و سلام
بر او که می گفت :
مشکل ما این است که
برای رضای همه کار می کنیم ،
جز رضای خدا .....
#علمدار_کمیل
#شهید_ابراهیم_هادی
🌿سلام بر مقلبالقلوبی که تویی
حَوِل حالَنایی که تویی
و مُدَبّرَالیلِ وَالنَهاری که چشمهای
توست ...
سَلآمُُ عَلی اِبرآهیم...🌱❤
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:58 صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم و نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم، با دید
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:۵۹
با دیدن من اخم هاشو کرد توهم و چیزی نگفت و راهش و کشید و از شرکت رفت بیرون، کیمیا هم که بعد از رفتنش همش بهش بد و بی راه میگفت و نق میزد
-پسره انگار از دماغ فیل افتاده، انگار کی هست با اون قیافه ی...
یهو دیدم ساکت شد که سرم و آوردم بالا کارن و دیدم آروم خندیدم که کارن هم لبخندی زد و اومد سمت منو گفت
-خانوم صبوری اون پرونده علیپور و بدید
-بله چشم الان
-ممنون
مشغول گشتن پرونده شدم که صدای کارن که داشت با کیمیا صحبت میکرد میومد
-خب کیمیا خانوم چه رشته ای میخونین؟
-من هنرستانم الانم طراحی میکنم
با پیدا کردن پرونده میرم سمت کارن و پرونده رو میگیرم سمتش و میگم
-بفرمایید
پرونده رو میگیره و تشکری میکنه و رو به من میگه
-جاتون دیشب خالی بود خانوم صبوری
-خیلی ممنون شما لطف دارید
لبخندی زد و رفت سمت اتاقش
کیمیا: این چرا اینجوری مثل جن ظاهر میشه
خندیدم و گفتم
-هعی هنوز اینو نشناختی
-ولی خودمونیم ها ساحل خیلی پسر با کمالاتی
-حالا ولش کن بزار من کارام و بکنم باهم بریم خونه
-اوکی
مشغول کارای کامپیوتر شدم که با صدای کامران و کارن با یک آقای دیگه نگاهم و دادم بهشون
آقا: تولدتون مبارک آقای سرابی
برای اولین بار لبخند کامران و دیدم
-خیلی ممنون
کمی صحبت کردن که به بقیش زیاد توجه نکردم چون برای کار بود و مشغول کار شدم، با صدای کامران نگاهم و بهش دادم که خیلی آروم طوری که فقط من بشنوم گفت
-اگه خواستی بیای امشب بعد از ساعت پنج بیا بعدشم شب ها باید بری خونه ی خودتون
بعد هم راهش و کشید رفت، اوه از آقای کامران سرابی همچین حرفی بعید بود چقدر مهربون شده بود امروز ولی مشکل من هم همون شب ها بود؛ با صدای کیمیا از فکر در اومدم و نگاهم و دادم بهش
-چی گفت؟
-کی؟
کولشو روی دوشش جا به جا کرد و گفت
-کامران دیگه؟
-گفت اگه میخوای بیای بیا ولی باید شب ها بری خونه ی خودت
-اینم یک تخته اش کمه ها...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:۵۹ با دیدن من اخم هاشو کرد توهم و چیزی نگفت و راهش و کشید و از شرکت رفت بیر
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:60
-اینم یک تخته اش کمه ها، مشکل تو همون شبه که
-دیگه نمیتونم منت اینو بکشم اصلا امروزم نمیرم
-نکن ساحل جان مامانت بفهمه ناراحت میشه ها، بعدم خطرناکه
-چی خطرناکه مگه قراره چی بشه؟
-خودت میدونی راستی داداشت چیشد؟
-نمیدونم راستش و بخوای دیگه برام مهمم نیست، مگه بچست! انقدر سختی کشیدم تو زندگیم که دیگه حوصله ی سهیل و ندارم
-چی بگم این کارن چیزی نمیدونه از این کاری که شما ها کردین؟
-نه بابا چیزیم نگی ها کیمیا
-باشه
کیفم و برداشتم و رو به کیمیا گفتم
-خب پاشو بریم
از جاش پاشد و رفتیم به سمت کافه ای و قهوه ای خوردیم و بعدش هم راه افتادیم سمت خونه ی ما، تا رسیدم دیدم ماشین سمیه خانوم دارن وسیله میبرن، زودی رفتم داخل و سلامی کردم و رفتم پیش مامان و بغلش کردم و کلی توصیه بهش کردم
-مامان جان، قرص هاتو هر روز بخوری ها، زیادم راه نرو و ویلچرتو ببر که همش با اون باشی و...
-بسه دیگه ساحل، مگه بچم مادر؟
دستاش و گرفتم تو دستم و بوسیدم و گفتم
-الهی فدات بشم حواست به خودت باشه ها
-باشه مادر
حرفی نزدم که مامان گفت
-توام هم ما رفتیم برو خونه ی آقا کامران
بازم مجبور بودم دروغ بگم
-چشم
-سهیل هم بهش گفتم بهم زنگ بزنه، گفتش که پیش رفیقاشن و دارن کارای درسی میکنن
هعی مادر من چقدر ساده ای تو که بچه هات هرکدوم به نوعی سرت و گول میمالن و دروغ میگن بهت
-باشه عزیزم، زودم برگردی ها
-اونو بهت قول نمیدم، میخوام بعد از اینهمه سختی که کمرم و شکست یکم حال و هوام عوض بشه، زنگ میزنم تو و آقا کامران و سهیل بیاین پیشم
-باشه عزیزم
-بعدم برگشتیم براتون یک عروسی آبرومند میگیرم
-به این چیزا فعلا فکر نکن، برو خوب خوش بگذرون
-قربونت، توهم اگه میخوای من ازت راضی باشم به حرفام گوش کن
چی باید میگفتم بهش واقعا
-باشه
مامان و تا ماشین همراهی کردم و با سمیه خانوم و زیبا هم خداحافظی کردم و بعد از رفتن ماشین رفتم داخل خونه که همزمان آقا مرتضی رو دیدم...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:60 -اینم یک تخته اش کمه ها، مشکل تو همون شبه که -دیگه نمیتونم منت اینو بکشم
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:61
-سلام ساحل خانوم خوبید انشاالله؟
-سلام آقا مرتضی خیلی ممنون شما خوبید؟
-خداروشکر، مامان اینا رفتن به سلامتی؟
-بله سلامت باشید،فقط...
-بله؟
-هیچی با اجازتون
لبخندی زد که از کنارش رد شدم و رفتم طبقه ی بالا که دیدم کیمیا روی مبل نشسته و داره فوتبال میبینه، رفتم کنارش نشستم و گفتم
-تو باید پسر میشدی
خندید و گفت
-نمیدونی چقدر حال میده
تخمه ای برداشتم و شکستم و گفتم
-میدونم
-اااا مگه توهم فوتبالی هستی؟
-هعی بعضی اوقات
-ایول
تا شب کیمیا پیشم بود و بعدش هم راه افتاد بره دانشگاه و کلی کار داشت، با رفتن کیمیا تخم مرغی درست کردم و خوردم و زودی خوابیدم، صبح با صدای آلارم گوشیم که کوک کرده بودم بلند شدم و لباسم و تنم کردم و راهی شرکت شدم.
کامران اصلا به روم نیاورد که چرا دیشب نرفتم و منم توقعی اصلا ازش نداشتم.
تا عصر مشغول کارام بودم که با صدای کازن نگاهم و بهش دادم
-خانوم صبوری؟
از جام پاشدم و گفتم
-بله؟
-بفرمایید راستش میخواستم یک صحبتی غیر از کار باهاتون بکنم
-من در خدمتم
اومد و روی یک صندلی نشست و بعد رو به من گفت
-کیمیا خانوم مجرد هستن؟
-مجرد
-اگه لطف کنید شمارشون و بدین
من منی کردم و گفتم
-ببخشید براچی؟
-میخواستم کمی بیشتر باهاشون آشنا بشم
-بله یک لحظه اجازه بدید
شماره رو با کمی مکث روی کاغذ نوشتم و بهش دادم و گفتم
-بفرمایید
-خیلی خیلی ممنون
-خواهش میکنم
با رفتن کارن به اتاقش لبخندی زدم و توی دلم گفتم کیمیا کارت ساختست، درگیر همین افکار بودم که با صدای گوشیم نگاهی بهش میندازم و با دیدن اسم (آقا مرتضی) دکمه ی اتصال و میزنم
-بله؟
-سلام ساحل خانوم خوب هستید؟
-سلام ممنونم
-امشب میخواستیم با شبنم بریم بیرون کفتم شماهم تنهایین با ما بیاین
-نه مزاحم نمیشم
-مزاحم چیه میام دنبالتون
-خیلی ممنون
-خواهش میکنم فعلا
-خداحافظ
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
...
..
.
بهم گفت حضرت مهدی امام جمعست؟!
چشام گرد شد! گفتم نہ!
ایشون امام زمانمونه :)
گفت پس چرا فقط جمعه ها بہ یادش
هستینو براش دعا میکنین؟!
زیرِ لب گفتم .. شرمندتم آقا :)💔