eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #عشق_باطعم_سادگی🌹 لحنش ..جمله اش ! نوازش می کردن همه احساسم رو ! بی هوا گونه اش و بوسیدم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹 چشمهاش باز شد- شوخی می کنی؟ از کجا اونوقت؟ لبخند دندون نمایی زدم –یک عکس خانوادگی تو رو از توش جدا کردم! می خواست بخنده چشمهاش داد می زد ولی اخم کوچولویی کرد- کارت اشتباه بوده محیا خانوم ...می دونی اگه نمیومدم خواستگاریت و اصلا این وصلت سر نمی گرفت شما چه خطای بزرگی کرده بودی! امیر علی از کابوس شبهای من می گفت..از عذاب وجدانی که این چند سال به بهانه های مختلف سرکوبش کرده بودم ! صورتم و مثل بچه ها جمع کردم- می دونم ! سکوت کرد و سکوت کردم ...تو دلم گفتم خدارو شکر که شد ! دستش دور شونه هام حلقه شد ! -دوشب دیگه عمو اینا میان اینجا برای خواستگاری! دستهام رو با ذوق بهم کوبیدم..بازهم امیر علی تونسته بود لحظه هام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه! -چه عالی ..پس به زودی عروسی داریم ...باید برم دنبال لباس مجلسی! خندید بلند-خانوم من بزار همه چی حتمی بشه!...من نمی دونم شما خانوما چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس میفتین! لبهام و جمع کردم-مسخره نکن...اصلا خودت باید باهام بیای خرید. لبهاش رو بازبونش تر کرد- به روی چشم ...فقط اینکه... پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده. -می خوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون..دلم هر روز دیدنت رو می خواد! همه حرفهای امیر علی غیر مستقیم فقط یک مفهوم ساده داشت ...دوستت دارم! سرم پایین بود که با گرفتن چونه ام نگاهم رو مجبور به دیدن صورتش کرد-تو که مخالف نیستی؟ چون خیلی از عقدمون نگذشته خند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونه منفی! نفس عمیقی کشید- خوبه..پس اول باید به فکر لباس عروست باشی ...بعد لباس مجلسی! -من لباس عروس نمی خوام ! براق شدو چین چین شد بین ابروهاش- یعنی چی این حرف؟ شونه هام و بالا انداختم –یعنی من جلسه عروسی نمی خوام ! پوفی کرد و دست کشید پشت گردنش- تا حد آبرومندانه اش رو میتونم برات بگیرم ! چشمهام گرد شد ..اشتباه برداشت کرده بود –امیرعلی این چه حرفیه ؟ من اصلا منظورم این نبود! نگاهش ته مایه دلخوری داشت-پس این حرف یعنی چی؟ با انگشت اشاره ام بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخمهاش باز بشه و موفق شدم ! خندیدم- آها حالا شد ...یعنی اینکه دوست دارم بجاش برم یک سفر معنوی و زیارتی! نگاهش متعجب شد-اونوقت نمیشه این سفر رو بعدش رفت؟ -خب چرا ! ولی من دوست دارم به جای جلسه عروسی که فقط چند ساعته و فقط چند عکس ازش یادگار می مونه ونمی فهمی چطوری این ساعتها میره...برم یک سفر زیارتی و یک قلب عاشق هدیه بگیرم و برای اول زندگیمون کلی دعا جمع کنم برای خوشبختی و کنار هم بودن ! چشمهاش و لبهاش مهربون می خندید با یک عاشقانه ناب! ... این خیابون به معنای واقعی کلمه بهشت بود ...بین الحرمی که آرزوش رو داشتم... سر که بچرخونی یک طرف حرم علمدار کربال باشه و یک طرف حرم آقام امام حسین"ع" سرم رو تکیه دادم به شونه امیرعلی که داشت برام زیارت عاشورا می خوند!نگاهم رو چرخوندم روی گنبد طلایی و پرچم سرخش و توی دلم گفتم: ممنونم آقا! اشکهام ریخت من امیرعلی رو مدیون همین آقا بودم و چه قدر خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس عروسم شده بود چادرنمازم ↩️😁 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹