🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃
🌸
🔖#امام_جواد عليه السلام:
الْمُؤْمِنُ يَحْتَاجُ إِلَى تَوْفِيقٍ مِنَ اَللَّهِ وَ وَاعِظٍ مِنْ نَفْسِهِ وَ قَبُولٍ مِمَّنْ يَنْصَحُهُ
تحف العقول صفحه ۴۵۷
مومن به توفیق خدا و داشتن پندگویی درونی و خوی نصیحت پذیری از کسی که او را نصیحت می کند نیاز دارد.
🌸🍃دهمین روز از ماه زیبای رجب، سالروز ولادت با سعادت حضرت جواد الائمه علیه السلام را تبریک وتهنیت عرض مینمائیم🌸🍃
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
╔═══💎💫════╗
@ebrahimdelhaa
╚════💫💎═══╝
🌸
🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ ویدئو ]
🎞#استوری #وضعیت
🎙#استاد_عالی
🌷#شهید_ابراهیم_هادی:
من نمیخوام باعث گناه کسی بشم
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
╔═══🇮🇷🌷════╗
@ebrahimdelhaa
╚════🌷🇮🇷═══╝
May 11
✨سلام علیکم خدمت تمامی بزرگواران🌻
✅ان شاءالله از امروز با مطالبی حول محور #وقایع_آخرالزمان در خدمت تون خواهیم بود
امیدواریم با انتشار مطالب، از ما حمایت کنید🌌🍃
التماس دعای عاقبت بخیری🕊
🕠 #قسمت_اول ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5153
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
✨سلام علیکم خدمت تمامی بزرگواران🌻 ✅ان شاءالله از امروز با مطالبی حول محور #وقایع_آخرالزمان در خدمت
#وقایع_آخرالزمان
#قسمت_اول
✅ بازار داغ علائم و حاشیه های آن
✨ همیشه انسانها مشتاق دانستن آینده و حوادث تلخ و شیرینش بوده اند، به همین دلیل است که بازار طالع بینان هم رونق دارد. این آینده بینان: یا الهی اند و سخن شان ریشه در وحی دارد (آسمانی)، یا شیطانی و زمینی اند.
🍃 «وعده ظهور منجی» در بین حوادثِ مختلفی که #آینده_بینان_آسمانی پیش بینی کرده اند، از برجسته ترین آنهاست؛ لذا احادیث زیادی در این باره به ما رسیده که همین یعنی اهمیت این موضوع و آثار مثبت و منفی زیادی که در زندگی فردی و اجتماعی دارد...
🌌 درباره علائم و نشانه های ظهور کتابهای زیادی نوشته شده اما آنچه که در این میان کمتر بهش پرداخته شده و خلأ آن احساس می شود «بررسی سندی، دِلالی و تحلیل این روایات» است.
⚠️علامت فقط علامته!
🌱 «سپیدی مو» علامت پیری ست اما #علت_پیری «رنگ مو» نیست! «زردی رخ» علامت بیماری ست اما #علت_بیماری «رنگ رخ» نیست!
‼️ علامتهای ظهور هم فقط حکایت گر ظهورند و با تحقق ظهور هیچ رابطه ی سببی و مسببی ندارند؛ به عبارتی دیگر «علائم» هیچ نقشی در نزدیک کردن ظهور ندارند؛ بلکه فقط علامتِ نزدیک شدنِ ظهورند!
⚠️ خیلی چیزها فقط علامت و تابلو هستند، همین. بنابراین جهت تعجیل در امر #فرج، دنبال #تولید_شرایط باشیم نه ساخت علائم! علائم، به وقتش بر سر راه خواهند آمد...
🕊 #منبع: تاملی نو در نشانه های ظهور، ص۱۵ 🕊
🕒 #قسمت_دوم ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5377
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
داش ابرام چجورۍ شد شهید ابراهیم هادۍ ؟ حواستون هست دلِ کسۍ نلرزه ! #تلنگر / #پادکست 🎙 #دانلوواجب
دخـترباحـجابـیهسـتیـومذهـبیی؟😃
دنـبـالـ یهـ کانالـیـ کـهـ مطـلبایـهـ مذهـبـیـ
وشـهدا و امـاما رو بـهـ اشـتـراکـ بـزارهـ؟🤔
دوسـ داریـ بـهـ خـدا نـزدیکـ تـر شـی و راجـعـ بـهـ اونـ بیـشـتـر بـدونـیـ؟🤔
خـب مـنـتـظـر چـیـیـ؟🤔
بـیـا ایـنـجـا گـلـمـ و از خـدا بـیـشـتـر بدون😊
@Mazhabi_Bakhoda
فـقـطـ دخـتـرا بـیـاـن(:
راسـتـیـ مسـابـقـهـ هـمـ داریـمـ😍
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وسی مهیا آرام چشمانش را باز کرد... صدای بحث د
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وسی_ویک
شهاب، آرام دستانش را از دست مهیا جدا کرد....
از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. با بیرون آمدن شهاب، احمد آقا و مهلا خانم از روی صندلی بلند شدند و به طرف شهاب آمدند.
ــ حالش چطوره شهاب جان؟!😥
ــ حالش خوبه! الآن خوابید. شما هم دیگه لازم نیست، اینجا بمونید. برید خونه؛ استراحت کنید.😊
ــ نه پسرم! تو الان باید مسجد و تو پایگاه باشی... برو ما هستیم.😒
ــ نه! من میمونم شما برید خونه!
ــ ولی...
ــ لطفا بگذارید، من بمونم. اینجوری خودم راحت ترم. با دکترش هم صحبت کردم. گفت صبح مرخص میشه!😊
شهاب بالاخره توانست آن ها را قانع کند.
مهیا، مرخص شده بود و به خانه برگشته بود....
احساس می کرد که حالش بهتر شده بود. شاید دلیلش هم، نرفتن شهاب به سوریه بود.
شهاب کمکش کرد، که روی تخت بخوابد. داروهای💊 مهیا را به طرف مهلا خانم گرفت.
ــ بفرمایید! این داروهای مهیا است. هر ۸ ساعت باید داروهاش رو بخوره.
مهلا خانم، از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه، با کاسه ای سوپ؛ 🍜😋دوباره وارد اتاق شد.
شهاب سینی را از او گرفت. مهیا سر جایش نشست.
ــ میتونی بخوری؟!😊
مهیا لبخندی زد.
ــ زخم شمشیر که نخوردم.😄
ــ الان حالت خیلی خوب نیست؛ باید بیشتر مواظب خودت باشی.
سینی را روی پاهایش گذاشت. با بسته شدن در، شهاب متوجه شد؛ که مهلا خانم آن ها را تنها گذاشت.
مهیا مشغول خوردن سوپش شد. شهاب از جایش بلند شد و نگاهی به اتاق مهیا انداخت. نگاهش، روی قسمتی از دیوار
متوقف شد. با لبخند به سمت عکس شهید همت رفت.☺️🌷 ناخوداگاه لبخندی روی لبانش نشست. به چفیه کنارش نگاه انداخت. دستی به چفیه روی دیوار کشید؛ آرام زمزمه کرد.
ــ خوشا به سعادتت امیرعلی! خوشا به سعادتت!😢👣
دستش را کشید و به سمت میز تحریرش رفت. نگاهی به برگ یاداشت های رنگی، که روب لب تاپ مهیا چسبیده
بودند؛ انداخت. کتابی را برداشت و آن را ورق زد.
با شنیدن جابه جا کردن سینی، کتاب را روی میز گذاشت به طرف مهیا برگشت و سینی را از او گرفت.
ــ صبر کن خودم میبرمشون!
ــ خودم میرم. صورتم رو میشورم. اینا رو هم میبرم.☺️
ــ تو برو صورتت رو بشور. خودم میبرمشون.😊
شهاب به سمت آشپزخونه رفت. مهلا خانم با دیدنش از روی صندلی بلند شد.
ــ پسرم، چرا زحمت کشیدی! خودم میومدم برشون میداشتم.
ــ کاری نکردم مادر جان!
شهاب با اجازه ای گفت و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا روی تخت گفت:
ــ می خوابی؟!
ــ دیشب نتونستم درست بخوابم.
ــ بخواب عزیزم!
به طرف چراغ رفت، تا خاموشش کند؛ که با صدای مهیا متوقف شد.
ــ خاموشش نکن...😒
شهاب نگاهی به او انداخت.
ــ میترسم!😕
شهاب اخمی کرد و مهران را لعنت کرد. چراغ را خاموش کرد، که صدای نگران مهیا در اتاق پیچید.
ــ شهاب کجایی؟! روشنش کن توروخدا!
شهاب سریع خودش را به او رساند و دستانش را گرفت.
ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم. من پیشتم ترسی نداره.
ــ دست خودم نیست شهاب؛ میترسم!😨
شهاب دستش را فشرد.
ــ بخواب عزیزم؛ من کنارتم.😒
مهیا دیگر ترسی نداشت؛ با نوازش موهایش، آرام آرام چشمانش گرم شدند.
*
💤
مهیا، کنار تابوتی نشسته و زار😭🇮🇷 می زد. بلند گریه می کرد 😩😭و از آن ها می خواست که در تابوت را باز کنند؛
ولی هیچکس قبول نمی کرد. با دیدن شهین خانوم که حال مساعدی نداشت به طرفش دوید.
ــ شهین جون!😭
شهین خانم با اشک صورت مهیا را نوازش کرد.
ــ جانم؟!😢
ــ بهشون بگو، بزارند ببینمش! نمیزارند ببینمش...
ــ نمیشه عزیزم نمیشه!
مهیا زار زد و التماس کرد.😫😭🙏
ــ تورو به تمام مقدسات قسم، بزار ببینمش! بهشون بگو!🙏😭
شهین خانوم به آن ها اشاره کرد، که در تابوت را بردارند. مهیا سریع به سمت تابوت رفت. با برداشتن در و دیدن چهره بی حال شهاب، جیغ بلند زد.😵
سریع سر جایش نشست....
نفس نفس می زد....
قطرات عرق روی صورتش نشسته بود. خواب وحشتناکی دیده بود. 💤😰
با دیدن جای خالی شهاب؛ دلش بیشتر بی قرارتر شد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وسی_ویک شهاب، آرام دستانش را از دست مهیا جدا
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وسی_ودو
مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت....
روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.
یاد خواب دیروزش افتاد. 💤💭
دیروز بعد اینکه از خواب پرید و با جای خالی شهار روبه رو شد؛ ترس بدی بر دلش افتاد.😥
دوست داشت با شهاب، تماس بگیرد؛ اما نمی خواست مزاحمش شود. چون حتما کار مهمی داشته که رفته بود.
مهلا خانم وارد اتاق شد. مهیا به مادرش که چادر مشکی سر کرده بود، نگاه کرد.
ــ جایی میری مامان؟!
ــ آره عزیزم! تشیع پیکر 👣شهید امیرعلی موکل،👣 امروز هست.
ــ امروز؟؟؟😳
ــ آره دیگه مراسم الان شروع میشه!😒
ــ پس چرا بهم نگفتید؟!😥
ــ مگه می خواستی بیای؟!😕
ــ آره!!😒
ــ ولی مادر! شهاب گفت که نزارم بیای...😐
مهیا، اخمی بین ابروانش نشست.
ــ شهاب گفت؟!😠
ــ آره مادر! گفت حالت خوب نیست، نزارم بیای!
ــ ولی من میام! نمیشه که تو همچین روزی شهاب رو تنها بزارم!
ــ نمیدونم والا مادر! هر جور راحتی. اگه میای زود آمادشو.
ــ الان آماده میشم.
مهیا سریع از جایش بلند شد و در عرض چند دقیقه آماده، دم در بود.
ــ مادر مهیا! مطمئنی حالت خوبه؟!😟
مهیا با اینکه کمی سر درد و سرگیجه داشت؛ اما لبخندی زد و سرش را تکان داد.😊
مهلا خانم و مهیا در کنار هم، به طرف مسجد رفتند. مهیا به مسیر که برای تشیع پیکر شهید آماده شده بود، نگاهی
انداخت. دم در مسجد، خیلی شلوغ بود. سعی کرد، شهاب را بین جمعیت پیدا کند. اما آنقدر👥👥 شلوغ بود، 👥👥👥که جست و جویش به جایی نرسید.
وارد مسجد شدند. صدای مداح در فضای سرد مسجد میپیچید.
🎙خوش به حال، مدافعان حرم...
پر کشیدند، از میان حرم...
بین سجده، میان سرخیِ خون...
آرمیدند با، اذان حرم...
لک لبیک، یاحسین_ع گفتند...
در حریم، نوادگانِ حرم...
مثل عباس، با قدی رعنا...
شده بودند، پاسبان حرم...
چه قَدَر عاشقانه، جان دادند...
در رهِ دوست، عاشقان حرم...
🎙روی سنگ مزارشان باید...
بنویسند، خادمان حرم...!
کم نشد از سرِ یکایکشان...
سایه ی لطف، عمه جان حرم...
پرچم یاحسین_ع را دادند...
اربعین دست، زایران حرم...
از دور شهین خانوم را دیدند...
به طرفشان رفتند. شهین خانوم با دیدنشون از جا بلند شد و مهیا را در آغوش گرفت.
ــ کجا بودی مهیا؟! نه سری میزنی نه چیزی؟!🤗
ــ شرمنده! حالم خوب نبود!☺️
ــ میدونم عزیزم! شهاب گفت. شرمنده نتونستم بیام دیدنت. همش مشغول بودیم.😊
ــ این چه حرفیه مامان! مریم کجاست؟!
ــ نمیدونم والا عزیزم! اینجا بودن تازه! خودش و سارا و نرجس...
مهیا سری تکان داد و به مداح گوش سپرد.
🎙وای بر ما، که بالمان بسته است...
ما کجا و، کبوتران حرم...
هر چه شد، عاقبت که جا ماندیم...
نزدیم پر، در آسمان حرم...
ما که مُردیم، ایهااالرباب...!
پس نیامد، چرا زمان حرم...
یادم آمد، فرار می کردند...
از دل خیمه، دختران حرم...!
آه، شیطان دوباره آمد و زد...
تازیانه، به حوریان حرم...
شمر و خولی، دوباره افتادند...
بی عمو، نیمه شب به جان حرم...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وسی_ودو مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت.
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وسی_وسه
صدای حاج آقا موسوی، از بلندگوها پخش شد.📢
ــ خواهران و برادران عزیز! لطفا برای ادامه مراسم و تشیع پیکر 🌷شهید امیرعلی موکل؛ 🌷به فضای بیرون مسجد تشریف بیاورید. با صلواتی بر محمد و آل محمد...
صدای صلوات در فضای مسجد، پیچید.
ــ بفرما!
مهیا به دستمال نگاهی انداخت و سرش را بالا آورد با دیدن دخترها، لبخندی زد و با آن ها سالم واحوالپرسی کرد و برای نرجس فقط سری تکان داد.
مریم روبه مادرش گفت.
ــ مامان، شما و مهلا خانم برید. ما باهم میایم.😊
شهین خانوم باشه ای گفت و همراه مهلا خانم بیرون رفتند.
ــ پاک کن اشکات رو الان شهاب میبینه فک میکنه ما اشکات رو درآوردیم.😁
مهیا لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد.😄
از مسجد خارج شدند....
بیرون خیلی شلوغ بود. دو ماشین وسط جمعیت بودند؛ که یکی پیکر شهید را حمل کرده بود و دیگری مداح بالای آن ایستاده بود...
مهیا بغض کرده بود...😢
دوست داشت شهاب را ببیند، اما هر چه دنبال او میگشت؛به نتیجه ای نمی رسید. آشفته و کلافه شده بود.
با پیچیدن صدای مداح؛ گریه و صدای همه بالا رفت. 😫😩😭😫😭😵😫😭😭انگار، دل همه گرفته بود و بهانه ای برای گریه کردن می خواستند.
🎙این گل را به رسم هدیه...
تقدیم نگاهت کردیم...
حاشا اینکه از راه تو...
حتى لحظه ای برگردیم...
یا زینب_س!
از شام بال، شهید آوردند...
با شور و نوا، شهید آوردند...
سوی شهر ما، شهیدی آوردند...
(یا زینب_س مدد)
مهیا، آرام هق هق می کرد.😭😣
مریم به او گفته بود، که باهم بروند؛ پیش ✨همسر شهید.✨ اما مهیا جرات آن را نداشت،😞 کنارش برود. برای همین به دخترها گفته بود، آن ها بروند؛ او بعدا می آید.
جمعیت زیاد بود و جایی که مهیا ایستاده بود، محل رفت وآمد، بود.
از برخوردها خیلی اذیت می شد. کمی جلوتر رفت و گوشه ای ایستاد.
سرش را بالا آورد، که چشمش به شخص آشنایی خورد.😧 با آن لباس های مشکی و چشم های سرخ و حال آشفته اش، که در وسط جمعیت سینه می زد؛
دلش فشرده شد. فکر می کرد، شهاب را ببیند؛ آرام می گیرد. 😧😢اما با دیدن حال آشفته اش بی قرارتر شده بود. نگاهی به تابوت انداخت.
آرام زمزمه کرد.
ــ نمی خوام یه روز این مراسم برای تو برگزار بشه شهاب! نمی خوام!😭
دیگر، گریه امانش نداد؛ که زمزمه هایش را ادامه بدهد.
🎙در خون خفته که نگذارد...
نخل زینبی، خم گردد...
حاشا از حریم زینب_س...
یک آجر فقط، کم گردد...
یا زینب_س...
🎙تقدیم شماست، قبولش فرما...
قدر وُسع ماست، فدای زهرا...
در راه خداست، فدای مرتضى...
(یا زینب_س مدد)
چون امّ وهب، بسیارند...
در هر سوی این، مردستان...
مادرهای عاشق پرور...
در ایران و افغانستان...
(یا زینب_س...)
کم کم، ماشین ها 🚛🚛حرکت می کردند و مردم، همراه آن ها آرام آرام حرکت کردند.
مهیا راه می رفت و آرام سینه می زد. تا نگاهش به شهاب می افتاد؛ دل آتش می گرفت. احساس می کرد، که داشتند
شهاب را از او جدا می کردند.😭😣
اشک هایش را پاک کرد، اما اشک های بعدی گونه هایش را خیس کردند.😭
نصف راه را پیاده آمدند. اما بقیه راه را تا معراج شهدا، باید با ماشین طی می کردند.
ــ مهیا خانوم!
مهیا چرخید و با دیدن محسن سلامی کرد.
ــ علیم السلام! مریم گفت، صداتون کنم تا با ما بیاید معراج...
ــ نه مزاحمتون نمیشم، با اتوبوس ها میرم.
ــ این چه حرفیه بفرمایید.
مهیا تشکری کرد و به سمت ماشین محسن رفت. دختر ها در ماشین منتظر بودند، سوار ماشین شد.
ــ کجا بودی مهیا؟!😒
ــ گمتون کردم. مریم، مامان مهلا و مامان شهین کجان؟!
ــ با بابام رفتند.
مهیا سری تکان داد.
چشمانش را در آینه ماشین، دید. سرخ شده بودند.تکیه اش را به صندلی داد و چشمانش را بست،
صدای مداحی که بدلیل فاصله زیاد، آرام تر به گوششان می رسید؛
دوباره اشک های مهیا را بر گونه نشاند.
🎙چون امّ وهب، بسیارند...
در هر سوی این، مردستان...
مادرهای عاشق پرور....
در ایران و افغانستان...
یا زینب_س...
هم چون این شهید، فراوان داریم...
تا وقتی سر و، تن و جان داریم...
ما به نهضت، شما ایمان داریم...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚