الان رمان میذارم
سه پارت هیجانی
حتما نظراتتان را بگید که این پارت ها خیلی قشنگه🌹
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️✨♥️ #عشق_با_طعم_سادگی♥️ #قسمت۵۰ آهی کشیدم مامان منم تجربه کرده بود این درد رو! به نشونه فهمیدن س
♥️✨♥️
#عشق_با_طعم_سادگی♥️
#قسمت
باصدای دختر خانومی که نزدیکم نشسته بود به خودم اومدم...این کی اومده بود تو اتاق که من
متوجه نشده بودم!
لبخند ظاهری زدم-بله
دستش رو جلو آورد -من مریمم دختر عموی نفیسه جون
دستم رو توی دستش گذاشتم-خوشوقتم و تسلیت میگم
صورتش که نمی گفت زیادی عذادار بوده ولی باید از روی ادب این حرف و می گفتم !
نگاهی به امیر سام انداخت-دیشب با شما بوده؟
گونه تپلی امیرسام و نوازش کردم که نگاهش و به من دوخت و مهربون خندید...خنده اشو جواب
دادم و گفتم: بله
-پس حسابی اذیتتون کرده؟!
-نه اصلا اتفاقا آروم بود ولی خودش اذیت شد طفلکی حسابی دلتنگ مامانش بود !
لبخندی زد- خوبه معلومه میونه خوبی با بچه ها دارین برعکس من نمی تونم بیشتر از یک ساعت
باهاشون کنار بیام!
فقط تونستم لبخندی بزنم که از سر اجبار بود !
-دوستش داری؟ چطوری تونستی باهاش کنار بیای؟
متعجب نگاهم و به مریم دوختم- ببخشید متوجه نمیشم؟!
خندید-امیرعلی رو می گم باهاش خوبی؟
از لفظ امیرعلی گفتنش با اون صمیمیت خوشم نیومد و بی اختیار چین خورد پیشونیم !
اینبار بلندتر خندید ...مراعات هم بدچیزی نبود وسط جلسه ختم !
-اینجوری نگاهم نکن مگه امیرعلی راجع به من باهات حرف نزده؟
قلبم هری ریخت ...یعنی چی این حرفها؟
قیافه ام سوالهام رو داد می زد و مریم هم دلیلی ندید من سوالی بپرسم و خودش گفت:
_من هم دانشگاهی امیر علی بودم ..شوهرت خیلی سربه زیر و آقا بود ولی نمی دونم چطوری من و
دیده بود و از طرف یکی از بچه ها پیغام داده بود برای امر خیر !!!
نه دروغ بود یک دروغ محض ! احساس خفگی می کردم ...امیر علی و این حرفها؟؟
مریم ادامه داد-خب منم بدم نمی اومد یک پسر پاک و نجیب این روزها کم پیدا میشه ولی خب
وقتی فهمیدم قراره قید درسش و بزنه و تو تعمیرگاه باباش کار کنه قبول نکردم !!! تو چطوری
کنار اومدی باهاش ؟همه زحمتهای درس خوندنش رو یک شبه فنا داد!
آب دهنم و به سختی قورت دادم- من کنار نیومدم !
ابروهاش بالا پرید –یعنی با اجبار ازدواج کردی؟
پوفی کشیدم- نه منظورم اینه که امیر علی خیلی خوبه احتیاجی نبود من با چیزی کنار بیام!
یک ابروش بیشتر رفت بالا و هشتی شد-آهان ...خب خوشبخت باشین
آرزوی خوشبختیش شبیه یک طعنه بود تا آرزوی واقعی ...قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر
میشد!بوی حلواهم بلند شده بود و من ته گلوم همراه بغض سنگین طعم تلخی رو هم حس می
کردم !تلخی آردی که قهوه ای میشد و سوخته !
-محیا جان اینجایی؟
بااخمهای درهم به عطیه که سرتا پا مشکی پوشیده بود نگاه کردم ...که باعث شد از من به مریم
نگاه کنه
وقتی سکوتم رودید گفت -محیا امیر علی بیرون کارت داره
قلبم مشت شدو نفس کشیدن سخت ...الان اصلا دلم دیدنش رو نمی خواست ...ولی بلند شدم
شاخکهای مریم کنارم حسابی فعال بود !
بیرون رفتم ولی اخم پیشونیم قصد از بین رفتن نداشت ...امیر علی رو دیدم که با لبخند خسته ای
اومد سمتم
-سلام
نگاه پر از دلخوریم و به چشمهاش دوختم و آروم گفتم: سلام
#ادامه_دارد
پ.ن:پس امیر علی عاشق مریم بوده که به محیا بی محلی می کرده؟!
♥️✨♥️
♥️✨♥️
#عشق_با_طعم_سادگی
#قسمت
متعجب شد –خوبی؟ امیرسام خوبه؟
دلم کنایه زدن می خواست از حقیقتی که امیرعلی پنهون کرده بود
-بله خوبه پیش مریم خانومه!
چشمهاش رو باریک کرد و زمزمه کرد- مریم خانوم؟
اصلا حواسم نبود کجا هستیم و تو چه موقعیتی – بله مریم خانوم عشق قدیمیتون دیشب همش
اینجا بودین و جلوی چشم همدیگه... چرا جلوی من نشون میدی نمیشناسی؟...مطمئنی علت
نخواستن من فقط پشیمون شدن من بود؟؟
اخم کردو چشمهاش گرد- محیا می فهمی چی می گی؟
لعنت به اشکهام که راه باز کردن روی صورتم تا از خفگی نمیرم ...بی توجه قدم تند کردم سمت
کوچه و امیر علی دنبالم ...پرچمهای سیاه در خونه که پر از پیام تسلیت و همدردی بود سریع از
جلوی چشمهای بارونیم رد میشدن ...وسط کوچه که خلوت تر بود دستم رو کشید
- صبر کن ببینم کجا ؟ یعنی چی این حرفها؟
حسادت کرده بودم ...آره حسادت کرده بودم و الان دلم تنهایی میخواست ...تازه امیر علی با من و
دلم راه اومده بود... فکر اینکه الان مثل اوایل پشیمون بشه از بودنم و اخمهاش بشه سهم من
دیوونه ام می کرد! ... دستم رو به شدت از حصار دستش بیرون کشیدم.
-من میرم خونه
عصبانی اینبار راهم وسد کردو سعی می کرد با لحن آروم عصبانیتش رو بپوشونه!
-محیا جان چی شده؟ اینجا درست نیست بیا بریم تو ماشین بابا حرف میزنیم خوبه؟ بعد هم هر
جا خواستی می برمت !
دلخوربودم حسابی... شایدم قهر ...نمی دونم ...قدمهام رو بی تفاوت از حرفهای امیر علی تند
کردم سمت خیابون- نمی خوام برگرد تو خونه !
عصبی گفت: محیا
ولی من توجه نکردم و فقط دویدم سمت خیابون ...ولی لعنت به خیابون که یک تاکسی هم
نداشت و من هر لحظه شدت اشکهام بیشترمیشد !
بازوم کشیده شد...به صورت برزخی امیر علی نگاه کردم و اون بدون هیچ حرفی هلم داد توی
ماشین و بعد با سرعت سرسام آوری از خونه آقای رحیمی دور شد و من فقط اشک ریختم ...باید
می ترسیدم ازش چون خیلی عصبانی بود... ولی حرفهای مریم و بی خبر بودن دیشبم از امیرعلی
فقط حرصم و بیشتر می کرد و اشکهام رو تازه تر !... تو یک کوچه خلوت پاشو محکم گذاشت
روی ترمز و من کمی به جلو خم شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم ...گذاشتم عصبانیتش رو سر
ماشین بیچاره خالی کنه!
-خب؟
صداش پرسشی بودو عصبانی ولی من فقط سکوت کردم و سربه زیر در حالیکه سنگینی نگاه امیر
علی روی خودم و قشنگ حس می کردم
با دستش روی فرمون ضرب گرفت-محیا گفتم خب؟علت این گریه ها چیه؟
بغضم و همه حرفهایی که روی دلم سنگینی می کرد باهم ترکید-علت می خوای؟از دیروز ازت
خبری ندارم و امروز چشمم به جمال مریم خانوم و حرفهاشون روشن شد! تنها علتت برای
نخواستن من حرفهای نفیسه جون نبود تو عاشق بودی !!!
از پشت اشکهام تار میدیدمش ..حالم خوب نبود و میلرزیدم و امیر علی هم هیچ کاری نمی کرد
برای آروم کردنم و من بیشتر حرص خوردم که به جای من اون مثل طلبکارها زل زده به من !
پوزخند پردردی زدم –مثل اینکه دیدن مریم خانوم دیشب حسابی خوشحالتون کرده بود که یک
زنگ نزدی بهم...پشیمون شدی تو به جای من !
مشت کوبید روی فرمون –خفه شو محیا
جا خوردم و شکه شدم صدای دادش خیلی بلند بود و من رو ترسوند
-می فهمی چی می گی؟ من تا همین الان با امیرمحمد بودم و درگیر کارهای آقای رحیمی
رفتارو حرفهام دست خودم نبود...نیشخندی زدم- احیانا آقای رحیمی پسر که نداره نه؟خب البته
شما هم حق به گردنتون بوده بالاخره عموی مریم خانومه آقای..
#ادامه_دارد
پ.ن:دعوا شد😔
♥️✨♥️
♥️✨♥️
#عشق_با_طعم_سادگی
#قسمت
حرفم و کامل نزده بودم که این بار امیرعلی بلندتر داد زد-بفهم چی می گی محیا ؟
,برادر نفیسه خانوم عذاداره کلی هم سرش شلوغ فقط خواستم کمکی کرده باشم همین
بازم پوزخند زدم- چه مهربون
کالفه از زبون نفهمی من گفت: محیا تو رو خدا اینجوری طعنه نزن ...مریم چی بهت گفته؟
اشکهام ریخت- پس یادت اومد مریم کیه ؟
به اشکهام نگاه کرد و سر تکون داد-این اشکها برای چیه محیا؟باورکن اول اصلل منظورتو
نفهمیدم!
پر بغض زمزمه کردم-عاشق بودی امیر علی؟!
چشمهاش رو روی هم فشار داد-نبودم محیا نبودم گریه نکن حرف بزنیم!
با لجبازی گفتم: حالا چه فایده دروغ گفتی بهم
براق شد – من هیچ دروغی بهت نگفتم
داد زدم-آره ولی پنهون کردی ...عاشق بودی و نگفتی ..مریم قبولت نکرد به خاطر چیزهایی که
برای من قصه کردی تا بهت نه بگم از من نفرت داشتی عمه مجبورت کرده بود بیای خواستگاریم
خواستی حرمت نگه داری.... از مریم کینه داشتی و من هم مثل اون حساب کردی فکر نمی کردی
من... !
هق زدم ...نمی فهمیدم چی می گم فقط می خواستم خالی بشم
صداش بالا رفت- دیوونه چی می گی؟
لب زدم –حقیقت ...آره من دیوونه ام ...یک دیوونه که عاشق تو بود و تو اصلا بهش فکرهم نمی
کردی ...دلت پرزد برای مریمت دیشب ؟
از الی دندونهاش غرید-چرت می گی!
سرم و گذاشتم روی داشبورد- من و ببر خونه
بی توجه به حرفم گفت: من عاشق مریم نبودم محیا همش یک دوروغه محضه ...اون عاشق من
بود
تلخ گفتم: عاشقی گناه نیست امیرعلی که می خوای از زیرش شونه خالی کنی
کوبید روی فرمون که من از جا پریدم-بزار حرفم و بزنم محیا
با لجبازی گفتم: حالا احتیاج به توضیح نیست دیگه همه چی رو میدونم ...چون عشقت پست زده
بود باهمه کوته فکریش ...قید ازدواج روزدی می فهمم حالت و حالا می فهمم دلیل رفتارهای اولت
رو ...ولی دلیل بقیه رفتارهات رو نه؟! ترحم کردی بهم امیرعلی ؟ به خاطر اینکه گفتم عاشقت بودم
؟
با حرص لبهاش و روی هم فشار می داد-بس کن محیا بس کن
داد زدم –نمی کنم بس نمی کنم امیرعلی ...من عاشق بودم هستم میفهمی امروز با حرفهای مریم
چی کشیدم...میدونی چقدر دیروز دلم هوات وکرده بود ...میدونی چه قدر درد داره فکر کنم دیروز
چون تو مریم و دیدی دلت می خواسته به جای من اون کنارت باشه و تو با مهربونی بغلش کنی و
آروم !
با جمله آخرم دستش تانزدیکی صورتم اومد ولی مشت شدو نشست روی فرمون ومن بیشتر
وسط گریه داد زدم- بزن دیگه چرا نمی زنی؟
با پیشونیش روی فرمون ضربه می زد و عصبی اسمم و زمزمه میکرد ...یکدفعه پریدو من با ترس
به در چسبیدم ...چشمهاش قرمز بود!
-به جون خودت به جون خودم همه فکر دیروزم پیش تو بود لعنتی ... من اصلا مریم و ندیدم برای
همین امروز از حرفت تعجب کردم!
خواستم چیزی بگم که دستش و گذاشت جلوی دهنم و فشار داد-بزار حرف بزنم
دستش داغ بود نمی دونم چرا وسط دعوا دلم ضعف رفت برای بوسیدن دستش...دیوونه بودم خب
..یک دیوونه عاشق!
سکوت کردم ودست امیر علی از روی صورتم کنار رفت
#ادامه_دارد
پ.ن:چه دعوایی شد!!
پ.ن:شما طرف کدومید؟..امیرعلی یا محیا؟
♥️✨♥️
https://abzarek.ir/service-p/msg/885254
نظرات
پ.ن:چه دعوایی شد..
پ.ن:تقصیر مریم بود😁
♥️✨♥️
#عشق_با_طعم_سادگی♥️
#قسمت
ترم آخر بودم که شایعه شده بود بین بچه های کلاس که من مریم و می خوام و بهش پیشنهاد
دادم ... من می دونستم مریم دختر عموی نفیسه است و اصلا نظری هم بهش نداشتم فقط براش
احترام قائل میشدم و هر وقت میدیدمش سالم می کردم!شاید همین هم دامن زده بود که پیش
خودش فکرهای احمقانه بکنه!
به پیشنهاد یکی از بچه ها رفتم تا با مریم صحبت کنم نمیدونم از کجا فهمیده بود این حرفها از
طرف خود مریم پخش شده!اون روز مریم کلی عشوه اومد... به جون تو محیا من دوستش نداشتم
اون من و دوست داشت و می خواست مثال با این کار بهم بفهمونه... ولی من گفتم نمی خوامش و
این بازی رو تموم کنه قبول نکردو تازه نفیسه هم شد واسطه اش و هی برام از مریم میگفت
!...رفتار مریم هم روز به روز دوستانه تر و خودمونی تر ! ... میفهمی محیا مریم صمیمی شده بود نه
من !... تو که می دونی من اهل دوستی واین حرفها نیستم!...تو که عاشقم بودی ازت بعیده یعنی
نشناخته بودی من و عاشقم شدی؟!!!
چه حرفها میزد امیرعلی عاشق شدن من که به این حرفها ربط نداشت ...قلب آدم هر لحظه ممکن
بود بلرزه و عاشق !نمیشد؟؟ میشدو من چه قدر میترسیدم از این اتفاق !
امیرعلی با سکوتم ادامه داد-دست آخر مجبور شدم بهش بگم قراره انصراف بدم و به حال من
فرقی نمیکنه برای خودش بد میشه ...از نفیسه هم خواستم دیگه ادامه نده...مریمم چون فکر می
کرد خیلی براش بد شده شروع کرد به تمسخرم... ازشغل بابا و عمو جلو دوستاش می گفت و با
صدای بلند می خندید باز شایعه کرده بود که اون من و نمی خواد وقتی فهمیده یک زندگی ساده
داریم اونم پایین شهر !...نفیسه هم که بعد انصرافم همش طعنه میزد ! طعنه هایی که این قدر
تلخیش زیاد بود که متنفر بشم از عاشق بودن و ازدواج کردن ! همون حرف روز اولم نه تو نه هیچ
کس یادته محیا؟؟!!... نتیجه کارها و حرفهای همین مریم بود نه عاشق بودن من!
گیج بودم و خجالت زده نگاهم رو به دستهام دوختم ...حرفهای کی درست بود؟ !
-مریم چی بهت گفته بود که اینجوری بهم ریختی؟
من من کردم –گفت که تو عاشقش بودی و اون چون موقعیتت رو می دونسته ردت کرده!
پوزخندی زد- خوبه همون حرف لعنتی که بیزارم کرد از هر چی عشق و عاشقیه! ودیگه؟
#ادامه_دارد
پ.ن:مریم کی بوده؟
♥️✨♥️