eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
402 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#به_وقت_رمان #دلارام_من💘
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 عکس من و بابام اینجا چکار میکنه؟ توروخدا بگید چی شده؟ هانیه خانم می نشاندم روی زمین و میگوید: آروم باش دخترم... چرا هول میکنی؟ شاید یه شباهت کوچیکه! خودش هم میداند این حرف توجیهی بی معناست؛ صدای یاالله گفتن عمو می آید؛ نجمه، دختر کوچکتر هانیه خانم، به عمو تعارف میکند که وارد شود، عمو و نجمه بیخبر از همه جا وارد میشوند، عمو با دیدن حال من، سر جایش خشک میشود؛ زن عمو با صدای خش داری به عمو میگوید: فهمید! بالاخره فهمید رحیم. با این حرف، میزند زیر گریه و صدای گریه هانیه خانم هم بلند میشود، عمو متحیر و شوکه، فقط میتواند به سختی بگوید: حوراء! هانیه خانم درآغوشم میگیرد و من بازهم سوالم را تکرار میکنم: چیو فهمیدم؟ چی شده اینجا؟ زن عمو خطاب به عمو گله میکند: چرا گذاشتی انقدر دیر بفهمه؟ هانیه خانم به نرگس نهیب میزند: برو به حامد زنگ بزن ببین کجاس؟ بگو آب دستشه بذاره زمین بیاد! با ناباوری به قاب عکس خیره شده ام و اشک میریزم؛ دست خودم نیست، دست خودم نیست که از بعد شنیدن ماجرا، کلمه ای حرف نزده و هیچ نخورده ام. مگر میشود؟ با حرفهای هانیه خانم، که حالا فهمیده ام عمه من است؛ قطعات پازل در ذهنم کنار هم چیده میشوند اما دل نگاه کردن به تصویری که ساخته خواهد شد را ندارم. ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 _بابات دلش نمیخواست مامانت اذیت بشه، مامانتم خب تو ناز و نعمت بزرگ شده بود، عادت به زندگی سخت نداشت؛ توافقی طلاق گرفتن، بابات با اصرار حامدو نگه داشت، مادرتم تونست با یکی از فامیل هاشون که بیشتر بهش میخورد ازدواج کنه؛ بابات همیشه میگفت خیالش راحته که تو آرامش داری، برای همینم نمیخواست کسی آرامشتو بهم بزنه؛ میگفت بابای مریض به چه دردش میخوره؟ اما این آخرا... خیلی دلش برات تنگ شده بود... ازت خبر میگرفت، عکساتو میدید... حتی چندبار به سختی با ویلچر اومد از دور تماشات کرد... خیلی دلش دختر میخواست. گریه مان شدت میگیرد؛ کاش پدر میدانست من هم این سالها چقدر دلم پدر میخواسته... کاش اجازه میداد ببینمش... قبل از اینکه برای همیشه برود. عمو با صدای گرفته میگوید: مامانتم نمیخواست تو خبردار بشی، حتی بعد شهادت عباس، میگفت آرامشت بهم میخوره و هروقت لازم بشه بهت میگه؛ نمیذاشت فامیلای پدری دور و برت بیان، حتی به حامدم خیلی توجه نمیکرد و اجازه نداد تو رو ببینه، من همرزم عباس بودم... خیلی دلم میخواست یه کمکی بهش بکنم... ولی نشد. انگار زندگی با دشواریهایش، محکم مرا در پنجه میفشارد؛ درخودم جمع میشوم و زانوانم را بغل میگیرم؛ صدای هق هقم خفه میشود، هانیه خانم میپرسد: پس حامد کجاست؟ الان که باید باشه، نیست! نرگس من من میکند: جواب نمیده، خاموشه! - یعنی چی که خاموشه؟ نجمه با ترس و تردید میگوید: مگه امروز پرواز نداشت؟ ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 هانیه خانم با کف دست به گونه اش میکوبد: یا ابالفضل العباس! عمو طول و عرض اتاق را می پیماید، و هانیه خانم در آشپزخانه باخود چیزی زمزمه میکند؛ دامادهای هانیه خانم هم خسته از کارهای نذری پزان گوشهای افتادهاند و از ماجرای من شگفت زده اند. زن عمو سعی دارد از پشت تلفن ماجرا را برای مادر توضیح دهد و نرگس تلاش میکند به من که مثل مرده ها شده ام، چیزی بخوراند؛ من هم گوشهای کز کرده ام، بی هیچ حرکتی؛ نه حرفی، نه اشکی، نه صدایی، خیرهام به عکس پدر و در دل از هجده سال زندگی بدون پدر و آرزوهایم میگویم؛ این وسط تنها کسانی که بیخیالند، نوههای هانیه خانماند که خستگی ناپذیر بازی میکنند. نجمه از آشپزخانه بیرون می آید و میگوید: ناهار آماده ست، بمونین درخدمت باشیم. عمو انگار که چیزی نشنیده باشد، میگوید: چرا حامد بیخبر رفت؟ نجمه که متوجه حال عمو شده، با نگاهی پاسخ دادن را به همسرش واگذار میکند؛ محمد چندبار آب گلویش را فرو میدهد و صدایش را صاف میکند: والا حاج آقا خیلی ام بیخبر نبود؛ میدونستیم باید بره، ولی این قضایا که پیش اومد، یادمون رفت، اونم بنده خدا لابد دیرش شده بود دیگه. عمو تکیه میدهد به دیوار: منظورم اینه که چرا خداحافظی نکرد؟ محمد با درماندگی میگوید: اینو باید از خودش بپرسین! حامد همیشه همینطوره. هانیه خانم درحالی که بشقابها را داخل سفره میگذارد، غر میزند: عین بابای خدابیامرزشه، یهو بیخبر یه کاری میکنه. عمو از پاسخ گرفتن ناامید میشود: حالا کجا رفته؟ یعنی رفته اونجا چکار؟ ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 محمد، دختر کوچک و شیرینش را روی پایش مینشاند و پاسخ میدهد: ما فکر کردیم شما در جریان ماموریتش هستید! رفته برای امنیت زوار، سامرا؛ گفت اگه کربلا شلوغ شد شاید کربلام بره. هانیه خانم کنار سفره رها میشود و میزند زیر گریه: این بچه آخرش خودشو به کشتن میده. جمله آخر محمد، بدجور تکانم میدهد و نگرانی به وجودم چنگ میاندازد؛ نگران غریبه ای شده ام که الان آشنا درآمده؛ نگران مجهولی که حالا از هر معلومی معلوم تر است، نگران واژه غریبی به نام برادر؛ یادم نمی آید برای نیما نگران شده باشم، با اینکه از مادر یکی هستیم، ولی چندان علاقه‌ای به او ندارم، نمیدانم باید درباره این برادر جدید چه حسی داشته باشم؟ نرگس که تا الان با گوشی اش کشتی میگرفت، ناگاه میگوید: بالاخره روشن شد! الان برمیداره! هانیه خانم برمیگردد و با اضطراب میگوید: بذار رو بلندگو! نرگس اطاعت میکند، بعد از چندبار بوق زدن، صدای ناواضحی از پشت خط میگوید: جانم مادر؟ هانیه خانم خودش را به نرگس میرساند و گوشی را میقاپد: تو کجا سرتو زیر انداختی رفتی بچه؟ صدای خنده می آید: شرمنده اتون شدم مادر، ببخشید؛ اخه پروازم داشت دیر میشد؛ این ماموریتم نمیشد کاریش کنم، باید میرفتم حتما، شرمنده. ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 هانیه خانم گریان و گله مند میگوید: الان که باید باشی نیستی! چکار کنم از دست تو؟ خواهرت اینجا داره دور از جونش دق میکنه! صدا دیگر نمیخندد و رنگ ناباوری و حیرت به خود میگیرد: خواهرم؟ حوراء؟! چرا؟ چی شده؟ او تمام مدت مرا میشناخته و من نه! یکبار دیگر چهرهاش جلوی چشمم می آید، هنوز با او غریبه ام. هانیه خانم های های میگرید: امروز که اومده بودن همه چیزو فهمید. جواب نمی آید. دلم میخواهد بدانم چه حالی شده؟ اصلا نگران من هست یا نه؟ عمو گوشی را میگیرد و به حامد میگوید: سلام آقاحامد، این رسمشه اخه؟ صاف وقتی باید میموندی گذاشتی رفتی؟ صدا که گرفته تر و اندوهناک تر شده میگوید: سلام حاجی... منکه... نمیدونستم... حالا میتونم باهاش حرف بزنم؟ با من؟ حامد با من حرف بزند؟ صدایش را آخرین بار در کتابفروشی شنیدم، هیچوقت باهم هم کلام نشدیم، حالا میخواهد با من حرف بزند؟ اصلا حرفی با او ندارم! با هیچکس جز پدر حرفی ندارم. عمو گوشی را به سمتم میگیرد و وقتی میبیند تمایلی به حرف زدن ندارم، میگوید: صداتو میشنوه، حرفتو بزن! چشمانم را میبندم و منتظر میشوم ببینم این برادر تازه کشف شده چه حرفی دارد برای گفتن؟ با ملایمت و شرمندگی و صدایی لرزان میگوید: حوراء خانم... ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/976912 نظرت در مورد قسمت های امروز
☕️"تو‌کتاب‌سه‌دقیقه‌در‌قیامت‌میگفت‌ڪه: ڪسایۍرو‌دیدم‌ڪه‌تو‌دنیا‌شهید‌نشده‌بودن ولی‌جز‌ءشهدا‌‌بودن... شھادت‌فقط‌در‌خون‌غلتیدن‌نیسٺ و‌همچنین‌ڪسایی‌رو‌دیدم‌که‌تو‌دنیا‌ شهید‌اعلامشون‌کردن‌ولی‌جهنمی‌بودن‌ پس‌دنبال‌گلوله‌خوردن‌نباشیم‌که‌این‌راهش‌ نیست‌مهم‌عمله‌رفیق...!☕️"
بھ خودٺ سخت بگیࢪ..🙂 نزاࢪ چشمات هࢪچیزیو ببینہ..👀 نزار گوشاٺ ھࢪچیزیو بشنوھ واسه خودت ارزش باݪایۍ قائݪ باش😌 با ھࢪ ڪسۍ نࢪو با اونایۍ بࢪو ڪه خداٺ دوسټ داࢪه با اونۍ بࢪو ڪه وقټی امام زمان یھویۍ نگاٺ میڪنه بگھ خداحفظش کنھ😁 • • ‹ !. _💕🌸________
با یِک نَفَس تمامِ جهنم شود بِهِشت گویند اگر جَهنميان يك صدا حسين ..