🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹
#داستان_های_بحارالانوار 🔶🔸🌺
#فصل_نهم
#بخش_صد_و_هفتاد
#دانشمند #دیوانه 🔸🔸
نعمان پسر بشیر میگوید:
من با جابر پسر یزید جعفی، از شیعیان مخلص امام باقر علیه السلام همسفر بودم. در مدینه محضر امام باقر علیه السلام شرفیاب شد و با آن حضرت دیدار کرد و خوشحال برگشت. از مدینه به سوی کوفه حرکت کردیم. روز جمعه بود. در یکی از منزلگاهها نماز ظهر را خواندیم، همین که خواستیم حرکت کنیم، مردی بلند قد گندمگون پیدا شد و نامه ای در دست داشت که امام باقر علیه السلام به جابر نوشته بود و مهر گلی که بر آن زده بود هنوز تر بود. جابر نامه را گرفت و بوسید و بر دیدگانش گذاشت و پرسید:
چه وقت از محضر سرورم امام باقر علیه السلام مرخص شدی؟
پاسخ داد:
هم اکنون از امام جدا شدم.
جابر پرسید:
پیش از نماز ظهر یا بعد از نماز؟
گفت:
بعد از نماز.
جابر چون نامه را خواند بسیار غمگین شد و دیگر او را خوشحال ندیدیم.
شب هنگام وارد کوفه شدیم و چون صبح شد، به دیدار جابر رفتم. دیدم از خانه بیرون آمده، چند عدد استخوان، مانند گلوبند بر گردن آویخته و بر یک نی سوار شده و فریاد میزند: (منصور بن جمهور) امیری است بدون مأمور و استانداری است برکنار شده و از این گونه حرفها میزد.
جابر نگاهی به من کرد و من هم نگاهی به او کردم، ولی با من سخنی نگفت، و من نیز حرفی نزدم اما به حال او گریستم.
جمعیت زیاد اطراف او را گرفته بودند. جابر با آن حال وارد میدان کوفه شد و در آنجا با کودکان به بازی پرداخت. مردم میگفتند: جابر دیوانه شده، جابر دیوانه شده.
چند روز بیشتر نگذشته بود که نامه ای از هشام بن عبدالملک (خلیفه اموی) رسید که به استاندار کوفه دستور داده بود جابر را پیدا کرده گردن او را بزند و سرش را به خلیفه ارسال کند.
استاندار کوفه از حاضران مجلس پرسید:
جابر کیست؟
گفتند:
مردی دانشمند، فاضل و راوی حدیث بود، ولی افسوس اکنون دیوانه است و بر نی سواره شده و در میدان کوفه با کودکان بازی
می کند.
استاندار کوفه خود به میدان کوفه آمد، دید جابر سوار بر نی شده با کودکان بازی میکند. گفت:
- خدا را شکر که مرا از کشتن چنین انسانی نگه داشت و دستم را به خون وی آلوده نساخت.
طولی نکشید منصور همان طور که جابر (با جمله ای امیر است بدون مأمور) خبر داده بود از مقام استانداری برکنار شد. [۱]
و به این گونه امام علیه السلام صحابه ارزشمند خود را از مرگی حتمی نجات داد.
#لنگه کفش به #دست 🔹🔹
در دوران جاهلیت مردی بود به نام جمیل پسر معمر فهری حافظه ای بسیار قوی داشت، به طوری که هر چه میشنید حفظ میکرد و میگفت من دارای دو قلب (دو عقل) هستم که با هر کدام از آنها بهتر از محمد صلی الله علیه و آله میفهمم! از این رو مشرکان قریش نیز او را صاحب دو قلب میشناختند.
در جنگ بدر دشمنان اسلام فرار کردند جمیل پسر معمر نیز با آنان فرار میکرد.
ابوسفیان او را دید که یک لنگه کفشش در پای وی و کفش دیگرش را به دست گرفته فرار میکند. گفت:
ای پسر معمر چه خبر است؟
جمیل گفت:
لشکر فرار کرد.
ابوسفیان: پس چرا لنگه کفشی را در دست داری و لنگه دیگری در پا؟
جمیل: به راستی از ترس محمد توجه نداشتم و خیال میکردم هر دو لنگه در پای من است. [۱] آری! در دگرگونی روزگار، شخصیت انسان آشکار میگردد.
----------
📚منابع:
[۱]: بحار: ج ۲۷، ص ۲۳ و ج ۴۶، ص ۲۸۲ با اندکی تفاوت.
[۱]: بحار: ۱۶. ص ۱۷۹.
#کپی فقط با ذکر #صلوات به نیت #فرج امام #زمان عج ❌
⚜🔸💠🔸⚜
کانال نشر فضایل امیر المؤمنین علی علیه السلام 🔹⚡️🔸⚡️🔹
💫 @ya_amiralmomenin110 💫