در ماه رمـــضان در حد توانِ خودمان باید مراقبت کنیم، رفتار خودمان را تصحیح کنیم؛ فکرمان را، قولمان را، عمـــلمان را تصحیح کنیم؛
بگردیم اشــــکالاتش را پیدا کنیم،
آن اشکالات را برطرف کنیم.
این تصحیح در چه جهتــــی باشد؟
در جهت تقوا!
_مقاممعظمرهبری_
#ماه_رمضان
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_هجدهم این ب
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_نوزدهم
احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم ...
دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ...
آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد...
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده ... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود ...
دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم ...
یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ...
- خواهر ... خواهر ...
جواب ندادم ...
- پرستار ... با توئم پرستار ...
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ...
- کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ ... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ ...
رسما قاطی کردم ...
- آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها ...
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ...
- بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم ملک نیستم ... من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ...
و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم ...
و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ...
حق با اون بود ... جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ...
تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود ...
باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ...
تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن ...
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ...
غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم ...
بالاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ...
چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ... هنوز می خندید ...
زمان برای من متوقف شده بود ...
سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ...
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا ... علی الخصوص شهدای گمنام ... و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... صلوات ...
ان شاء الله به حرمت صلوات ... ادامه دهنده راه شهدا باشیم ... نه سربار اسلام ...
ادامه دارد...
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_نوزدهم احدی
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_بیستم
وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ...
از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ...
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد…
دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ...
آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ...
کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ...
- برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ...
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ...
آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ... از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک ...
بیمارستان خالی شده بود ... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید ...
مات و مبهوت بودم ...
- بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط ...
به زحمت بغضش رو کنترل کرد ...
- دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد ... الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدی شد ... شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه ...
یهو به خودم اومدم ...
- علی ... علی هنوز اونجاست ...
و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد ...
- می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده ...
هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ...
- خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم ...
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد ...
- بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ...
سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم ...
- مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون ...
اومد سمتم و در رو نگهداشت ...
- شما نه ... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ... ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ... دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه ...
#چطوری_گناه_میکنیم_به_راحتی😭#جون_دادن_بخاطر_ناموس😭
یا علی گفت و ... در رو بست ...
با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ...
پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ...
جهت شادی ارواح طیبه شهدا ... صلوات ...
ادامه دارد…
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_بیستم وجودم
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_بیست_یکم
نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ...
- سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ...
رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ...
سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ...
- به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
- نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ...
با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ...
- چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ...
صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ...
- حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید ...
جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد...
- یعنی چقدر حالش بده؟ ...
بغض اسماعیل هم شکست ...
- تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این وضع...
دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ...
تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ...
از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ...
مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ...
- زینبم ... دخترم ...
هیچ واکنشی نداشت ...
- تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ...
دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست ...
دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ...
دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ...
رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ...
- علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ...
اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ...
ادامه دارد...
باشدسهمماازدنیاتڪه
سنگیڪهرویآننوشتهاند
-شهیدگمنام(:💔
❁ ¦↫ #شهیدانہ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part104 عاشقی زودگذر نشستم رو میز غذا خوری و گوشیم رو روشن کردم و رفتم تو وات
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part105
عاشقی زودگذر
امروز جمعه بود و قرار بود که فردا فقط منو حمید برگردیم به تهران و منو برسونه خودش بیاد اهواز....
صبح ساعت ۸ بود که حمید وارد اتاق شد و با صدای بلندی گفت=پاشووو چه قدر میخوابی، ادم باید روز جمعه سحر خیز باشه نه مثل تو تنبل...
+برو بیرون خوابم میاد مَلعون....
حمید=پاشوو ببینم ، لباس بپوش میخوایم بریم بیرون....همه جای اهواز رو دیدی به جزء یه جا ، معدن ارامش و صفا نرفتی....
+خب بزار بخوابم جانِ عمت، بعدظهر بریم
حمید=نچ امروز حرف ،حرفِ خودمه تا نیم ساعت اماده باش
+لعنتییی خب خوابم میاد یزید
حمید=مِلعون شدم ،یزید هم شدم،احتمال ۱۰۰ درصد شمر هم میشم هاااا پس پاشو....
+بی ادب الان به مامان زهرا میگم
حمید از اتاق رفت بیرون و با صدا بلندی گفت=خب مامان و بابا و هستی رفتن باغ
+ایششششش ایشالا خشک بشه این شانس من
حمید=اب بهش بدی خشک نمیشه، یالا پاشو نیم ساعتت داره میره...
بلند شدم دست و صورتم رو شستم و رفتم جلو آیینه هستی..
موهام که تا کمرم بود رو شونه زدم و یه ارایش مختصر کردم و لباس پوشیدم....
یه شلوار نخودی راسته با یک مانتو سفید که روی مچ های مانتو ،بغل های مانتو طرح سنتی داشت و تا بالای زانو بود و با یه روسری که سفید نارنجی بود.... عطر زدم و عینک دودی ام رو برداشتم و از
اتاق رفتم بیرون...
حمید رو مبل نشسته بود و سرگرم گوشیش بود.... منم نشستم رو مبل تا خودش متوجه بشه...
قشنگ یه ربع میشد که این تو گوشیش بود و منم داشتم نگاش میکردم ببینم اصلا متوجه میشه یا نه....ولی آنقدر غرق گوشی شده بود که متوجه اطراف نمیشد...
اخر اعصابم نکشید بلند شدم و گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم=چی تو این گوشیه که از منم مهمتره هااااااا ، یه ربع اینجام هییی میگم ولش الان خودش میفهمه ولی نه تو پَرت تر از این حرفایی....
گوشی رو پرت کردم و کلید ماشین رو برداشتم و رفتم تو ماشین..
چند ثانیه بعد در ماشین رو باز کرد و بوی عطر تلخش توی ماشین پیچید....
استارت زد و حرکت کرد به جایی که نمیدونستم کجاست....
دیدی وقتی یه جا میری یکی رو میبینی حال و هوات رو عوض میکنه یا شاید اصلا مسیر زندگیت رو عوض کنه......و از یه زمانی به بعد تو شرمنده همه میشی....
گوشیم زنگ خورد که اسم آتنا روش نمایان شد....
شروع کردم یا آتنا حرف زدن....داشت درمورد اون موضوع خودش و پسر عمش حرف میزد....حال آتنا هنوز خوب نشده بود و از شانس اون موقعه زنگ زده بود که با من حرف بزنه.....منم مجبوری جلو حمید باهاش حرف زدم....نمیخواستم حمید چیزی بفهمه.....
بعد از چند دقیقه حمید یه جا که مثل کوه مانند بود و یه مکان داشت که شبیه مسجد بود و تقریبا شلوغ بود پارک کرد و رو به من گفت=بسه دیگه پیاده شو رسیدیم....
با آتنا خدافظی کردم و پیاده شدم.....
رفتم نزدیک حمید که گفت=نمیخوای بدونی اینجا کجاست؟
+چرا اتفاقا اینجا کجاست که میگی معدن ارامش و صفاس والا من چیزی حس نمیکنم
حمید=به وقتش حس میکنی، راستی یه چیزی بهت میگم باید گوش کنی
+چی؟ من خوشم نمیاد کسی بهم دستور بده
حمید=تو بعضی از شرایط باید قبول کنی
+نه تو این جوری فکر میکنی،من اگه کسی بهم مجبور کنه یا دستور بده کاری که بخواد انجام بدم رو نمیدم اینو بفهم
حمید=اولا درست صحبت کن ، دوما فعلا کسی بهت دستور نداده که وایسادی دعوا کردن
+چرا دستور دادی،یعنی چی که یه چی میگم باید گوش کنی؟
حمید=دنبال دعوا میگردی ها؟؟
رو نیمکت که اونجا بود نشسته بودیم و داشتم رفت و آومد آدم ها رو تماشا میکردم....
همه زن ها چادری بودن و قطعا تنها کسی که چادر نداشت من بودم...
و مردا هم تیپ و ظاهرشون مثل حمید بود....
یه مکان داشت که وردی اونجا رو با سربند های سبز و قرمز تزئین کرده بودن و هرکی وارد اونجا میشد با چشم های اشکی میومد بیرون....
حمید هم که زل زده بود کفش هاش....
+نمیخوای بگی اینجا کجاس؟چرا منو آوردی اینجا؟اگه قراره همین طور بشینیم اینجا بلند شو بریم حوصله ندارم....
حمید=اینجا کهف و شهداس، که شهدای مدافع حرم و گمنام اینجا هستن....تا حالا اومدی اینجا؟
+نه ولی قبلا اسمش رو شنیدم...قبلا خیلی دوست داشتم بیام....
حمید=الانم دوست داری
+الان دیگه هیچ حسی نسبت به هیچی ندارم....
حمید=کیانا بسه فراموش کن هرچی که قبلا اتفاق افتاد، حداقل جلو من دیگه از اون حرفا نزن ، خیر سرم مَردم غیرت دارم دوست ندارم زنم درمورد گذشته اش که یه حس زودگذر بوده حرف بزنِ برام....تو باید از اول شروع کنی و بشی اون کیانا قبل
+الان این همون چیزیه که گفتی باید گوش کنم؟
حمید=نه اینی که باید گوش کنی اینه که دیگه با آتنا ارتباط نداشته باشی،به عنوان یه مرد دوست ندارم با همچین کسی زنم دوست باشه....پاشو بریم داخل
+فکر میکنم درباره اش،نمیخواد دیگه بیا بریم
حمید بلند شدو دستم و کشید گفت=پاشو بریم داخل اصل حال و هوا داخله....
یه جورایی رومنمیشد برم داخل...
👑💛
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡