eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️✨♥️ ♥️ همون طور که میرفتم سمت طنابی که عمه از این سرتا اون سر حیاط وصل کرده بود برای خشک کردن لباسها گفتم: گمونم صحبت کرده بودیم راجع به این موضوع ...اونشب خونه بابابزرگ قصه نمیگفتم برات امیرعلی! اومد نزدیک و من بی توجه به نگاه سنگینش گیره های قرمز رنگ رو زدم روی لباس زیرلب گفت: ببخشید بد حرف زدم نگاهم رو دوختم تو نگاه پشیمونش _طعنه های بقیه اذیتم نمیکنه امیرعلی هرچند تا حالا هم طعنه ای در کار نبوده و هرکی رو که از دوست وآشنا دیدم ازت تعریف کرده... اهمیت هم نمیدم به حرفهایی که زیاد مهم نیستن ولی اذیتم میکنه این رفتارت که یک دفعه غریبه میشی و غریبه میشم برات! نگاهش هنوز توی چشمهام بود که با قدمهای آرومی رفتم توی اتاقش و روسریم رو جلو آینه انداختم روی سرم و مدل عربی بستم ...بعد چند لحظه اومد و در اتاق رو پشت سرش بست حاشیه روسریم رو مرتب کردم _چرا اومدی اینجا میرفتی توی هال منم میومدم به خاطر سکوتش چرخیدم که نزدیک اومد و فاصله مون شد به زور چهار انگشت ...بازوهام رو گرفت توی دست هاش_قهری ؟ لپهام رو باد کردم باصدا خالی_نه ...دلخورم انگشت شصت و اشاره ام رو روی هم گذاشتم ونصف بند انگشتم رو نشونش دادم_یک این قده هم قهرم لبهاش به یک خنده باز شد ...بازم طاقتم نیاوردم و دستهام حلقه شد دور کمرش...فکر کنم باز شکه شد که دستهایی رو که باهاش بازوهام رو گرفته بود توی هوا موند... من که آروم شده بودم از نفس کشیدن عطرش به این نزدیکی و شنیدن صدای ضربان قلبش که روی دورتند رفته بود آروم گفتم: امیرعلی نمیشه دوستم داشته باشی ؟؟ تو رو جون من به خاطر این حرفهای مسخره این قدر بهم نریز ! من مطمئنم تنها کسی که می تونم با اطمینان بهش تکیه کنم تویی ...این قدر از من دور نشو ...این قدر وقتی نزدیکت نیستم فکرهای بیخودی نکن ♥️✨♥️
♥️✨♥️ ♥️ خواهش می کنم مثل من باش که هر ثانیه ام بافکر تو میگذره ! نفهمیدم کی بغض کردم و کی اشکهام روی گونه ام ریخت و دفن میشد توی تار پود لباس امیر علی... دستهاش حلقه شد دور بازوهام و چونه اش نشست روی شونه ام و آروم گفت: گریه نکن ...خواهش می کنم ...ببخشید! همین جمله کافی بود تا اشکهام بند بیادو دستهام رو محکمتر کنم و حلقه دستم رو تنگ تر... لب زدم_ دوستت دارم امیرعلی! نفس عمیقی کشید بافشار آرومی که به بازوهام آورد من رو از خودش جدا کردو با انگشتش رد اشکهام رو از روی گونه هام پاک! _ راستی ممنون به خاطر لباسم حسابی تمییز شده بود نگاهم رو دوختم به چشمهاش ...نمیدونم چرا حس کردم چشمهاش بهم میگه دوستم داره ! ولی به زبون نیاوردومسیر صحبتمون رو تغییر داد ! فقط آروم گفتم_وظیفه ام بود احتیاجی به این همه تشکر نیست _شروع کلاسها خوبه محیا جون صحبتم رو با عطیه تموم کردم و سر چرخوندم تا جواب نفیسه رو بدم _ممنون خوبه هنوز که اولشه ولی خب درسها یک خورده یعنی بیشتر از یک خورده سخته! کالسهامونم ترم اولی حسابی فشرده است امیرمحمد _رشته ات انتخاب خودته یا رفتی پیش مشاور تحصیلی؟ نگاهم چرخید روی امیرمحمد _انتخاب خودمه نرفتم مشاوره!حل کردن مسئله های ریاضی حس خوبی به من میده! عطیه دستش و به طرفم نشونه گرفت و رو به بقیه گفت: دیوونه است دیگه ...آخه کی از ریاضی خوشش میاد ؟ -من! ♥️✨♥️
♥️✨♥️ ♥️ خواهش می کنم مثل من باش که هر ثانیه ام بافکر تو میگذره ! نفهمیدم کی بغض کردم و کی اشکهام روی گونه ام ریخت و دفن میشد توی تار پود لباس امیر علی... دستهاش حلقه شد دور بازوهام و چونه اش نشست روی شونه ام و آروم گفت: گریه نکن ...خواهش می کنم ...ببخشید! همین جمله کافی بود تا اشکهام بند بیادو دستهام رو محکمتر کنم و حلقه دستم رو تنگ تر... لب زدم_ دوستت دارم امیرعلی! نفس عمیقی کشید بافشار آرومی که به بازوهام آورد من رو از خودش جدا کردو با انگشتش رد اشکهام رو از روی گونه هام پاک! _ راستی ممنون به خاطر لباسم حسابی تمییز شده بود نگاهم رو دوختم به چشمهاش ...نمیدونم چرا حس کردم چشمهاش بهم میگه دوستم داره ! ولی به زبون نیاوردومسیر صحبتمون رو تغییر داد ! فقط آروم گفتم_وظیفه ام بود احتیاجی به این همه تشکر نیست _شروع کلاسها خوبه محیا جون صحبتم رو با عطیه تموم کردم و سر چرخوندم تا جواب نفیسه رو بدم _ممنون خوبه هنوز که اولشه ولی خب درسها یک خورده یعنی بیشتر از یک خورده سخته! کالسهامونم ترم اولی حسابی فشرده است امیرمحمد _رشته ات انتخاب خودته یا رفتی پیش مشاور تحصیلی؟ نگاهم چرخید روی امیرمحمد _انتخاب خودمه نرفتم مشاوره!حل کردن مسئله های ریاضی حس خوبی به من میده! عطیه دستش و به طرفم نشونه گرفت و رو به بقیه گفت: دیوونه است دیگه ...آخه کی از ریاضی خوشش میاد ؟ -من! ♥️✨♥️
♥️✨♥️ ♥️ نگاه ذوق زده ام و به امیرعلی دوختم که عطیه ابرو بالا انداخت-نه بابا!کی میره این هم راه و ... خب تو هم یکی لنگه این محیایی دیگه! امیرعلی ابروهاش و بالا داد- آها یعنی منم دیوونه ام عطیه لبش و به طرز مسخره ای گزید _بلانسبت داداش من محیا رو گفتم امیرعلی خنده اش گرفته بود ولی سعی میکرد جدی باشه-محیاهم خانوممه دوباره نبینم بهش بگی دیوونه ها! من بیشتر از قبل ذوق کردم ... نگاه پرتشکرم رو به امیرعلی دوختم و عطیه براق شد چیزی بگه که امیرمحمد با خنده پایان داد به این دعوایی که شوخی بود! امیرمحمد_ کار خوبی کردی محیا خانوم آدم باید طبق خواسته خودش انتخاب کنه اگه رشته ات رو دوست نداشته باشی علاقه ات هم به درس خوندن از بین میره! سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم اینبار مخاطب امیرمحمد عطیه شد _خب عطیه خانوم ان شاالله امسال که دیگه سخت می خونی یک رشته خوب قبول بشی ؟ عطیه _دارم می خونم دیگه حالا شما دعا کنین اون رشته خوبه رو قبول بشم! امیرمحمد خندید به لحن جسور عطیه ! دیگه به ادامه صحبت امیرمحمدو عطیه توجه نکردم و رو به امیرعلی که کنار من نشسته بودو رفته بود توی فکر گفتم:فردا هم میری؟ با پرسش سربلند کرد که گفتم: کمک عمو اکبرت ؟ لبخند محوی زد_معمولا هر جمعه میرم _میشه یک روز منم باهات بیام؟ چشمهاش گشاد شد_جدی که نمی گی لبهام روبازبونم تر کردم_چرا اتفاقا جدی جدی هستم ♥️✨♥️
♥️✨♥️ میون بهت نیشخندی زد_محیا هنوز یادم نرفته روز تشییع جنازه اون مامان بزرگت رو ! قلبم فشرده شد از یاد مامان بزرگ مادریم سوم راهنمایی بودم که فوت شدو و روز تشییع جنازه موقع وداع با دیدن بدن کفن پوشش از حال رفتم و تا یک ماه از وحشت کنار مامانی می خوابیدم که خودش سخت عزادار بود مامان با فوت مامان بزرگ رسما تنها شد بابابزرگ رو قبل دنیا اومدن من از دست داده بود...مثل من تک دختر بودو بافوت مامان بزرگ دودایی بزرگم رو هم دیگه خیلی کم میدیدیم و دیدارهامون رسید به عیدتا عید! گاهی چه قدر دلم تنگ میشد برای مامان بزرگم با اون گیس های سفیدش که همیشه بافته بود! _ولی دوست دارم بیام ! سری به نشونه منفی تکون داد_اصلا نمیشه وارفتم فکر می کردم استقبالم میکنه_چرا نه؟ پس خودت چرا رفتی؟ امیرعلی با مهربونی بهم خیره شد_من فرق می کنم محیا من یک مردم باید بتونم به ترس هام غلبه کنم با لجبازی گفتم : خواهش میکنم فقط یک بار اگه دیدم طاقت ندارم خودم میام بیرون ! امیرعلی_ دوست ندارم بازم برات کابوس شب درست کنم... نمیشه !میدونم ترسویی! اخم مصنوعی کردم و دلخور گفتم: امیرعلی!!!!!!!!! خندید_جونم ؟ گرم شدم از جونم گفتنش و اخمهام باز شد و یادم رفت دلخوریم . توپ کوچیکی که امیرسام باهاش بازی میکرد اومد سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ کشده شد روی من چشمکی بهش زدم وتوپ رو اروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید دوتا دندون سفید خوشگل پایینش دیده شدو من بی حواس بلند گفتم: الهی قربونت برم نفس! با اون دندونهای برنج دونه ات. ♥️✨♥️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️✨♥️ #عشق_با_طعم_سادگی #قسمت_ میون بهت نیشخندی زد_محیا هنوز یادم نرفته روز تشییع جنازه اون مامان
♥️✨♥️ ♥️ یک دفعه سکوت کامل شدواول از همه عمو احمد خندید که عطیه گفت: چته تو با این قربون صدقه رفتنت همه رو سکته دادی بچه که جای خود داره لب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه خندیدن ونفیسه امیرسام رو که بغلش بود ,بلند کردو گرفت سمت من _بیا زن عموش ...به جای قربون صدقه رفتن یکم نگهش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز قربونش میری یا فرار میکنی! دوباره همه خندیدیم و حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع طرفداری امیرعلی از من یک لنگ ابروش بالا رفته بود! امیرسام رو بین خودم و عطیه نشوندم که شروع کرد باذوق دست زدن ...محکم بوسیدمش و دلم ضعف رفت برای این سادگی کودکانه اش _گمونم خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟ نگاهم رو از امیرسام که حالا با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم...چه خوب که بعد ازاون بحث مسخره ...حالا راجع به چیزهای معمولی حرف میزدیم بدون دلخوری! _آره ...حس خوبی دارم وقتی نزدیکشونم ...دلم می خواد منم باهاشون بچه بشم وبچگی کنم بی دغدغه عطیه آروم و زیر لبی گفت:نه که الان خیلی بزرگی ! بچه ای دیگه! می دونستم نفیسه نشنیده صداش رو برای همین با چشمهام براش خطو نشون کشیدم که لبخند دندون نمایی زد نفیسه_ پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی تو با این حسهای مادرانه خفته ای که داری حس کردم صورتم داغ شد خوب بود امیر محمد و عمو باهم صحبت می کردن و حواسشون به ما نبود عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید _ان شاالله بچه ی شما دوتا رو هم من ببینم به همین زودی ♥️✨♥️ https://eitaa.com/joinchat/1155399796C74fc3063a8
سوالات-مربوط-به-شهدا.mp3
14.68M
پاسخ به چند شبهه و سوال مهم درباره‌ی شهدای گمنام در تماس تلفنی با حاج محمد احمدیان رزمنده‌ و راوی دفاع مقدس. عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/623706320C1d9f760b11
⊰•🕊°🥀•⊱ . مے‌‌گفٺ: توے‌گودال‌شہیدپیداڪردیم‌هرچہ‌خاڪ بیرون‌میریخت‌بازبرمیگشتَ اذان‌شدگفتیم‌بریم‌فردابرگردیم شب‌خواب‌جوونے‌‌رودیدم‌گفٺ: دوسٺ‌دارم‌گمنام‌بمانم‌بیل‌را‌برداروببر...🥀🙃
🔴پرسش اکانت معروف ضد منافقین از حمید فرخ‌نژاد در خصوص ماهیت جلسه او با دو عضو گروهک منافقین در واشینگتن ..