eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
422 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
✨سلام علیکم خدمت تمامی بزرگواران🌻 ✅ان شاءالله از امروز با مطالبی حول محور در خدمت تون خواهیم بود امیدواریم با انتشار مطالب، از ما حمایت کنید🌌🍃 التماس دعای عاقبت بخیری🕊 🕠 https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5153
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
✨سلام علیکم خدمت تمامی بزرگواران🌻 ✅ان شاءالله از امروز با مطالبی حول محور #وقایع_آخرالزمان در خدمت
✅ بازار داغ علائم و حاشیه های آن ✨ همیشه انسانها مشتاق دانستن آینده و حوادث تلخ و شیرینش بوده اند، به همین دلیل است که بازار طالع بینان هم رونق دارد. این آینده بینان: یا الهی اند و سخن شان ریشه در وحی دارد (آسمانی)، یا شیطانی و زمینی اند. 🍃 «وعده ظهور منجی» در بین حوادثِ مختلفی که پیش بینی کرده اند، از برجسته ترین آنهاست؛ لذا احادیث زیادی در این باره به ما رسیده که همین یعنی اهمیت این موضوع و آثار مثبت و منفی زیادی که در زندگی فردی و اجتماعی دارد... 🌌 درباره علائم و نشانه های ظهور کتابهای زیادی نوشته شده اما آنچه که در این میان کمتر بهش پرداخته شده و خلأ آن احساس می شود «بررسی سندی، دِلالی و تحلیل این روایات» است. ⚠️علامت فقط علامته! 🌱 «سپیدی مو» علامت پیری ست اما «رنگ مو» نیست! «زردی رخ» علامت بیماری ست اما «رنگ رخ» نیست! ‼️ علامتهای ظهور هم فقط حکایت گر ظهورند و با تحقق ظهور هیچ رابطه ی سببی و مسببی ندارند؛ به عبارتی دیگر «علائم» هیچ نقشی در نزدیک کردن ظهور ندارند؛ بلکه فقط علامتِ نزدیک شدنِ ظهورند! ⚠️ خیلی چیزها فقط علامت و تابلو هستند، همین. بنابراین جهت تعجیل در امر ، دنبال باشیم نه ساخت علائم! علائم، به وقتش بر سر راه خواهند آمد... 🕊 : تاملی نو در نشانه های ظهور، ص۱۵ 🕊 🕒 https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/5377
💖 ‍ دوباره روسریمو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم . اه . حجاب چیه آخه . _ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه ؟ مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا (ع) بکنی تو که چیزیت نمیشه . _ هوووووووف. نمیشه .نمیشه . نمیشه . موهای من لخته خوب هی میریزه بیرون . اوه اوه من موندم چادر چجوری میخوام سرم کنم. گفتم نیاما نذاشتید . بابا_ دخترم انقدر غر نزن حالا الان هنوز مونده تا برسیم . با این ترافیک به نماز که نمیرسیم . بزار هروقت رسیدیم دم حرم درست کن . _ خوب بابا جان . کلا نمیشه. مامان خداییش تو چجوری این چادرتو نگه میداری. امیر علی _ خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت . _ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم امیر علی _ بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد. بابا_ باشه . _ تنکس ددی . میسی داداشی . ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من تانیا هستم . 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه حانیه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم . به خاطر همین با این اسمم راحت ترم . من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجباروجود نداره و هرکس خودش راه خودشو انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانوادم و دین انتخاب کردم .البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدمو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قوربونش بر خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم.الان هم که در خدمت شمام تشریف آوردیم با خانواده مشهد که من بعد از 11 سال اومدم . مامان و بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . البته بچگیام مشهدو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت چون عقایدش کاملا مخالفه اون و بابا بود ولی اونا باهاش مشکلی نداشت . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد . برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه . جلو رو نگاه کردم که چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خود آگاه زیر لب گفتم سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود .انگار یه حس خوب و دوست داشتنی . برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود . یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرمو به شیشه تکیه دادم و حواسمو دادم به آهنگ . کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم تویی که تنها – دل سوز منی آرزومه دوباره بیام تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم شور و حال منی پر بال منی تو خیال منی دادی تو منو راه اگه یه نگاه که تو ماه منی چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی میبینم عاشقای تو رو اشکای زائرای تو رو آرزومه منم بپوشم لباس خادمای تو رو همه ی داراییم و به تو بدهکارم من جون جواد آقا خیلی دوست دارم من همه ی داراییم و به تو بدهکارم من جون جوادت آقا خیلی دوست دارم من ادامه دارد ......❄️ ⇩ ➣ツ⇩↯👑➣ツ⇩↯
📚خاطرات راوے: {دوست شھید} آخرین بارے ڪہ از سوریہ آمد، قبل از رسیدنش بہ محلہ‌ے ما تماس گرفت و گفت نیم ساعت دیگر مےرسد. من با اشتیاق زیاد منتظرش بودم تا موتورے ڪہ همان روز خریده بودم نشانش بدهم. بہ محض اینڪہ رسید، بغلش ڪردم و از او پرسیدم:" چہ خبر؟ روزهایت چطور گذشت؟" آهے ڪشید و جواب داد:" مثل همیشہ، خداراشڪر خبرے نیست، مےبینے ڪہ خیلے خوبم. هر مجاهد راه خدا زخم و علامتے از جہاد دارد ولے تو من را مجاهد بہ حساب نیاور ڪہ هیچ علامتے از جہاد در من نیست." بہ خاطر موتور بہ من تبریڪ گفت، ولے نگران بود ڪہ من موتور خریده بودم و قول داد براے سلامتےام ڪلاه ایمنے بخرد. بعد گفت:" ما اگر بمیریم باید با مرگمان اثرے در قلب دشمن بگذاریم نہ در قلب ڪسانے ڪہ آنہا را دوست داریم." 🕊 📖
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
📚خاطرات #شھیدمدافع‌حرم_احمد_مشلب راوے: #علے_مرعے{دوست شھید} #آخرین_وداع #قسمت_دوم هردو در ایستگاه
📚خاطرات راوے: {مادر شھید} 29فوریہ 2016{10اسفند سال1394} ساعت 3:30دقیقہ بامداد عمہ‌ے تماس گرفت و درحالے ڪہ متعجب از تماسش بودم؛ حال را از من پرسید. با این تماس، من بہ شدت نگران شدم و نمےدانستم چہ اتفاقے افتاده است. تا اینڪہ فردا عده‌اے از اعضاے حزب‌اللّٰہ آمدند و حضور آنہا خبر فراق را براے من بہ ارمغان آورد! خبر شہادت را بہ من دادند. خود را اثبات ڪرد و نوبت بہ من بود ڪہ خود را ثابت ڪنم. اما خیلے سخت است، چطور ڪسے مےتواند حس و حال مادرے را درڪ ڪند ڪہ سال‌ها براے فرزندش زحمت ڪشیده است، بہ او عشق ورزیده است و شاهد بال و پر گرفتن او بوده است، بہ یڪباره خبر دهند ڪہ پسرش دیگر نیست و دنیا را ترڪ ڪرده. این خبر برایم خیلے ناگوار و سخت بود و تنہا چیزے ڪہ قدرے از ناراحتے من ڪم مےڪرد، این بود ڪہ در جایگاه بلند مرتبہ و رفیع شہادت واقع شده است.
📚خاطرات راوے: {مادر شھید} من وقتے درباره‌ے شہیدان صحبت مےڪنم، هرگز مبالغہ نمےڪنم.شہدا دعوت شدگان روز عاشورا در عصر خود هستند و این روز را با خون هاے خود زنده ڪردند. شہیدان از آن دستہ افرادے نبودند ڪہ بہ زبان بگویند اے ڪاش ما نیز با شما مےبودیم، ولے در میدان جنگ تماشاچے باشند. آیا مگر مےتوانم نسبت بہ حضرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} ڪہ خود فرزندانش را در ڪربلا تقدیم ڪرد، بخیل باشم و فرزند فداے او نڪنم؟ آیا فردے ڪہ مےخواهد بہ امام مہدے{عج‌اللّٰہ} ڪمڪ ڪند نسبت بہ حضرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} بخل مےورزد و فرزندش را فداے بےبے ڪربلا نمےڪند؟ بہ همین اعتبار افتخار مےڪنم ڪہ فرزندے تقدیم ڪردم ڪہ شہادت برایش بزرگترین آرزو بود، همیشہ براے رسیدن بہ این آرزو دعا مےڪرد و از من و دیگران مےخواست براے شہادتش دعا ڪنیم.
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 همیشه از پدرم متنفر بودم ...مادروخواهرهام رو خیلے دوست داشتم اما پدرم رو نه ...آدم عصبے و بے حوصله اے بود ...امابداخلاقیش به ڪنار ...مےگفت:دختردرس مے خواد بخونه چڪار؟...نگذاشت خواهربزرگ ترم تا 14 سالگے بیشتر درس بخونه ...دوسال بعد هم عروسش ڪرد ... امامن،فرق داشتم...من عاشق درس خوندن بودم ...بوےڪتابو دفتر،مستم مےڪرد ...مےتونم ساعت ها پاے ڪتاب بشینم و تڪان نخورم ...مهمترازهمه،مےخواستم درس بخونم،برم سرڪار و از اون زندگے و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ... چندسال ڪه از ازدواج خواهرم گذشت ...یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ...به هرقیمتے شده نباید ازدواج ڪنے ... شوهرخواهرم بدتر از پدرم،همسرناجورےبود ...یه ارتشےبداخلاق و بے قید و بند ...دائم توےمهمونے هاے باشگاه افسران،بااون همه فساد شرڪت مے ڪرد ...اماخواهرم اجازه نداشت،تنهاےےپاشرو از توے خونه بیرون بزاره ...مست هم ڪه مے ڪرد،به شدت خواهرم رو ڪتڪ مے زد ... این بزرگترین نتیجه زندگے من بود ...مردهاهمشون بد هستن ...هرگزازدواج نڪن ... هرچندبالاخره،اونروزبراے منم رسید ...روزےڪه پدرم گفت ...هرچےدرس خوندے،ڪافیه.. بالاخره اونروزاز راه رسید ...موقع خوردن صبحانه،همونطورڪه سرش پاین بود ...باهمون اخم و لحن تند همیشگے گفت ...هانیه...دیگه لازم نڪرده از امروز برے مدرسه ... تااین جمله رو گفت،لقمه پریدتوے گلوم ...وحشتناڪ ترین حرفے بود ڪه مے تونستم اون موقع روز بشنوم ...بعدازڪلے سرفه،درحالےڪه هنوز نفسم جا نیومده بود ...به زحمت خودم رو ڪنترل ڪردم و گفتم ...ولےمن هنوز دبیرستان ... خوابوندتوےگوشم...برق ازسرم پرید ...هنوزتوےشوڪ بودم ڪه اینم بهش اضافه شد - همین ڪه من میگم ...دهنت رومے بندے میگے چشم...درسم درسم...تاهمین جاشم زیادے درس خوندے ... ازجاش بلندشد ...بادادو بیداد اینها رو مے گفت و مے رفت ...اشڪتوےچشم هام حلقه زده بود ...امااشتباه مے ڪرد،من آدم ضعیفے نبودم ڪه به این راحتے عقب نشینے ڪنم ... ازخونه ڪه رفت بیرون ...منم وسایلم رو جمع ڪردم و راه افتادم برم مدرسه ...مادرم دنبالم دوید توے خیابون ... -هانیه جان،مادر...توروقرآن نرو ...پدرت بفهمه بدجور عصبانے میشه ...براےهردومون شر میشه مادر ...بیا بریم خونه ... امامن گوشم بدهڪار نبود ...من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ...به هیچ قیمتے ... ادامه دارد...