eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
402 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان_مدافع_عشق_قسمت2 : روی پله بیرون از محوطه حوزه میشــینم و افرادی ڪه اطرافم پرســـه میزنندرا رصـــد میڪنم؛ ســـاعتی اســـت ڪه ازظهر میگذرد و هوا بشدت رم است. جلوی پایم قوطی فلزی افتاده ڪه هرز اهےبا اشاره پا تڪانش میدهم تا سر گرم شوم تقریبا ازهمه چیزو همه ڪس عڪس گرفته ام فقط مانده... _ هنوزطلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟ رو میگردانم سمت صدای مردانه آشنایی که با حالت تمسخر جمله ای را پرانده بود... همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه، ڪوله ڪه باعث میشد بقول یکی ازدوستانم . _ چطور مگه؟... مفتشـے..؟! اخم میڪنے،نگاهت را به همان قوطےفلزی مقابل من میدوزی _ نعخیر خانوم!!.. نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو ڪار یه نامحرم... ولـے... _ و لےچے؟.... دخالت نڪنید دیگه... وگرنه یهو خدا میندازتتون توجهنما _ عجب... خواهر من حضور شما اینجا همون جهنم ناخواسته اس عصبـےبلندمیشوم... _ ببینید مثال برادر! خیلی دارید از حدتون جلومیزنید! تاڪےقصدبه بےاحترامی دارید!!! _ بےاحترامی نیست!... یڪ هفتس مدام توی این محوطه می چرخید اینجا محیط مردونس _ نیومدم توڪه.... جلو درم _ اها! یعنی اقایون جلوی در نمیان؟... یهو به قوه الهے از ڪالس طی االرض میڪنن به منزلشـــــون؟... یا شـــــایدم رفقا یاد رفتن پرواز ڪنن و ما بـےخبریم؟ نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سڪوت میڪنم... نفس عمیقی میڪشےو شمرده شمرده ادامه میدهی: _ صالح نیست اینجا باشید...! بهتره تمومش ڪنید و برید. _ نخوام برم؟؟؟؟؟ _ الله اڪبرا...اگرنرید... صدایــی بین حرفش میپرد: _ بابا ... رفتی یه تذکر بدیا! چه خبرته داداش! نگاه میڪنم،پسری با قدمتوسط و پوششی مثل تو ساده. حتمن رفیقت است. عین خودت پررو!! بی معطلےزیر لب یاعلی میگویــی و بازهم دور میشوی.. یڪ چیز دلم را تڪان میدهد.. ..
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان_مدافع_عشق_قسمت8 : نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود... چشمانم دنبالت میگشت... میخواستم اخرای این سفر چندعڪس از... گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےرا ثبت ڪنم... زمین پرفراز و نشیچ فڪه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه بادتڪانشان میداد حالـےغریب را القا میڪرد.. تپه های خاڪـے... و تو درست اینجایـے!...لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخی آسمان است پشت بمن هستـےو زیرلب زمزمه میڪنـے: آنها _دیدند... آهسته نزدیڪت میشوم. دلم نمی آید خلوتت را بهم بزنم . اما _آقای هاشمی توقع مت را نداشتی آنهم در این خلوت ازجامیپری!می ایستی و زمانی که و زمانی که رومیگردانی سمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالی میشود.... از سراشیبی اش پایین میافتی .....سر جا خشڪم میزند!!... پاهایم تگان نمیخورد...به زور صدا رو ازحنجره ام بیرون میکشم.... _آ....قا....ها.....ها...هاشمیے یک لحظه به خودم می آیم و میدوم ...میبینم مایین سراشیبی دوزانو نشسته ای و گریه میکنی... تمام لباست خاکی است..... و با یڪ دست مچ دست دیگرت را رفته ای... فڪر خنده داری میڪنم گریه_میکنه!! اما...تو... حتمن اشڪهایت ازسربهان نیست ..علت دارد...علتـےڪه بعدها ان را میفهمم... سعی میکنم آهسته از تپه پایین بیاییم که متوجه میشوی و به سرعت بلند میشوی... قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم... .... تمام جرئـتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم.. _ ا قـا......آقای هاشمی ... یــک لحظــه نریــد... ترو خــدا... بـاورڪنیـدمن!... نمیخواســـــــــتم ڪــه دوبــاره.... دســــــــتتون طوریش شه؟؟؟؟آقای هاشمی با شمام... اما تو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!... تا زودتراز شر راحت شوی.. محڪم به پیشانـےمیڪوبم... ؟؟؟ چقد_عاخه_بےعرضههههه. انقدر نگاهت میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من گم میشوی... .. یانه..... ما انقدر به غلط ها عادت کردیم که... در اصل چقدر من ....