شهیدابراهیمهادے همیشہآیہی وَجَعَلْنا...(یـس،آیہ⁹)رازمزمہمےکرد؛🌿
گفتم:
آقاابراهیماینآیہبراےمحافظتدرمقابل
دشمنہاینجاکہدورازجبههدشمننیست!
نگاهمعنادارۍکردوگفت:
دشمنےبزرگترازشیطانهموجودداره..؟!
#شهیدابراهیمهادے 🕊️
#شهیدانہ
#دعـٰاۍِفَرَج💛🌻!••
انشاءاللَّهظھورآقامونシ🌼💛!••
#بخونیمبرـاےظھورهرچہزودتر...シ🕊!
#اللّهُمَّعَجِّلْلِوَليِّكَاَلْفَرَج
﷽
تـاڪِہپُـرسیدَمزقَلبَـمعِشقچیسـت؛
دَرجَوابَـماینچنـینگُفـتوگِریسـت؛
لِیلۍومَجنـونفَقَـطافسانِـہاَند...
عِشـقدَردَسـتحُسیـنبِنعَلیسـت 💔!
-
#ڪࢪبݪا
•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🦋🍃🦋🍃 #عقیق_فیروزه_ای🦋 ✍#فاطمه_شکیبا "رکاب ۱(خانم)"حال" آن قدر دانه های تسبیح را شمردهام که حتی نقش
اعضای جدید خوش اومدید🌹
شما با بنر واقعی عضو شدید😊
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🦋🍃🦋🍃🦋🍃 #عقیق_فیروزه_ای 🦋 ✍#فاطمه_شکیبا "فیروزه۱" دست خودش نبود که حرفی برای گفتن نداشت. دیگر مطمئن
🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
رکاب۱"اقا"
فکر میکردم به محض رسیدن بخوابم؛
برای همین هم روی تخت افتادهام، اما خوابم نمیبرد. چندبار هم پلکهایم روی هم رفته و نیمه هشیار شدم، اما خوابم نبرد.
از ساعت دوازده و نیم تا الان که نزدیک چهار صبح است، در تخت پهلو به پهلو شدهام. دائم چشمانم گرم میشوند و چرت میزنم اما خوابم نمیبرد.
انگار به بی خوابی عادت کردهام؛ یا شاید به نشسته خوابیدن!
سردم است. پتو را دور خودم میپیچم و برمیگردم که ببینم خواب است یا نه؟ نیست! حتما وقتی در چرت بودهام غیبش زده.
به سختی خودم را از رخت خواب جدا میکنم. به پیدا کردنش میارزد.
چراغ کم نور سالن روشن است. پرده را باز کرده و زیر پنجره نشسته؛ غرق در کتاب است. یادداشت برمیدارد و خستگی ناپذیر میخواند. ولع دانستن را در چشمانش میبینم.
طرهای از موهای مشکیاش را که بر صورتش افتاده پس میزند
و بی آن که از کتاب چشم بگیرد میگوید:
-هنوز یه ساعت تا اذان مونده، برو بخواب.
باز هم تیرم به سنگ خورد.
میخواستم غافلگیرش کنم، اما مثل همیشه غافلگیرم کرد.
نمونهاش همین دیشب!
چه زوری هم دارد این جنس ضعیف! بنده خدا خبر نداشت مچم در رفته، تلافی یک ماه و نیم نبودنم را سرش در آورد، حقم است!
شکست را به روی خودم نمیآورم:
-چی میخونی؟
-حکمت متعالیه ملاصدرا.
ابرو بالا میدهم:
-نفهمیدم چیه ولی لابد چیز خوبیه دیگه!
لبخند میزند و گونهاش چال میافتد. موهایش در نور ماه قهوهای است.
با کلافگی موهای روی صورت را عقب میزند:
-وای، فردا کوتاهشون میکنم! دیوونهام کردن!
حتما فهمیده در پیچ و تابشان غرق شدهام که این طور ضد حال میزند! اخم میکنم:
-خب گیر سر بزن! حیفشونه!
زیر چشمی نگاهم میکند:
-میخوام ببینم خودت میتونی یه ساعت با اینا زندگی کنی؟
-پس زن و دخترا توی طول تاریخ چطور زندگی کردن؟
خودم هم میدانم چرت گفتهام.
او با همه زنهای تاریخ فرق دارد. پلک برهم میخواباند:
-باشه، گیره میزنم!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🦋🍃🦋🍃🦋🍃
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
"عقیق ۲"
روی تنه نخل دست کشید.
خودش را جای پدر گذاشت. نگاهی به سر تا پای نخل انداخت؛ انگار داشت خشک میشد، مثل خانه. خانهای که حالا پر از جای خالی پدر و مادر بود. تمام حیاط و طارمه و اتاقها از نگاه خیسش گذشتند.
باید همه را میگذاشت و میرفت.
همه را، هوای گرم و پنکۀ بی اثر را، آفتاب تند را، نخلها را، شط را، خرمشهر را! تازه میتوانست کمی از معنای انقطاعی را که پدر میگفت بفهمد.
با این که خوب میدانست به پای پدر نمیرسد، اما اولین بار خودش را جای پدر گذاشت.
حتما پدر هم سال پنجاه و نه همین حس را داشته و دلش میخواسته بماند، به هر قیمتی. خودش را این طور دلداری داد که پدر هم وقتی بزرگ شد، برگشت همین جا و حتی در سرزمین خودش شهید شد؛ این یعنی امید هست روزی او هم برگردد!
هرگوشه از خانه را که نگاه میکرد، پدر و مادر را میدید. کافی بود تکان بخورد تا اشک جمع شده در چشمانش بریزد.
کاش دم در منتظرش نبودند تا میتوانست سرش را به نخل تکیه بدهد و بلند اشک بریزد. آخر شنیده بود نخلها شبیه آدمها هستند. پس حتما این نخل هم همه چیز را میفهمید.
یاد خاطره پدر میافتاد؛
این که چه طور از شهری که زیر خمسه خمسه و هواپیما مثل جهنم شده بود، رفتند. درحالی که همه حتی پدربزرگ هم گریه میکردند.
«ابوالفضل» همیشه افتخار میکرد که در همین شهر به دنیا آمده.
پدر میگفت خرمشهر مثل مادر است، بچههایش را دوست دارد و دوریشان را تحمل نمیکند.
میگفت خاک خرمشهر وجب به وجبش متبرک است؛ پر از شهید است.
آخرین نفری بود که از خانه بیرون آمد.
وقتی داشت در را قفل میکرد، بازهم یاد حرفهای پدر افتاد:
-وقتی داشتیم میرفتیم، بابابزرگت محکم در رو قفل کرد. تو دلم بهش میگفتم آخه قفل کردن واسه چی؟ بعثیا که برسن، با یه لگد در رو میشکونن!
در خانه را مانند ضریحی بوسید.
آرزو کرد کاش زمان همینجا میایستاد؛ اما نمیشد. آخر او شده بود مرد خانه، و باید دو پیکر سوخته را همراه خواهر و برادرش میبرد به اصفهان و برای خاک سپاری تحویل خانواده مادری میداد.
اولین بار در عمرش انقطاع را تجربه کرد و سوار ماشین شد.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃
🦋🍃🦋🍃🦋🍃
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍#فاطمه_شکیبا
فیروزه
باید دل میکند، باید!
دیگر برایش اما و اگر و شاید مطرح نبود. میدانست تا از این مانع رد نشود، نمیتوانست جلوتر برود. باید دندان خراب را میکند و دور میانداخت؛ اما هنوز نپذیرفته بود فرهاد دندان خراب است. هم پذیرفته بود، هم نه. عقل و قلبش شبانه روز دعوا داشتند.خودش را به فرهاد مدیون میدانست.
شاید اگر فرهاد نبود،
همچنان در دنیای کوچک و کودکانهاش میماند. فرهاد باعث شده بود بشری بزرگ شود، گردن بکشد، دنیای اطرافش را ببیند و عقایدش را از نو بسازد.
بشرای سیزده ساله، زمین تا آسمان با بشرای شانزده ساله فرق داشت. این را همه میگفتند. میگفتند بشری یک باره بزرگ شد، جهش کرد، خانم شد.
خودش هم زندگی جدیدش را با وجود مخالفتهای هر از گاهیِ مادر دوست داشت.
فرهاد، بشری را در ابتدای راهی بی نهایت قرار داده بود، در ابتدای مسیر رشد، راهی که منتهی به بهشت میشد؛
درحالی که خودش نه میخواست و نه خبر داشت چنین لطفی به بشری کرده.
بشری اما، کمی که در این مسیر جلو رفت، فهمید تعلق خاطر به فرهاد ادامه مسیر را سخت میکند.
هرچه بزرگتر شد و جلوتر رفت،
محبت فرهاد دست و پاگیرتر شد. خاطرههای زیادی با فرهاد داشت. عقلش میگفت باید فرهاد را رد کند تا بتواند جلو برود، وگرنه سقوط حتمی است.
به جای جملات کتاب، سر و صدای دادگاه همیشه برپای درونش را میشنید. کتاب را بست و وسط سالن دراز کشید. چند پرتوی باریک آفتاب، توانسته بودند از بین شاخههای درخت انگور و پردهها فرار کنند و با چشمانش بازی میکردند.
دوباره همه چیز را از سه سال پیش مرور کرد. زمانی که در آستانه تغییر بود. در آستانه شناخت نسبت به جنس مخالف.
همان روزها، در همین اتاق مهمان خانه فرهاد را نگاه کرد، پسرخالهاش را! تا قبل از آن فرهاد را زیاد میدید، مخصوصا محرمها که مداح حسینیه بود.
اما سه سال پیش،
اولین بار فرهاد را نگاه کرد و بی آن که بداند چرا، حس کرد فرهاد با بقیه مردها فرق دارد. تا قبل از آن، تعریفی از جنس مخالف نداشت.
فرهاد بی آن که بخواهد،
باعث شده بود بشری متن مداحیهایش را بنویسد و درباره کربلا بیشتر بخواند. فرهاد خودش هم نمیدانست بشری را جهش داده.
بشری تا یکی دو ماه بعد از آن روزی که فرهاد برایش فرق کرد،
نمیدانست چرا روی فرهاد حساس است. اصلا تعریفی از این احساس عجیب نداشت. گاهی آن قدر درباره این احساس ناشناخته فکر میکرد که به هیجان میآمد و ذوق میکرد، یا گریهاش میگرفت.
به هرحال، طول کشید تا بفهمد عاشق شده است.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🦋🍃🦋🍃🦋🍃 #عقیق_فیروزه_ای🦋 ✍#فاطمه_شکیبا فیروزه باید دل میکند، باید! دیگر برایش اما و اگر و شاید مط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا