالرحمن میبینم؟
گفتم:
او دایی من است.
حضرت فرمود:
او درباره خداوند حرفهای نادرست میگوید و به جسم بودن خدا قایل است. بنابراین، یا با او همنشین باش ما را ترک کن! یا با ما همنشین باش از او دوری کن! زیرا هم با ما همنشین باشی، هم با او ممکن نیست. چه اینکه او دارای عقیده فاسد است.
عرض کردم:
او هر چه میخواهد بگوید وقتی که من به گفته او معتقد نباشم، در من چه تأثیری میتواند بگذارد.
امام علیه السلام فرمود:
آیا نمی ترسی که بر او عذابی نازل شود، هر دو یکجا گرفتار شوید؟ سپس حضرت داستان جوانی را تعریف کرد که خودش
از پیروان موسی علیه السلام بود و پدرش از یاران فرعون و فرمود:
آن گاه که سپاه فرعون (در کنار رود نیل) به موسی و پیروان او رسید. آن جوان از موسی جدا شد تا پدرش را نصیحت کرده به موسی ملحق نماید. اما پدرش گوش شنوا نداشت، اندرز خیرخواهانه پسرش در او اثر نبخشید و سرسختانه به راه کج خود با فرعون ادامه داد.
جریان را به موسی علیه السلام خبر دادند. اصحاب از حال جوان پرسیدند که آیا او اهل رحمت است یا عذاب؟ حضرت فرمود:
جوان مشمول رحمت الهی است چون در عقیده پدر نبود ولی هنگامی که عذاب نازل گردد، نزدیکان گناهکاران نیز گرفتار میشوند. آتش بدی بدکاران، خوبان را هم به کام خود فرو میبرد. [۱]
#بانوی_صبور ◾️🍃
چنین نقل شده است که میگوید:
که همراه دوستم به صحرا رفتیم. اتفاقا در بیابان راه را گم کردیم ناگهان! در سمت راست راهمان، در آن صحرای سوزان حجاز خیمه ای نظر ما را جلب کرد، به سوی آن خیمه رفتیم. وقتی رسیدیم، سلام دادیم. بانوی با حجابی از چادر بیرون آمد، جواب سلام ما را داد و پرسید:
شما کیستید؟
گفتیم:
ما مسافریم، راه را گم کرده ایم، به ناچار گذرمان به چادر شما افتاد، شاید با راهنمایی شما راه را پیدا کنیم.
زن پرهیزگار و صحرانشین گفت:
پس روی خود را برگردانید نظرتان به من نیفتد، تا وسایل پذیرایی برایتان فراهم کنم! آن گاه پلاسی انداخت و گفت:
روی آن بنشینید تا فرزندم بیاید و از شما پذیرایی کند.
پسرش دیر کرد، زن مرتب دامن خیمه را بالا میزد و به انتظار آمدن پسرش بیابان را نگاه میکرد. بار دیگر که دامن خیمه را
بالا زد گفت:
از خدا میخواهم این شخص که دارد میآید قدمش مبارک باشد، از خدا میخواهم قدم شتر سوار مبارک باشد. این شتر، شتر پسر من است، ولی پسرم سوار او نیست. شتر سوار رسید و بر در خیمه ایستاد و گفت:
ایام عقیل! خداوند در مرگ فرزندت عقیل اجر بزرگ به تو عنایت کند.
زن پرسید: مگر پسرم مرد؟
گفت: آری!
پرسید: سبب مرگش چه بود؟
گفت: در کنار چاه آب بود، شترها برای نوشیدن آب هجوم آوردند و او را به درون چاه انداختند!
زن مصیبت دیده خویشتن داری کرد و گفت:
اکنون پیاده شو از مهمانان پذیرایی کن!
سپس گوسفندی را به آن مرد داد و او نیز گوسفند را کشت، غذایی تهیه کرد و برایمان آورد. ما در حالی که غذا میخوردیم از صبر و بردباری و قدرت روحی آن بانو در شگفت بودیم.
پس از صرف غذا، به نزد ما آمد و گفت:
آیا از قرآن چیزی میدانید؟
گفتم: آری!
گفت: آیاتی از سبب آرامش خاطر و تسلی قلبم بشود، بخوان.
گفتم: خدای سبحان میفرماید:
( (و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون اولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئک هم المهتدون) ) [۱]
زن آیه را که شنید با هیجان شدید گفت:
تو را به خدا سوگند! این آیه در قرآن به همین گونه است؟
گفتم: به خدا قسم در قرآن همین طور است.
زن گفت: درود و رحمت بر شما باد!
سپس از جا برخاست و به نماز ایستاد و چند رکعت نماز خواند.
آنگاه دست نیاز به درگاه الهی برداشت و گفت:
بار پروردگارا! آنچه دستور دادی انجام دادم (در مرگ فرزندم صبر کردم) تو نیز درباره من به وعده خود وفا کن!
با گفتن این جمله به اشک و ناله در مصیبت فرزندش خاتمه داد!
سپس گفت:
اگر قرار بود کسی برای دیگری همیشه بماند...
در این حال من با خود گفتم:
لابد میخواهد بگوید پسرم برایم میماند، چون به او نیازمندم، ولی با کمال تعجب دیدم سخنانش را ادامه داد و گفت:
محمد صلی الله علیه و آله برای امت خود جاودانه میماند.
ما از خیمه آن بانو بیرون آمدیم با خود میگفتم:
در حقیقت من کسی را کاملتر و بزرگتر از این بانو که خدا را با کاملترین صفات و زیباترین خصوصیات یاد کرده ندیدهام و آنگاه که دانست از مرگ چاره ای نیست و بی تابی درد را دوا نمی کند و گریه عزیز از دست رفته او را بار دیگر زنده نمی کند، صبر جمیل پیشه کرد و پسرش را به عنوان ذخیره سودمند در پیشگاه خدا برای روز نیاز و