[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️♠️♥️ رمان عشق با طعم سادگی♥️ #قسمت_35 چادرم رو به جالباسی دم در آویز کردم و همونطور که گونه مامان
♥️♠️♥️
رمان عشق با طعم سادگی♥️
#قسمت_36
خیلی دلم می خواست حداقل گله کنم پیش بابابزرگ از این نوه اش که حالاشوهر بودو همه توقع
داشتن من ازش خبر داشته باشم ولی خودش از من خبری نمی گرفت و منم همیشه بی خبر از
احوالش!
فقط تونستم جوابی رو که به مامان بزرگ دادم رو دوباره طوطی وار بگم:
-با عمه میاد !
مامان با سینی چایی وارد هال شدو من نفهمیدم مامان کی وقت کرد چادرمشکیش رو با رنگی
عوض کنه و چایی بریزه بیاره به هر حال من خوشحال شدم چون تونستم از زیر نگاهها و بقیه
سوالها فرار کنم
طبق عادت همیشگی ام به آشپزخونه سرک کشیدم مهتابی بازم پر پر میزد یادش به خیر بچه که
بودم هروقت مهتابی اینجوری میشد فکر می کردم داره عکس میگیره و سعی می کردم خوشگل
باشم بیام تو آشپزخونه! بلند خندیدم با خودم از فکر دیوونه بازی بچگی هام !
مرغ های خوشمزه زعفرونی روی گاز بودو عطر برنج ایرانی و کره محلی که همیشه مامان بزرگ
باهاش غذا درست می کردباعث میشد آدم حسابی احساس گشنگی بکنه... عاشق این دور همی
هایی بودم که همه خونه بابابزرگ جمع می شدیم چه قدر این شام های دسته جمعی و صدای
خنده های بلند و شلوغ بازی ما بچه ها لذت داشت . البته قدیم یک حال و هوای دیگه داشت همه
بچه بودیم و مجرد ولی حالا دوپسر و دودختر عمو مهدی عروس شده بودن وحنانه عمه هدی از
حالا برای کنکور می خوند وچیکار میشد که همه دور هم باشیم با جمعیتی که بیشتر شده بود !
اول از همه عطیه وارد هال شد مثل همیشه باهمه سالم و احوالپرسی کرد و آخر از همه اومد سمت
من و شال روی سرم رو که عقب رفته بود کشید جلو
عطیه_درست کن این شالت رو امیرمحمد هم هست
تعجب کردم و همونطور که شالم رو مرتب می کردم که همه موهام رو بپوشونه گفتم: علیک سلام
لبخند دندون نمایی زد_بهت سلام نکردم؟! خب سلام!
خندیدم و زیرلب زهرماری نثارش کردم
امیر محمد ؛ امیرسام رو که من برای بغل کردنش دستهام رو دراز کرده بودم ؛ توی بغلم گذاشت
...عاشق این لپهای سفیدش بودم و چشمهای درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود.
خوب بود غریبی نمی کرد من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیر محمد رو
دادم ...!
نفیسه با لبخند نزدیکم شد_سلام محیا جون خوبی؟
صورتم رو از صورت یخ کرده ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم_سلام ممنون... شما
خوبین ؟
لبخند پررنگتری به صورت پسر کوچلوش که توی بغل من بود زد _ممنون ...اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش_نه قربونش برم
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بود
...گرم شدم از نگاهش که با یک لبخند آروم بود! قدم هام رو بلند برداشتم سمتش و با لبخندی به
گرمی لبخند خودش سالم کردم
_سلام
انگشت تا شده اشاره اش رو روی گونه امیرسام کشیدو نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد
عاشقتم امیرعلی!
_سلام...خوبی؟
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی اینقدر دلتنگ میشدم و اون بی خیال بود!
_ممنون از احوالپرسی های شما!
بوسه کوتاهی به گونه امیرسام زد و نگاهش رو دوخت به چشمهام _طعنه میزنی؟
بازمن طاقت نیاوردم و نگاهم رو دوختم به دست کوچیک امیرسام که محکم پیچیده شده بود دور
انگشت امیرعلی ...سکوت کردم ...نفس آرومی کشید
امیرعلی_ هنوز با خودم کنار نیومدم محیا خانوم... طعنه نزن! هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده
باز سرم پرشد از سوال !نگاهم رو دوختم به چشمهایی که الیه ی غم گرفته بود از حرفش!
#ادامه_دارد
♥️♠️♥️
♥️♠️♥️
رمان عشق با طعم سادگی♥️
#قسمت_37
_آینده ترس داره ؟به چی شک داری امیرعلی ؟
امیرعلی_ ترس داره خانومی ! وقتی صبرو تحملت لبریز بشه! وقتی حرف مردم بشه برات عذاب !
وقتی برسی به واقعیت زندگی!وقتی...
پریدم وسط حرفش... خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود! مگر مهم
بود این حرفهایی که می خواست از بین ببره این آرامش رو!
_ من نمیفهمم معنی این وقتی گفتن ها رو ...دلیل ترست رو از کدوم واقعیت! ولی یک چیزی یادت
باشه من از روی حرف مردم زندگی ام رو بالا پایین نمی کنم ...من دوست دارم خودم باشم خود
خودم در کنارتو پر از حضورتو مگه مهم حرف مردمی که همیشه هست؟!!!
چشمهاش حرف داشت ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته
قلبم بود!
امیرسام رو محکم بوسیدم و گذاشتمش توی بغل امیر علی:
_حالا هم شما این آقا خوشگله رو نگه
دار تا من برم یک سینی چایی بریزم بیارم خستگی آقامون دربره دیگه هر وقت من و ببینه ترس
برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من!
لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش بیشتر شد و کال رفت اون الیه غمی که پرده
انداخته بود روی نگاهش...ولی من حسابی خجالت کشیدم از جمله هایی که بی پروا گفته بودم !
باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه ...عطیه هم چایی می ریخت و رنگ چایی هر
فنجون رو چک می کرد بعد از آبجوش ریختن!
غرزدم _خوبه رفتی یک سینی چایی بریزی ها یک ساعته معطل کردی!
آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت_چیه صحبتهاتون با آقاتون گل انداخته بود که ! بیچاره
داداشم و وایستاده گرفته بودی به صحبت! حالا چی شد یاد چایی افتادی نکنه گلو آقاتون خشک
شده؟!
مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش_به تو چه بچه پرو!
سینی رو چرخوندم و از روی کابینت برداشتم
عطیه_آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت می کشم چایی خوشرنگ میریزم اونوقت تو
داری میری برای خودشیرینی!
چشم غره ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد
عمه_ عطیه این چه حرفیه...)روبه من ادامه داد( بروعمه دستتم درد نکنه امیرعلی که حسابی
خسته است ظهرهم خونه نیومده بود بچه ام... خدا خیرش بده باباش رو باز نشسته کرده خودش
همه کارها رو انجام میده
توی دلم قربون صدقه امیرعلی رفتم که خسته بود ولی بازم باهمه سرحال و مهربون احوالپرسی
کرده بود... لبخندی بی اختیار روی صورتم و پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموندو یک تای ابروش
بالا پرید !
_فکر نمی کردم من و تو باهم جاری بشیم محیا جون!
با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود نگاه از امیرعلی گرفتم که داشت با یک توپ نارنجی با
امیرسام بازی می کرد!
خنده کوتاهی کردم_حالا ناراحتین نفیسه خانوم
خندید_نه این چه حرفیه دختر ! فقط فکر نمی کردم جواب مثبت بدی!
بی اختیار یک تای ابروم بالا رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما
صدای نفیسه رو شنیده بود ...حس کردم توپ توی دستش مشت شد !
_چرا نباید جواب مثبت میدادم؟
صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی _خودمونیم حالا محض فامیلی بود دیگه ...رودربایستی و
دلخوری نشه و از این حرف ها !
با تعجب خندیدم به این بحث مسخره_نه اتفاقا خودم قبول کردم بدون دخالت یا فکر کردن به
این چیزهایی که میگید !
اینبار نوبت نفیسه بود که به جای یک ابرو هر دو لنگ ابروهای کوتاه و رنگ کرده اش بالا بپره:
_خوبه!... راستش تو این دوره و زمونه کمتر کسی با این چیزها کنار میاد؟
#ادامه_دارد
♥️♠️♥️
♥️♠️♥️
رمان عشق با طعم سادگی♥️
#قسمت_38
گیج گفتم: متوجه حرفتون نمیشم!
لبخند ظاهری زد_خب می دونی محیا جون شما وضعیت زندگی خوبی دارین بابات تحصیلکرده و
کارمند بانکه خودتم که به سلامتی داری دانشجو میشی و یک خانوم تحصیل کرده!
حس کردم حرفهای عطیه می چرخه توی سرم و بی اختیار اخم کردم_خب؟؟!
الکی خندید معلوم بود حرص می خوره از اینکه زدم به در خنگی _ درسته امیر علی پسر عمه اته...
نمی خوام بگم بده ها نه... ولی خب تو فکر کن احمد آقا بیسواده و با کلی سختی که کشیده اصلاپیشرفت نکرده ...من هم بابای خودم اول همون پایین شهر زندگی میکرده و شغلش کفش دوزی
بوده ولی حالا چی ماشالله بیا وببین الان چه زندگی داره !
میدونی محیا دلخور نشو منظورم اینکه
خیلی ها اصلا نمیتونن پیشرفت کنن مثل همون تعمیرگاهی که هنوزم احمدآقا اجاره اش داره و
خونه اشون که پایین شهره ...امیرعلی هم به خودش بد کرد درسته درسش خوب بودو رشته اش
مکانیک بودو عالی !
ولی خب وقتی انصراف داده یعنی همون دیپلم ! تو این روزگارهم برای دخترها
مدرک و ظاهر خیلی مهمه ! راستش باور نمی کردم تو جوابت مثبت باشه چون هر کسی نمیتونه با
لباسهایی که همیشه کثیف هستن و پر از روغن ماشین و ظاهر نامرتب کنار بیاد !
مغزم داشت سوت می کشید تازه می فهمیدم دلیل رفتارهای چند شب پیش امیرعلی رو که خونه
ما بود دلیل کلافگیش رو بی اختیار بالحن تندی گفتم: ولی امیرعلی همیشه مرتب بوده!
بازم به خنده الکیش که حسابی روی اعصابم بود ادامه داد_آره خب... ولی خب شغلش اینجوریه
دیگه به هر حال اثر این شغلش بعد سالها رو دستهاش میمونه ! خالصه اینکه فکر کنم فرصتهای
خوبی رو از دست دادی محیا جون
حس بدی داشتم هیچوقت مهم نبود برام برام شهر پایین شهر بودن ...هیچوقت اهمیت نمیدادم
به مدرک درسی! ...من برای آدمها به اندازه شعورشون احترام قائل بودم و به نظرم عمو احمد بی
سوادی که پیشرفت نکرده بود برام دنیایی از احترام بود به جای این نفیسه ای که بامدرک فوق
لیسانسش آدم ها رو روی ترازوی پولداری و لباسهای تمیزو مارک اندازه می کرد وبه شغل و
باکلاس بودشون احترام میزاشت به جای شخصیت آدم بودن که این روزها کم پیدا میشد !
لحنم تلخ تر از قبل شد_ خواستگاری امیرعلی برام یک فرصت طلایی بود من هم از دستش
ندادم!
#ادامه_دارد
♥️♠️♥️
رمان عشق با طعم سادگی♥️
#قسمت_39
انگار دلخور شد از لحن تلخم _ترش نکن محیا جون هنوز کله ات داغ این عشق و عاشقیا تو سن
کمه توه ...واستا دانشجو بشی بری تو محیط دانشگاه اونوقت ببینم روت میشه به همون دوستهات
بگی شوهرت یک دیپلمه است و وتعمیرکار ماشینه اونم کجا پایین شهر و تازه با اون همه سخت
کار کردنش یک ماشین هم هنوز از خودش نداره!
مهم نبود حرفهای نفیسه اصلا مهم نبود من مال دنیا رو همیشه برای خود دنیا میدیدم !چه کسی و
میشد پیدا کرد که ماشین و خونه اش رو با خودش برده باشه توی قبر ! پس اصال مهم نبود
داشتن این چیزها ...مهم قلب امیرعلی بود که پر از مهربونی بود ...مهم امیرعلی بود که از عمو
احمد بی سواد خوب یاد گرفته بود احترام به بزرگتر رو... مهم امیرعلی بود که موقع نمازش دل من
می رفت برای اون افتادگیش!مهم امیرعلی بود که ساده می پوشیدولی مرتب و تمیز!
صدام میلرزید از ناراحتی_نفیسه خانوم اهمیت نمیدم به این حرفهایی که میگین این قدر امیرعلی
برام عزیز و بزرگ هست که هیچ وقت خجالت نکشم جلوی دوستهام ازش حرف بزنم ... مهم
نیست که از مال دنیا هیچی نداره مهم قلب و روح پاکشه که خوشحالم سهم من شده !
به مزاقش خوش نیومد این حرفهای من اخم کرده بود_خریدار نداره دیگه محیا جون این
حرفهات ...وقتی که وارد محیط دانشگاه شدی و یک پسر تحصیلکردو آقا و باکلاس دلش برات
بره اونوقته که میفهمی این روزها این حرفها اصال خریدار نداره بیشتر شبیه یک شعاره برای
روزهای اولی که آدم فکر میکنه خوشبخت ترین زن دنیاست !
_شاید خوشبخترین زن دنیا نباشم ولی این و میدونم من کنار امیرعلی خوشبخت ترینم و شعار
نمیدم ... اگه واقعا محیط دانشگاه جوریه که هر نگاهی هرز میره حتی روی یک خانوم شوهر دار
ترجیح می دم همین الان انصراف بدم همون دیپلمه بمونم بهتر از اینکه بخوام جایی درسم و ادامه
بدم که دنیا رو برام با ارزش میکنه و آدمهای با ارزش رو بی ارزش!
دیگه مهلت ندادم بهش برای ادامه حرفهای مسخره اش که حسابی عصبی ام کرده بود به خاطر
احترام ببخشیدی گفتم و بلند شدم...بدون نگاه کردن به کسی از هال بیرون اومدم و رفتم توی
حیاط ...نفس عمیق کشیدم یک بار ...دوبار...سه بار ....هوای سرد زمستونی خاموش میکرد آتیشی
که از حرص و عصبانیت توی وجودم جوشیده بود!
نمیدونستم نفیسه چطور روش میشد جلوی من پشت سرامیرعلی بد بگه که شوهرم بود یا عمو
احمدی که شوهر عمه ام و پدرشوهر خودش !...نمیدونم تا حالا یک درصدم با خودش فکر نکرده
#ادامه_دارد
🔸معرفی کتاب ستاره ها چیدنی نیستند✨♥️
کتاب ستاره ها چیدنی نیستند نوشتهٔ محمدعلی حبیب اللهیان است. نشر معارف این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان برگرفته از زندگی یک دختر آمریکایی است.
🔸درباره کتاب ستاره ها چیدنی نیستند✨♥️
کتاب ستاره ها چیدنی نیستند در ۱۳ فصل نوشته شده است. این رمان ایرانی که از زندگی یک دختر آمریکایی الهام گرفته شده است، با توصیف وضعیت یک دختر آغاز میشود. راوی به ما میگوید که دستوپای یک دختر به یک صندلی آهنی در کنج یک اتاق طنابپیچ شده بود. دختر التماس میکرد و میخواست که رهایش کنند. مردی که ریش بلند و کلهقندی داشت و پیراهن سفید یقهسهسانتی پوشیده و یک انگشتر بزرگ با نگین قرمز توی انگشتش بود، کمربند را بالا میبُرد و بیهدف به بدن دختر میزد. دختر جیغ میکشید و میگفت و التماس میکرد. مرد دوباره شروع کرد به زدن دختر با کمربند و دختر بلندتر جیغ میکشید. این دختر کیست؟ آن مرد کیست؟ آنها کجا هستند و این چه وضعیت بغرنجی است؟!
☘@ebrahimdelhaa
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🔸معرفی کتاب ستاره ها چیدنی نیستند✨♥️ کتاب ستاره ها چیدنی نیستند نوشتهٔ محمدعلی حبیب اللهیان است. ن
🔸بخشی از کتاب ستاره ها چیدنی نیستند✨♥️👇
«صبح زود روز یکشنبه، وقتی پدر و مادر سارا هنوز خواب بودند، سارا بهسمت مرکز اسلامی نیویورک به راه افتاد و ماشا هم در میانهٔ راه به او پیوست. سارا با لبی خندان و صورتی بشاش به ماشا رسید. وقتی ماشا از او علت خوشحالیاش را پرسید؛ سارا گفت که برایش باورنکردنی بوده که بعد از صحبت با پدرش، تا حد زیادی از شدت مخالفت پدرش کم شده است.
موضوع از این قرار بود که: شب گذشته، سارا بعد از چند روز ماندن پیش ماشا، بالاخره عزمش را جزم کرد که به خانه برگردد و با پدرش صحبت کند. برای همین وقتی پس از تماس تلفنی ماشا به پدرش -که به خواست سارا انجام شد- فهمید پدرش کمی سرحال است و وقت مناسبی برای صحبت کردن با اوست، از ماشا خداحافظی کرد و به خانهشان رفت.
وارد ساختمان که شد، رفت کنار پدرش نشست. دست او را لمس کرد و با لحنی آرام از او درخواست کرد که به حرفهایش گوش دهد. پدرش ابتدا چندان توجهی نکرد اما وقتی سارا بدون مقدمه گفت: «پاپا! اصلاً میدونی من دستور دارم که به شما احترام بذارم؟ این چند روز بارها میخواستم داد و فریاد راه بندازم و... اما باید طبق این دستور عمل کنم. چون احترام به شما برای من یه وظیفهست. اینو میدونستی پاپا؟... روحانی مسلمانی که باهاش آشنا شدم بهم گفت نباید به پدر و مادرت بیاحترامی کنی. حتی نباید بهشون بد نگاه کنی. تا خدا از دستت راضی باشه. این یه دستوره توی دین اسلام پاپا! همون که این دستور رو داده، نوع پوشش من رو هم تعیین کرده... اون وقت شما میخواین من با اون مخالفت کنم؟ چرا آخه؟...» پدرش نتوانست به حالت قهر خودش ادامه دهد. سارا ناباورانه دید که خطوط صورت پدرش تغییر کرد و نگاهش از حالت عصبی و ناراحت تبدیل شد به کنجکاوی و دقت.
☘@ebrahimdelhaa
اول صبح بگویید:
حســــــــــین جان رخصت💚
تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد