eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
402 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿سلام بر مقلب‌القلوبی که تویی حَوِل حالَنایی که تویی و مُدَبّرَالیلِ وَالنَهاری که چشمهای توست ... سَلآمُُ عَلی اِبرآهیم...🌱❤ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
به وقت رمان👇🏻🌼 جانانم تویی💛👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:58 صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم و نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم، با دید
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:۵۹ با دیدن من اخم هاشو کرد توهم و چیزی نگفت و راهش و کشید و از شرکت رفت بیرون، کیمیا هم که بعد از رفتنش همش بهش بد و بی راه میگفت و نق میزد -پسره انگار از دماغ فیل افتاده، انگار کی هست با اون قیافه ی... یهو دیدم ساکت شد که سرم و آوردم بالا کارن و دیدم آروم خندیدم که کارن هم لبخندی زد و اومد سمت منو گفت -خانوم صبوری اون پرونده علیپور و بدید -بله چشم الان -ممنون مشغول گشتن پرونده شدم که صدای کارن که داشت با کیمیا صحبت میکرد میومد -خب کیمیا خانوم چه رشته ای میخونین؟ -من هنرستانم الانم طراحی میکنم با پیدا کردن پرونده میرم سمت کارن و پرونده رو میگیرم سمتش و میگم -بفرمایید پرونده رو میگیره و تشکری میکنه و رو به من میگه -جاتون دیشب خالی بود خانوم صبوری -خیلی ممنون شما لطف دارید لبخندی زد و رفت سمت اتاقش کیمیا: این چرا اینجوری مثل جن ظاهر میشه خندیدم و گفتم -هعی هنوز اینو نشناختی -ولی خودمونیم ها ساحل خیلی پسر با کمالاتی -حالا ولش کن بزار من کارام و بکنم باهم بریم خونه -اوکی مشغول کارای کامپیوتر شدم که با صدای کامران و کارن با یک آقای دیگه نگاهم و دادم بهشون آقا: تولدتون مبارک آقای سرابی برای اولین بار لبخند کامران و دیدم -خیلی ممنون کمی صحبت کردن که به بقیش زیاد توجه نکردم چون برای کار بود و مشغول کار شدم، با صدای کامران نگاهم و بهش دادم که خیلی آروم طوری که فقط من بشنوم گفت -اگه خواستی بیای امشب بعد از ساعت پنج بیا بعدشم شب ها باید بری خونه ی خودتون بعد هم راهش و کشید رفت، اوه از آقای کامران سرابی همچین حرفی بعید بود چقدر مهربون شده بود امروز ولی مشکل من هم همون شب ها بود؛ با صدای کیمیا از فکر در اومدم و نگاهم و دادم بهش -چی گفت؟ -کی؟ کولشو روی دوشش جا به جا کرد و گفت -کامران دیگه؟ -گفت اگه میخوای بیای بیا ولی باید شب ها بری خونه ی خودت -اینم یک تخته اش کمه ها... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:۵۹ با دیدن من اخم هاشو کرد توهم و چیزی نگفت و راهش و کشید و از شرکت رفت بیر
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:60 -اینم یک تخته اش کمه ها، مشکل تو همون شبه که -دیگه نمیتونم منت اینو بکشم اصلا امروزم نمیرم -نکن ساحل جان مامانت بفهمه ناراحت میشه ها، بعدم خطرناکه -چی خطرناکه مگه قراره چی بشه؟ -خودت میدونی راستی داداشت چیشد؟ -نمیدونم راستش و بخوای دیگه برام مهمم نیست، مگه بچست! انقدر سختی کشیدم تو زندگیم که دیگه حوصله ی سهیل و ندارم -چی بگم این کارن چیزی نمیدونه از این کاری که شما ها کردین؟ -نه بابا چیزیم نگی ها کیمیا -باشه کیفم و برداشتم و رو به کیمیا گفتم -خب پاشو بریم از جاش پاشد و رفتیم به سمت کافه ای و قهوه ای خوردیم و بعدش هم راه افتادیم سمت خونه ی ما، تا رسیدم دیدم ماشین سمیه خانوم دارن وسیله میبرن، زودی رفتم داخل و سلامی کردم و رفتم پیش مامان و بغلش کردم و کلی توصیه بهش کردم -مامان جان، قرص هاتو هر روز بخوری ها، زیادم راه نرو و ویلچرتو ببر که همش با اون باشی و... -بسه دیگه ساحل، مگه بچم مادر؟ دستاش و گرفتم تو دستم و بوسیدم و گفتم -الهی فدات بشم حواست به خودت باشه ها -باشه مادر حرفی نزدم که مامان گفت -توام هم ما رفتیم برو خونه ی آقا کامران بازم مجبور بودم دروغ بگم -چشم -سهیل هم بهش گفتم بهم زنگ بزنه، گفتش که پیش رفیقاشن و دارن کارای درسی میکنن هعی مادر من چقدر ساده ای تو که بچه هات هرکدوم به نوعی سرت و گول میمالن و دروغ میگن بهت -باشه عزیزم، زودم برگردی ها -اونو بهت قول نمیدم، میخوام بعد از اینهمه سختی که کمرم و شکست یکم حال و هوام عوض بشه، زنگ میزنم تو و آقا کامران و سهیل بیاین پیشم -باشه عزیزم -بعدم برگشتیم براتون یک عروسی آبرومند میگیرم -به این چیزا فعلا فکر نکن، برو خوب خوش بگذرون -قربونت، توهم اگه میخوای من ازت راضی باشم به حرفام گوش کن چی باید میگفتم بهش واقعا -باشه مامان و تا ماشین همراهی کردم و با سمیه خانوم و زیبا هم خداحافظی کردم و بعد از رفتن ماشین رفتم داخل خونه که همزمان آقا مرتضی رو دیدم... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:60 -اینم یک تخته اش کمه ها، مشکل تو همون شبه که -دیگه نمیتونم منت اینو بکشم
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:61 -سلام ساحل خانوم خوبید انشاالله؟ -سلام آقا مرتضی خیلی ممنون شما خوبید؟ -خداروشکر، مامان اینا رفتن به سلامتی؟ -بله سلامت باشید،فقط... -بله؟ -هیچی با اجازتون لبخندی زد که از کنارش رد شدم و رفتم طبقه ی بالا که دیدم کیمیا روی مبل نشسته و داره فوتبال میبینه، رفتم کنارش نشستم و گفتم -تو باید پسر میشدی خندید و گفت -نمیدونی چقدر حال میده تخمه ای برداشتم و شکستم و گفتم -میدونم -اااا مگه توهم فوتبالی هستی؟ -هعی بعضی اوقات -ایول تا شب کیمیا پیشم بود و بعدش هم راه افتاد بره دانشگاه و کلی کار داشت، با رفتن کیمیا تخم مرغی درست کردم و خوردم و زودی خوابیدم، صبح با صدای آلارم گوشیم که کوک کرده بودم بلند شدم و لباسم و تنم کردم و راهی شرکت شدم. کامران اصلا به روم نیاورد که چرا دیشب نرفتم و منم توقعی اصلا ازش نداشتم. تا عصر مشغول کارام بودم که با صدای کازن نگاهم و بهش دادم -خانوم صبوری؟ از جام پاشدم و گفتم -بله؟ -بفرمایید راستش میخواستم یک صحبتی غیر از کار باهاتون بکنم -من در خدمتم اومد و روی یک صندلی نشست و بعد رو به من گفت -کیمیا خانوم مجرد هستن؟ -مجرد -اگه لطف کنید شمارشون و بدین من منی کردم و گفتم -ببخشید براچی؟ -میخواستم کمی بیشتر باهاشون آشنا بشم -بله یک لحظه اجازه بدید شماره رو با کمی مکث روی کاغذ نوشتم و بهش دادم و گفتم -بفرمایید -خیلی خیلی ممنون -خواهش میکنم با رفتن کارن به اتاقش لبخندی زدم و توی دلم گفتم کیمیا کارت ساختست، درگیر همین افکار بودم که با صدای گوشیم نگاهی بهش میندازم و با دیدن اسم (آقا مرتضی) دکمه ی اتصال و میزنم -بله؟ -سلام ساحل خانوم خوب هستید؟ -سلام ممنونم -امشب میخواستیم با شبنم بریم بیرون کفتم شماهم تنهایین با ما بیاین -نه مزاحم نمیشم -مزاحم چیه میام دنبالتون -خیلی ممنون -خواهش میکنم فعلا -خداحافظ جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
... .. . بهم گفت حضرت مهدی امام جمعست؟! چشام گرد شد! گفتم نہ! ایشون امام زمانمونه :) گفت پس چرا فقط جمعه ها بہ یادش هستینو براش دعا میکنین؟! زیرِ لب گفتم .. شرمندتم آقا :)💔
به وقت رمان🌼👇🏻 عاشقی زودگذر 👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part72 عاشقی زودگذر نزدیک های ۱۲ ظهر بود که بیدار شدم... اومدم بلند بشم که سرم
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر قرار بود فردا کلاس ها شروع بشه اونم غیر حضوری یادش بخیر چه با انرژی و خوشحالی انتخاب رشته کرده بودم.... هوففف با یادآوری خاطرات گذشته بازم بغض کردم و گریه ام گرفت... این چند ماه کارم شده بود گوشه اتاق بشینم و آهنگ بزارم و گریه کنم.... صبح تا شب تو اتاقمم و کلا یه آدم افسرده شده بودم خودمم خسته شدم همش گریه... حالا این همه گریه کنم واسه چی؟؟ مگه دردی هم دَوا میکنه؟؟؟ باید از اول شروع کنم با یه سری تغییرات.... اول بلند شدم رفتم Wc صورتم رو شستم و موهام رو شونه کردم و رفتم تو اتاق شروع کردم تمیز کردم اتاقم...خیلی وقت بود اصلا اتاقم رو تمیز نکرده بودم دست به کار شدم...داشتمم کمد لباس هام رو مرتب میکردم که چادر هام و وسایل حجابم رو دیدم... حالم یه جوری شد و یه قطره اشک افتاد رو وسایل حجاب هام... اعصابم خورد شد همش گریه ،گریه... چادر هام که مجموع ۴ تا بودن و همه گیره و ساق و پوشیه و....همه شون رو با ذوق و شوق خریده بودم رو مچاله کردم و از اتاق رفتم بیرون پَرت کردم وسط حال و با گریه گفتم=مامان، جان هرکی دوست داری اینارو از جلو چشمم دور کن یا بنداز بره.... مامان اومد سمتم و بغلم کرد=نکن با خودت اگه منو دوست داری نکن با خودت، یادت میاد اینا رو با مبینا چه قدر با ذوق خریده بودی؟ +نیارررر اسم مبینا رو نیارررر مامانننن مامان=باشه نکن این طوری زَجه میزنی و قلبم میسوزه... مامان منو به سمت مبل هدایت کرد و گفت=بیا بشین اینجا اصلا نمیخواد کاری کنی خیلی دوست داشتم برم بیرون حال و هوام بعد از ۳ ماه عوض بشه ولیی حیف که کرونا بود و خانواده ماهم مراعات میکردن... ولی شاید به مامان بگم اجازه بده.. مامان با شربت آلبالو اومد پیشم و گفت=بزار بابات بیاد باهم بریم بیرون وسایل مدرسه رو بگیریم فردا مدارس شروع میشه +مگه مدارس حضوریه؟؟ مامان=نه آنلاین ولیی وسایل نیاز دارید دیگه؟؟ حالا بیا این شربت رو بخور حالت بهتر بشه +باشه شما برید ، مامان میشه من الان خودم تنها برم بیرون میخوام تنها باشم ۳ ماه تو خونه ام خودمم از وضع خودم خسته شدم مامان چند دقیقه ای نگاه کرد که اخر گفت=باشه برو بلند شدم رفتم تو اتاق و لباس پوشیدم یه شلوار مشکی پوشیدم با یه پیرهن طرح لی که تا زانو بود و و شال مشکی... رفتم جلو آینه یه نگاه به صورتم انداختم که خیلی وحشتناک بود... کلا لاغر شده بودم و زیر چشمام سیاه بود... ماسک زدم و هدفون و گوشیم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون که مامان منو دید و گفت=مراقب خودت باش... خواستم در رو ببندم که کیان رو دیدم که با اخم نگاهم میکرد و اخر گفت=پس چادرت؟!! تو که بدون چادر بیرون نمیرفتی؟؟! تو که دوست نداشتی کسی موهات رو ببین !؟؟ موهات رو بکن تو مانتوت معلومه همین طوری نگاهش کردم و گفتم=الان دیگه نمیخوام فرق کرده همه چی، فعلا کتونی اسپرتم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون..... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a