eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به گزارش خبرنگار سیاسی خبرگزاری تسنیم، روز ۲۶ دی‌ماه ۱۳۵۷ ساعت ۱۳:۰۸، محمدرضا پهلوی به‌همراه همسرش فرح، خاک ایران را به مقصد مصر ترک کرد. شاه در فرودگاه علت سفر خود به خارج را اینگونه توصیف کرد "مدتی است احساس خستگی می‌کنم و احتیاج به استراحت دارم. ضمناً گفته بودم پس از این که خیالم راحت شود و دولت مستقر گردد، به مسافرت خواهم رفت." !!!! 😎🇮🇷 ۲۶ دی سالروز فرار محمدرضاشاه از ایران..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کسی که از کودکی با جنگ بزرگ شده رو از آتش زدن سطل زباله میترسونی؟! 😁
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیارت عربی عراق v.s رقص عربی امارات ⭕️ قسمت نهم: اگر پولت رو ببری عراق و عربستان برای حج و زیارت میگن چین این عربا 😱😱 چرا پولت رو میدی به اینا❌ اما هیچوقت تو فضای مجازی بهت نمی گن بابا چرا پولت رو می بری دبی و امارات برای کنسرت ها و رقص های عربی 😐 مشخص شد مشکلشون با چیه یا بیشتر توضیح بدم😎 کلیپ رو ببین👆 ویژه برنامه ، پاسخ به شبهات ساختش با من نشرش با تو https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #عشق_باطعم_سادگی🌹 لحنش ..جمله اش ! نوازش می کردن همه احساسم رو ! بی هوا گونه اش و بوسیدم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹 چشمهاش باز شد- شوخی می کنی؟ از کجا اونوقت؟ لبخند دندون نمایی زدم –یک عکس خانوادگی تو رو از توش جدا کردم! می خواست بخنده چشمهاش داد می زد ولی اخم کوچولویی کرد- کارت اشتباه بوده محیا خانوم ...می دونی اگه نمیومدم خواستگاریت و اصلا این وصلت سر نمی گرفت شما چه خطای بزرگی کرده بودی! امیر علی از کابوس شبهای من می گفت..از عذاب وجدانی که این چند سال به بهانه های مختلف سرکوبش کرده بودم ! صورتم و مثل بچه ها جمع کردم- می دونم ! سکوت کرد و سکوت کردم ...تو دلم گفتم خدارو شکر که شد ! دستش دور شونه هام حلقه شد ! -دوشب دیگه عمو اینا میان اینجا برای خواستگاری! دستهام رو با ذوق بهم کوبیدم..بازهم امیر علی تونسته بود لحظه هام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه! -چه عالی ..پس به زودی عروسی داریم ...باید برم دنبال لباس مجلسی! خندید بلند-خانوم من بزار همه چی حتمی بشه!...من نمی دونم شما خانوما چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس میفتین! لبهام و جمع کردم-مسخره نکن...اصلا خودت باید باهام بیای خرید. لبهاش رو بازبونش تر کرد- به روی چشم ...فقط اینکه... پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده. -می خوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون..دلم هر روز دیدنت رو می خواد! همه حرفهای امیر علی غیر مستقیم فقط یک مفهوم ساده داشت ...دوستت دارم! سرم پایین بود که با گرفتن چونه ام نگاهم رو مجبور به دیدن صورتش کرد-تو که مخالف نیستی؟ چون خیلی از عقدمون نگذشته خند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونه منفی! نفس عمیقی کشید- خوبه..پس اول باید به فکر لباس عروست باشی ...بعد لباس مجلسی! -من لباس عروس نمی خوام ! براق شدو چین چین شد بین ابروهاش- یعنی چی این حرف؟ شونه هام و بالا انداختم –یعنی من جلسه عروسی نمی خوام ! پوفی کرد و دست کشید پشت گردنش- تا حد آبرومندانه اش رو میتونم برات بگیرم ! چشمهام گرد شد ..اشتباه برداشت کرده بود –امیرعلی این چه حرفیه ؟ من اصلا منظورم این نبود! نگاهش ته مایه دلخوری داشت-پس این حرف یعنی چی؟ با انگشت اشاره ام بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخمهاش باز بشه و موفق شدم ! خندیدم- آها حالا شد ...یعنی اینکه دوست دارم بجاش برم یک سفر معنوی و زیارتی! نگاهش متعجب شد-اونوقت نمیشه این سفر رو بعدش رفت؟ -خب چرا ! ولی من دوست دارم به جای جلسه عروسی که فقط چند ساعته و فقط چند عکس ازش یادگار می مونه ونمی فهمی چطوری این ساعتها میره...برم یک سفر زیارتی و یک قلب عاشق هدیه بگیرم و برای اول زندگیمون کلی دعا جمع کنم برای خوشبختی و کنار هم بودن ! چشمهاش و لبهاش مهربون می خندید با یک عاشقانه ناب! ... این خیابون به معنای واقعی کلمه بهشت بود ...بین الحرمی که آرزوش رو داشتم... سر که بچرخونی یک طرف حرم علمدار کربال باشه و یک طرف حرم آقام امام حسین"ع" سرم رو تکیه دادم به شونه امیرعلی که داشت برام زیارت عاشورا می خوند!نگاهم رو چرخوندم روی گنبد طلایی و پرچم سرخش و توی دلم گفتم: ممنونم آقا! اشکهام ریخت من امیرعلی رو مدیون همین آقا بودم و چه قدر خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس عروسم شده بود چادرنمازم ↩️😁 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹 با سجده رفتن امیرعلی من هم به سجده رفتم روی سنگهای خنک بین الحرمین وبا امیرعلی زمزمه کردم ذکر سجده شکر آخر زیارت عاشورا رو! سر که بلند کردم امیرعلی اشکهاش رو پاک کرد از روی گونه اشو به صورتم لبخند زد - قبول باشه من هم لبخند زدم- ممنون هم چنین -راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شام و استقبال لبخند رضایت مندانه ای زدم –دستشون درد نکنه اخم مصنوعی کرد –ولی کاش جلسه عروسیمون رو هم میگرفتیم؟ خسته شده بودم از این حرف تکراری... کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر معنوی به جای جلسه گرفتن ... اعتراض کردم- امیرعلییی خندید به صورت اخموم –خب راست میگم هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه! -لباس عروس بهونه است هر دختری دوست داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل از شروع زندگیمون کنار تو خوشبخت ترینم با انگشتش به نوک بینی ام ضربه زد-فیلسوف کوچولو مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یک لباس پفی و تور توری نپوشیدی ؟ به شیطنت و شو خیش خندیدم- بله مطمئنم !بچه بودم لباس عروس پوشیدم دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت تازه عکسم دارم باهاش فقط جای تو خالیه تو عکس! از ته دل خندید و من دستهام رو حلقه کردم دور بازوش و سرم و تکیه دادم به شونه اش –خوابت گرفت؟ نفس عمیقی کشیدم-نه ...دارم فکر می کنم عطیه قراره چه ریختی خونه ام و بچینه...هرچند هر جور چیده باشه سر خونه خودش تلافی می کنم! خندید-رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت می کنم هر جور خواستی خونه ات رو بچینی! غرق خوشی شدم از حرفش - قول دادی ها ...باز دوروز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خسته ام!... خانوم شام بده خسته ام! ...خانوم حال ندارم فوتبال داره! دستش رو گرفت جلوی دهنش و از خنده شونه هاش لرزید که گفتم: هرچند که همچینم وسایل سنگینی ندارم جابه جا کنم...مبل و که حذف کردی... سرویس تخت خواب هم که نزاشتی بخرم! خنده اش و جمع کرد-آخه خونه نقلی ما مبل می خواد چیکار عزیزم؟ زمین خدا مگه چشه؟ بعدشم این همه آدم روی زمین می خوابن ماهم مثل اونا ...حالا تو روی زمین خوابت نمیبره؟ بی هوا گفتم: تو کنارم باشی و بغلم کنی من روی سنگم می خوابم! زد زیر خنده و من از جمله ای که بی پروا گفته بودم گونه هام گل انداخت و خجالت زده گفتم: ببخشید ...نخند دیگه! باجمع کردن لبهاش توی دهنش سعی کرد نخنده –چشم ... هنوزم به انگشتهام نگاه می کردم که چونه ام رو گرفت و مجبور شدم به نگاه گرم و مهربونش نگاه کنم آروم گفت: میتونی ساده زندگی کنی؟ نفس گرفتم این هوای بهشتی رو – چرا که نه... اصل زندگی کردن یعنی سادگی! چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشیدو بعدنگاه عاشقش رو به من دوخت و آروم گفت :خیلی دوستت دارم!♡ این اولین بار بود که البته لای مفهوم ها ,این جمله گم نشده بود ...با همه سادگی این جمله از زبون امیر علی چه رقصی به پا کرد کوبش قلبم! بلند شدو دستم رو گرفت تا من هم بلند بشم-بریم زیارت رو به حرم حضرت ابوالفضل "ع"سلام دادیم و روبه حرم امام حسین قدمهامون رو دست تو دست هم برداشتیم و این سر آغاز یک خوشبختی بود ...پر از عطر عاشقی کنار لمس نگاه خدا ! زیر لب زمزمه کردم...از همه طعم های عشق فقط من عاشق یک طعم شدم اونم عشق با طعم سادگی! خدایا شکرت پایان✨🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
پایان رمان🌹🍃 امیدوارم راضی باشید از فردا یه رمان جدید میزارم که مطمئنم ۹۸درصد کانال نخوندنش😊
۱-سلام متشکرم🌹 ۲-بیشتریا خوندنش ۳-سلام..ببینم چی میشه ۴- رمان تموم شد ۵- توی کانال کامل شده را قرار دادم. ۶-بعضی مواقع اینطوری نیست و نویسنده اغراق میکنه